احمد بورقانی؛‎ ‎عین آدمیت

نوشابه امیری
نوشابه امیری

انگار همین دیروز بود. از ارشاد زنگ زدند که: کاغذتان حاضر است! در مجله کوچک ما ـ گزارش فیلم ـ ‏ولوله افتاد. بچه ها که دیده بودند هر ماه برای گرفتن سهمیه کاغذ بر ما چه ها که نمی رود، دو به دو و سه به ‏سه، به تحلیل”حادثه” نشسته بودند. و آخر اینکه:‏‎ ‎‏”از نتابج دوم خرداد است.” سالی نگذشت که فهمیدیم “از نتایج ‏احمد بورقانی هم هست”. کسی که همراه با عیسی سحرخیز، به مرهم گذاردن بر زخم ناسور غرور مطبوعات ‏ایران نشست، و به یادمان آورد:“روزنامه و روزنامه نگار، محترم است.” ‏

سال های سختی بود پیش از آن. ارشاد که قرار بود خانه مطبوعات باشد، شده بود زندان مطبوعات.کارمند دون ‏پایه ارشاد هم، سروری می کرد بر مطبوعاتی ها. به اسب شاه نباید می گفتیم یابو. هر نوشتنی، عقوبت داشت. ‏هر کلامی، جواب دادن. نزدیک ماه که می شد، عزا می گرفتیم. این بار چه اندازه از سهیمه مان را قطع خواهند ‏کرد بابت آنچه مقبول نیفتاده ست؟

‏ دیده بودم مدیران مسئولانی را که با پشت های خمیده و گردن های کج، مجیز دربانی را می گفتند در طبقه اول ‏اداره کل مطبوعات. مجیز برای رفتن به طبقات بالا. برای رسیدن به اتاق کارمندی که باید حواله کاغذ را، از ‏کشویی بیرون می آورد. و تازه: حاضر نیست! ‏

سئوال نمی کردیم، که پرسیدن، حق نبود. آنکه می پرسد، هنوز بندگی نیاموخته است. آنکه می گوید چرا، زبان ‏هنوز به کام نکشیده و خویش از یاد نبرده. “بنده” نیست. بنده هم که نباشی، جیره ات، انتظار نباید باشد. ‏

خفت، از قامت مطبوعات، بالا زده بود. کوتاه شده بود دیوار مطبوعات. جمعی در خویش فرو رفته، چون مار ‏در خویش چنبر زده؛ جمعی زخمی. جمعی بی غرور. جمعی ناچار.‏

و احمد بورقانی، مرهم بود. همان که ملولان دیو ودد، آرزویش می کردند. آنکه با ما می خندید، با ما گریه می کرد، با ما ‏همدل بود؛ آنکه دردهامان، بر او آوار می کردیم؛ آنکه می دانستیم همیشه هست. آنکه اول ماه، بیش از ما نگران کاغذی ‏بود که به چاپخانه نرسیده بود. کسی که می دانست ویژه نامه جشنواره باید بهنگام باشد، کاغذش از نوع مرغوب.صفحاتش ‏فراوان تر. او از ما بود. ‏

بر صندلی نمایندگی هم که تکیه زد، نماینده ما بود. همه غصه هامان پیش او بود.از دادگاهی شدن هایمان که ‏برایش می گفتیم چشمان مهربانش در اشگ، خیس می خورد.از سعید مرتضوی که می گفتیم، پناه بر خدا می ‏برد؛ از اداره اماکن که می گفتیم، سر به زیر می انداخت و بیکار که شدیم، به آرامی، بی آنکه بر شیشه نازک ‏غرورمان تلنگری بزند، می پرسید: حالا روزگار چگونه می گذرانید؟

‏ در روزهای سخت اداره اماکن، او بود که این در و آن در می زد که مطبوعاتی را چه به زیر زمین اداره ‏اماکن….‏

پس اینک در ادای دین به احمد بورقانی، در خلوت و غربت گریه می کنم ؛در نبود آزاده انسانی که «آدم» بود و ‏‏«آدم» ماند. مهربان انسانی که زخم را می شناخت. آنکه قدرت به هیچ فروخت و آدمیت، به درد خرید.‏

آنکه آبرو داری کرد با قلبی تلنبار از درد و زخمی از نامردمی ها.همان درد که نقطه پایان گذاشت بر دفتر ‏زندگیش. ‏

به احترام احمد بورقانی بر پا خیزیم. سکوت کنیم. و یادمان باشد که ایران، مردی را از دست داد که عین ‏مهربانی بود. عین آدمیت. ‏