از اعتراف تا انتظار

مسیح علی نژاد
مسیح علی نژاد

آقای ابطحی عزیز!  به سکوت تان عادت نداریم…

اجازه بدهید تا به زندان برنگشته اید مخاطب نامه ام باشید؛ شما که این روزها میهمان عزیز جمعی غریب در خانه شده اید.

 می دانم  که نق زدن به کسی که عزیز جمعی می شود دشوار است؛ اما به دشواری پنهان کردن علامت سوال از چشم ها و نشان دادن برق چشمی از سر ابهام نیست، به دشواری برگزاری جشن آزادی با خروار خروار خیال دربند نیست…

 نمی شود ما سور آزادی عزیزان دربندمان را به سفره بنشینیم و تنها کمی آنسو تر، از جوانی به نام سهراب تنها یک قاب باقی مانده باشد و زنی تکیده که زیر قاب نشسته است و زار می زند.

 نمی شود ما عزیز دربندمان را گل باران کنیم و آنگاه تنها کمی آنسوتر، گل های سر مزار دختری به نام ندا را لگد مال کنند و هوار مادرش هوای دل ملتی را ابری کند که به سنگ قبر عزیزش هم رحم نکرده اند.

 انگار نمی چسبد  این شادمانی، وقتی مادر روستایی دانشجوی جوانی به نام کیانوش در به در دنبال قاتل فرزند شهیدش می گردد.

خنده های ما زود یخ می کند وقتی مادر زندانی کم شهرت تری چون آقای داوری از شهرستان بجنورد به تهران می آید و می گوید یا مرا هم بیندازید زندان یا حداقل بگویید آیا پسرم هنوز زنده است؟

 ممکن است به نق زدنی عبث تعبیر شود اما لیست غم های ما دراز تر از عمر بازجویان و آن دسته از بسیجیانی است که قرار را زیر پا گذاشته اند و به جای دفاع از ملت به رویشان گلوله کشیدند وقتی شما نبودید… آری آقای ابطحی اگر ادامه دهیم به انتهای لیست غم هایی که در نبود شما معترضان به یک انتخابات را ویران کرد نخواهیم رسید؛  اما به انتهای توقع این یک ملت دردمند از سیاستمداران شان چرا…

 

مرد با مرام وبلاگستان!

مردمی که در بزنگاه های مختلف سیاسی، کلید واژه سیاستمداران هستند با مردمی که ایران پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم به خودش دیده است، فرق بسیار دارند.

 تا آنجا که میرحسین موسوی و شیخ مهدی کروبی نیز بی تعارف،  بی آرایش و بی پیرایش، اعلام کرده اند که اگر جنبش اعتراضی در ایران شکل گرفت این مردم بودند که جنبش را رهبری کردند و نه هیچ گروه و رهبری؛ چنان که وقتی مقام رهبری،  انتخابات را در سخنرانی اولین نماز جمعه بعد از انتخابات  تایید کرد باز هم مردم به خیابان آمدند و همان روز دهها شهید و کشته دادند… نه منّتی در میان بود، نه توقّعی!

همین مردم به همان اندازه که سوگوار و عزادار عزیزان از دست رفته خود بودند، با سیاستمداران دربند نیز اعلام همبستگی کردند و پا به پای خانواده های زندانیان به نظاره ی دادگاه های نمایشی نشستند و باز هم بی هیچ توقعی چشم و گوش بر آنچه در بیدادگاه بزرگان شهر برگزار بود بستند و چشم به راه روزهایی نشستند تا دل و دهان زندانیان، جایی بیرون از چاردیوار دادگاه و بازداشتگاه و زندان باز شود و شرح واقعیت را از زبان خودشان و در خانه خودشان بشنوند و باور کنند.

راستی خبر داری از ملتی که بی قرار و پریشان، پای برنامه ویژه صدا و سیمای ضرغامی  نشست تا هنگامی که شمارا وا داشتند  دست بالا ببرید و بر موسوی و خاتمی و کروبی خرده بگیرید، به جای شما و برای شما اشک بریزد…

 برایت آیا خبر آوردند که چگونه ملتی، همیشه متهم به سستی ایمانی، بر ایمان خود بالید آنگاه که شما را مجبور کردند فصل به فصل اعتراضات مردمی را به دلخواه بازجویان نقد کنید؛ همان ملتی که شما را چون شیران به دام افتاده بر شانه های خود بالا می برد تا مبادا شما  را به کلمه و کلامی آنی برنجاند؟

سبزها حوصله می کردند، سفیدها مراقب بودند، همه ظرافت به خرج می دادند… اینها که می نویسم تنها وصف حال جماعت روزنامه نگار و وبلاگ نویس نیست که چند روزی روزنامه ها و وبلاگستان را روی سر بازجویانت آوار کرده بودند تا بیش از این به سید خوش خنده و خوش قلم شان جسارت نکنند؛ حتی جوان ترین عضو خانواده وبلاگستان هم به گمانم خامی نکرد که پس از اعتراف  شما، نوک قلم تیز کند و قهرمان خیالی به میدان طلبد!

 جل الخالق نمی دانم چه رخ داده بود که بسیاری از سبز ها و سفیدها تا به این حد بزرگ اندیش شده بودند. دیگر دنبال قهرمان سازی نبودند و واقع بینانه، اعتراف را هم راهی برای مبارزه دانستند و سرافکنده و سرشکسته نشدند…  بر مزار بازجوهای بی نام و نشانی که شما را به اعتراف واداشته بودند می گریستند و آنها را مرده فرض می کردند اما شما را زنده و استوار می دیدند و همپای شما و با شما، بازی وبلاگی اعتراف به راه انداختند تا جنبشی را از هجوم یأس برهانند.

 

مشاور شیخ شجاع روزهای ترس!

شیخی که به مشاوره های شما در انتخابات می بالید،  ذره ای چین به پیشانی نینداخت  آنگاه که مشاورش با صورتی درهم او را هم متهم به اغتشاش می کرد. او  گذاشت دل قاضی و بازجویان یک دادگاه رسوا خوش باشد به ایجاد تحولی چنین رسوا تر که در مدت کمتر از یک ماه، آنکه در فیلم تبلیعاتی کروبی حرف اصلی را می زد، اینک ناگهان منقلب شده است و به شیخ می تازد.

مهدی کروبی و سید محمد خاتمی  هر دو به مشاور و معاون خود بالیدند و از گرد راه نرسیده، میهمانش شدند در روزهای مرخصی؛ تا نشان دهند که سرافکندگی معنا ندارد وقتی اسیری را وادار به واگویه علیه همراهانش می کنند.

 

آقای ابطحی !

 اینها تنها تصویر ساده ای است از آنچه بر جامعه و همراهان شما  رفت آنگاه که شما دربند بودید و هر آنچه می گفتید را هیچ کس باور نکرد.

 آنگاه که همکارانم یکی یکی به زندان رفتند و یکی یکی درست عین خودتان در برنامه ویژه ی اعتراف نشستند، شما همراه و پناه خوبی بودید و برای همین هیچ کس از شما به دل نگرفت وقتی یک بار نام “پشیمان” را برای وبلاگ نویسان معترف.به کار بردید

حتما یادتان هست همان وبلاگ نویسان پشیمان بعدها که آزاد شدند  یکی یکی به خلوت شما آمدند و علت واقعی پشیمانی در زندان و اعتراف در تلویزیون بزرگان را برای شما گفتند؛ گفتند آنچه که در تلویزیون رسمی جمهوری اسلامی ایران بر زبان شان جاری شده بود ساختگی بود و حاصل فشارهایی که تاب و تحمل اش دشوار بود.

آنها گفتند و شما یاریگر شدید و اولین کسی بودید که در وبلاگ خواندنی تان نوشتید که این اعترافات بی اعتبار است؛ امروز چه؟

 می دانم طرح این سوال هم شاید اختلاف افکنی تعبیر شود،  یا جمعی دیگر ممکن است خرده بگیرند که از خانه دور مانده ای و انتظار عبث داری که قهرمان به میدان می طلبی…

 اما… نمی شود آقای ابطحی!  که هیچ نگفت وقتی چشم های یک ملت دردمند خیره به صفحه شما مانده است تا نشانی بیابد از بی نام و نشان هایی که به نام شما از روزهای خوش اوین مطلب می نوشتند و حال همه ما را ناخوش می کردند.

 نبودید که ببینید چه موجی از مهر در گرفت آنگاه که موج بی مهری بازجویان برخاست و  دادگاهی ساخت که متهمان اش یک به یک به صف می شدند و با صورتی زار و نزار بر علیه خودشان اعتراف می کردند.

نبودید که ببینید حتی رقیبان انتخاباتی تان هم به حلقه رفیقان پیوستند و رندانه بر بازی دل آزار دادگاه نمایش شما و دربندان دیگر خندیدند تا مبادا دل بیدادگاهیان از داد ما آباد شود.

 اما حالا که هستید چه؟ هر آدمی شاید تنها یک بار یک فرصت تاریخی در اختیارش باشد که بتواند بر سرنوشت یک ملت دردمند تنها کمی تاثیر بگذارد.

اینجا وقتی می گویم ملت، صحبت از ملتی است که در ایران دیده و شنیده نمی شوند؛ ورنه متاسفانه ملتی که هوادار یک دولت باشد نه اندکند و نه تریبون هایشان اندک.

شما برای یک ملت بی تریبون و بی توقع، فقط یک نشانه برجای بگذارید یا حالی از خانواده های شهدا بپرسید. از این نامه هم به دل نگیرید که نامه های بی پرسش و پرستایش هم کم نیستند این روزها…