بهار و اعتراف

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

نیمه های شب بود. از پله های بلند بی پایان “بالا” می رفتیم. “برادربازجو” جلو می رفت و من کشان کشان دنبالش. در پاگردی ایستادم. دیگر توان رفتن بر پاهای خونین نداشتم. “برادر بازجو” هم ایستاد. او را که نمی دیدم. در روزهای بازجویی که حالا از یک ماه گذشته بود، یاد گرفته بودم از صدای دمپایی اش بفهمم کی می آید، چه زمانی می رود، چه موقعی می ایستد. حتی می فهمیدم خشمگین است و دارد می بردم”پایین” و یا سرحال است و می رویم”بالا”.