بابا میگه گرم بود و من تنها بودم. درو میکردم. علی بچه بود ولی زرنگ بود. با پرویز پسرِ کبلایی حسن گاوای علیخان رو میبردن چرا. علیخان خودشم با اونا میرفت. دور نزدیک اونا یه سایهای گیر میآورد و چرت میزد. بابا نمیگه چرا خودشم میرفته و یا چرا اون روز خاص رفته. من هم نمیپرسم. من فقط مکتوب میکنم این نقل رو که بابا خیالش راحت بشه که بعد از همهیِ این حرفها و این طلوع کردنها و غروب کردنها چیزی ازش مونده. چرا؟
بابا میگه علیخان خوابیده بود زیر یه درخت دور و نزدیکِ علی و پرویز که داشتن بازی میکردن و خودشون رو با یه چیزی سرگرم میکردن. گاوام که سه چهار تایی بودن دور و نزدیکِ اونا داشتن پروار میشدن. تیغهیِ آفتاب چه قدر تیز بوده در اون لحظه که محمد با سبیلِ پُر پُشت و اُورکت آمریکایی و طنابی که دور مُچش پیچونده بود و ادامهش آویزان بوده از همون دست، سر و کلهش پیدا میشه هیچ کی نمیدونه جز خدایِ همون آفتاب و گاوا و سه تا مراقبشون، که مقدر کرده بود بابا گرسنه و تشنه و خسته از کار سختِ سختِ سخت بیوقفه چند کیلومتری رو پای پیاده همراه دایی علیخان که وقتی باهاش بودم دایی صداش میکردم و گرنه علّه بوده دمبال نره گاوی بگردن که گم نشده بود. من نفهمیدم چرا علیخان اصرار میکرد که نره گاوش گم شده بود و دزد نزده بود. از نیّتِ پاک او نبوده که اگر بود به بابا نمیبست و مجبورش نمیکرد به امام زادهیِ سه تا ده بالاتر قسم بخوره کار اون نبوده.
بابا میگه محمد میاد و میبینه دو تا بچهیِ صغیر همراهِ سه چهار تا گاون و مشغولن به چیزی که معلوم نیس چیه؟ محمد در اون لحظه علیخان رو ندیده، میاد به دو تا صغیر سلام میکنه و حالشون رو هم شاید میپرسه و بعد میپرسه که از کی اونجان؟
علی یا پرویز: از صبح !
محمد: و این گاوا مالِ خودتونه؟
علی یا پرویز: نه، گاوایِ دایی علیخانن – اونجا زیرِ اون درخت خوابیده.
محمد نگاهش را از سمتی که آنها نشان دادند، بر میگرداند و میپرسد: شما گاو منو که احتمالن از اینجا رد شده ندیدین؟ گم شده و رم کرده، اینم طنابی که باش گاومو بسته بودم.
بابا نمیگه که بعد ازین سؤال علی و پرویز به هم نگاه کردن یا نه؟ فقط میگه: جواب دادن نه، ما ندیدیم. ما از اول صبح اینجاییم. محمد احتمالن چند تا سؤال دیگه پرسیده که مکتوب نمیشن چون بابا نمیگه.
نمیدونه که بگه چون نشنیده. محمد شاید از اونا آب هم گرفته که تشنهگیشو بخوابونه. بعدشم خداحافظی میکنه و میره. اون که میره بچهها دوباره مشغول میشن به همون چیزی که مقدر شده بود.
بابا در اون لحظه داشته سخت جون میکنده که علیخان بیدار میشه و این احتمالن وقتِ برگشتن به خونه باید باشه. ما نمیگیم چشماشو مالیده و بدنش رو کش داده . ما فقط اونو بلند میکنیم از زیرِ اون درخت که سایهش دیگه به چشم نمیآد. چون آفتاب کمکم داره غروب میکنه و عدالتِ سایهوار رعایت میشه و سایه میره و همه جا یک دست میشه.
دستورِ بازگشت رو علیخان میده و بچهها تشنه و گرسنه که حتمن بودن از ترس یا خجالت چیزی نمیگن و منتظرن که علیخان امر به خونه رفتن بکنه ولی نمیکنه – میشه حدس زد آدمی که مالشو گم میکنه چه جوری میشه – پس همون جا میذاریمش و لایههایِ خشکِ خاطرههای بابا رو به جادهیِ سنگیِ پُر دست اندازی میدوزیم که زبان خشکیدهیِ بابا تُفی نداره نداره نصیب اون بکنه. بیخبر از تمامِ ربعِ مسکون تو فکرِ حمامِ داغیِه که هنوزم که عادتش از سرش نیفتاده – حتا تویِ زندگیِ شهری که دیگه جادهای خاکی توش نیست و یا کاسبیای که از مزرعه باشه تا عرقِ تنِ کشاورز جماعتو قطره قطره جذب بکنه و ثمری بهش ره که وعدهیِ سرِ خرمنه. آش و لاش رسیدم خونه، شهید. چشام برایِ یه استکان چایی داشت از کاسه در میومد. فلاسک بعدن اومد یا اومده بود و ما نداشتیم. چایی اول رو خورده بودم یا نه صدایِ در رو شنیدم.
میدونستم چایی تلخ رو هم روا نمیدونستن، به من که از صبحِ سپیده نزده تا غروبی که الان بود اندازهیِ چهار نفر کار کرده بودم. چهار تا مدعی – مادرم رفت در رو وا کنه چون علی دیر کرده بود اونم اسفند رو آتیش چشم به راه و گوش به صدای در. صدای علیخان رو که شنیدم بابام گفت: یعنی چه کار ممکنه داشته باشه؟
من به امکانش فکر نکرده بودم ولی میدونستم بویِ خیر از اون بشر بلن نمیشه. علیخان رو بابام راهنمایی کرد بالایِ اتاق، حرمت میذاشت به مهمان هر کی که بود. منم نیم خیز شدم یا کامل بلن شدم یادم نیس – دروغی ندارم بگم.
علیخان دست رویِ دست و سر پایین گرفته شو حک کرده تویِ ذهن بابام.
خیر باشه دایی علیخان؟!
والا چه عرض کنم. یکی از گاوا سر گذاشته به بیابون مثِ اینکه نیست. نه علی دیده نه پرویز.
(علی الان عینک میزنه، پرویز رو خیلی وقته ندیدم. بار آخری که دیدمش نداشت).
خونه نیومده؟ شاید!
نه. همهیِ روستا رو گشتیم. علی و پرویز هنوز دارن پِیِش میگردن.
مادربزرگ تلخ بود و بدش میاومده از هر کی که پدربزرگ حتا باهاش حرف میزده. ناسزایی زیر لب گفته و بعدش بلند که: علی برگشت، ببین چی به سرش … نک و نایی نمونده براش. خدا بگم …
پدربزرگ چیزی میپراند که علیخان نشنود و نگاه بابا را از در برمیگرداند.
بابا تو چه فکری بوده معلوم نیس که نمیشنود که علیخان دمبالش آمده تا با هم بروند پیِ گاوِ او. نفهمیدم بابام کی قبول کرده بود که من باید با علیخان بروم. خدا بیامرز همین جوری بود. هر کی درِ خونهش میومد که چیزی ببره یا بگیره نه نمیگفت – حتا وقتی که مادرم به خاطرِ این کار کفری میشد او آرام به گوشهای میرفت. چپقش رو آتیش میکرد و بیصدا میکشید بدون اینکه معترضِ مادرم بشه. سری تکون میداد فقط.
بابا میگه معترض شدم که من همین الان برگشتم دایی علیخان. میبینی که لباس کارام تنمه هنوز – فردا اولِ وخت میریم – آفتابم نشسته، نمیبینی؟
دیر میشه قربونت!
دیر؟ جنازهام من مسلمان. میدونی که، گم نشده، دزدیدنش. گوش نکردی علی چی میگفت؟
سبیلِ پُر پُشت و اُورکت آمریکایی؟ پیداش نمیکنیم الان. گم گور شده یه جایی – باید خونه شو پیدا کنیم بلکه راضی بشه یه جوری – فکی، فامیلی، ریش سفیدی، کدخدایی، چیزی رو باید مأمورش کنیم!
چرا علیخان قبول نمیکرد که دزد گاوشو برده برایِ منم سؤاله. بابا میگه مرغشون یه پا داره. کلهم بخوان لج کنن که میکنن مگه خدا قانعشون کنه، دستاشو میمالید، سرشو پایین میانداخت و میگفت: نه قربونت گردم دیشب نخوابیدی حتمن یا گرسنهای، الان نصفِ شبه – چرا؟ چون تو گفته بودی سرِ ظهره. کی گفته بودی؟ سرِ ظهر. بابا شاید اغراق میکنه ولی من مکتوبش میکنم که بعدن اگر هم بخوام، کم رو نمیشه زیاد کرد.
مادربزرگ علی را لقمه نانی داده یا نه لعنتی نثارِ چیزی میکند. با صدای بلند که پدربزرگ دود غلیظی را از دهانش به عنوان تنها جواب بیرون میدهد. حریف خشم زنش نمیشده. نه نمیشد.
بریم؟
لا اله الا الله!
برو باهاش. اینا بچه بودن و نادون و گرنه میفهمیدن.
چی رو میفهمیدن؟ دزدی که رحم کنه فقط یک خریداره. تا الان فروختتش. خونهشم پیدا کنیم. میگه: میگی اینجاس؟ بگرد! دستمون به هیچ کجا بند نیس مسلمون.
تهمته این – گناهه – سر گذاشته به جایی – من میدونم.
چپقِ پدربزرگ تمام شده یا نه، ما نمیدونیم.بابا هم نمیگه. او به یاد میآورد فحش و فضیحتی را که به زمان و زمین میداده تویِ دلش و فاصلهای که ما الان نمیتونیم بفهمیم چقدر بوده را همین جوری طی میکنن. چون عدد فاصله رو نمیگه. چون هزار متر را میشود ده هزار متر رفت و یا یک متر – فاصله را زبانهای تفتیده و پاهای کوفته بیان میکنن.
نمیدونم از چند نفر پرسیدیم. از کجاها بالا رفتیم و کجاها را پایین آمدیم! مهتاب جلوهای داشت – لامپا نبرده بودیم!
نه کسی گاوی به آن نشان دیده بود و نه جایی حضورش را ثبت کرده بود. علیخان سیگار نمیکشید ولی سیگارایِ منو اون روز طلبه شده بود. منم تویِ این فکر بودم که اگه تموم بشن تویِ این بیابون و روستاهایی که معلوم نیس آدم توشونه یا جن سیگار از کجا گیر بیارم.
- شام که نخوردین، نه؟ خُب. جایِ درستی اومدین. ولی اسمِ منو نیارین. این نشونیهایی که میدین نشونی محمده. پسرِ جهانافروز. اورکتشو از کویت براش آوردن. همه میتونن اونو داشته باشن ولی اون سبیلارو فقط اون میتونه داشته باشه! اسمِ منو نمییارین. با زبونِ خوش باش حرف بزنین شاید قانع بشه. نگو تهمته علیخان – این بنده خدا رو خسته و کوفته آوردی که چی؟ دمِ کبلایی جعفر و ببینِ شاید گاوِ تو پس گرفت. عقل نیس مگه تو سرت؟! تهمت؟ تو داری به گاوت تهمت میزنی که در رفته و مجنون شده! چی شد شامت زن؟
حسنخان مردد بود، جا افتاده بود، میدونست. علیخانم میشناخت – جهانافروز و میشناخت. هزار بار اومده بود خونهمون حسنخان. شب رو موندیم اون جا. آب گرمی اگه داشتن زیر نور لامپا خوردیم. نخوابیدیم، خواب نبود اون کهِ مرده بودیم. بیدار شدن یا نه ما زدیم بیرون. کبلایی جعفرو به هزار زبون قانع کردیم که همراهمون بیاد. از علیخان بدش میاومد. بابا نمیگه چرا. اصلن از کجا همو میشناختن؟ بابا میگه قدیما نگاه میکردن به آدم هفت جدشو میتونستن حدس بزنن – قدیمیة ما باباس که حوصلهیِ خودشم نداره دیگه الا نقلی که میگه تا من مکتوب کنم.
بابا میگه جهانافروز کی بیوه شده بود معلوم نبود. مردی نبود که بتونه نگهش داره – در حدّ اون نبود. گیس حنا بستهاش رو بافته و از دو طرف آویزان کرده تعارفشان میکند که به خانهاش بروند – چایی را بابا میگه چون میدونسته ما میریم حاضر کرده بود. دنیا دیده بود. محمد رو اون زاییده بود.
- محمد رو پیدا کردین بش بگین ننهت دلتنگه! گفتن رفته شهر؟ اینجاس؟
علیخان سرشو انداخته بود پایین و دستاش رو میمالید. چاییاش را دست نزده بود. کبلایی جعفر دمِ در نشسته بود، دنیا دیده بود، میدونست، به اصرار علیخان اومد ولی میدونست لام تا کام حرف نزد من گفتم: ما نگفتیم اون گاو رو برده، هوایی شده. میدونین که زبون بسته عاصی شده سر گذاشته به بیابون.
محمدم دمبال گاوش میگشته، شاید اونو دیده باشه، همین!
طویله هم نداریم ما، میبینین که – بچهها اشتباه شنیدن حتمن– میتونین رختِ خوابارم بگردین –میفهمم، مال باختهس دیگه! ولی کبلایی از تو انتظار نداشتم. تو که میدونی چرا جلوشون راه گرفتی اومدی خونهیِ یه بیوه زنِ تنها و بهش میگین پسرت دزده. این که خودش میگه دزد نزده.
اینکه بعد از ین حرف جهانافروز به علیخان نگاهی انداخته یا نه، لبخندی زده یا نه، بابا نمیگه. دنیا دیده بود. بابا میگه شرمندگیش موند واسه من. زبون ریختم برایِ کبلایی جعفر – کبلایی میگه: این مردهشور برده رو برگردون. خودشو کاش میدزدیدن نه اون گاوه زبون بسته رو.
بابا میگه گردنمونو کج کردیم و از خونه اومدیم بیرون.
نگفتم؟ نگفتم؟ برش گردون خونش.
نگفتم؟ نگفتم؟ میدونستم این بنده خدا نبرده – عاصی شده گاوه.
بابا معذرت میخواد از کبلایی جعفر – خستهیِ یک روز دور و یک شب نخوابیدن، خواهش کردن و بعدشم معذرت خواستن.
احمق بودم – من چرا؟ الان اینو دارم میپرسم. اون وخت نپرسیدم. تقصیر بابام بود که اصرار کرد. حرفشو زمین نمیانداختم. میگم که احمق بودم باش رفتم. صدایِ سگها از دور و نزدیکِ آبادی میاومد علیخان پا سست میکرد – نه وختِ رد بردن بود نه وختِ این که درِ خونه کسی رو بزنن – پارس سگها زیرِ نور مهتابی که به چشم شوم میاومد خستگی رو توی سرم میزد. صدایِ قورباغهها با صدایِ شکمهامون مسابقه داده بودن. حسنخان مرد بود که در و رومون واز کرد. پای برهنه، بیلامپا. بابام گفت: شب موندین برین اونجا. گفتم که احمق بودم – دور از شما – نه الان که بهش فکر میکنم تویِ اون کار فقط حماقت میبینم. گندما ایستاده داشتند حروم میشدند و من نمیدونستم چرا این راهی رو که دارم برمیگردم دیروز رفته بودم. اونم شب؟
علی خانه برگشت عجیب ساکت بود. سیگار میکشیدم و دمبالِ خودم میدووندمش. حقش بدتر از این بود. منتها بابام بود که اصرار میکرد. الان اگه بود نمیرفتم. البته معلوم نیس. حرفشو زمین نمیانداختم – میدیدم که هی داره زبونشو دوره دهنش میزنه. لباش خشکیده بود. میدیدم که من و من میکنه. چیزی نگفت تا رسیدیم به امامزاده. پایین قبرستون - صبحونه نخورده، بی آب و سایه حتا شکمم رو چنگ میزدم. یه لقمه نون خالی اگه تعارف میکرد جهانافروز بلده یه چیزی. میترسیدم رسوامون کنه. کار شر بلد بود. گاو که سهله اژدهام قورت داده شده بود تو اون خونه. میدونست چه جور علیخان رو بپزه تا تکش در نیاد. نزدیک علیخان نشسته بود؟ من بودم که کبلایی جعفر و اصرار کردم باهامون بیاد. بچهی علیخان الان منو ببینه تو خیابون نمیشناسه. مادرم که مُرد یه تُکِ پا اومدن فاتحهای خوندن و رفتن. غیر اینه؟ گندما رو ول کردن به امونِ خدا. کی بود یه روز جام درو کنه؟ زور میزدم سریعتر برسم خونه، چیزی کوفت کنم و داسم رو بردارم. داس خوش دستی بود. مو رو میزد لامصب. دستمو کشید. دیگه نتونست خودشو نگر داره گفت بمون، نذار رو دلم بمونه. بگو به این امامزاده قسم من نبردم. علیخان؟ آره. قسم بخوره که چی بشه؟
بابا میگه: یک ساعته دارم چی میگم؟ همون دیروز باس میگفت. مادرم میدونست. دستمو کشید که نرم. درِ گوشم گفت با خودت کار داره. منظورشو نفهمیدم. بابام بود که اصرار میکرد. مادرم میدونست. گفت بگو به این امامزاده قسم من نبردم؟
بابا سیگارش رو خاموش میکنه. کامل نکشید. همیشه نصفه خاموش میکنه. دو دقیقه بعد روشنش میکنه مادرم بی خبر صدایِ تلویزیون را که بسته بودم زیاد میکند. مجری میگه معلوم نیس صدام زنده باشه یه نه.
بابا میگه حرومزادهیِ جانی! سیگارِ نصفهاش را روشن میکند. نگاه کن نگاه کن چی به سر بغداد اومده. عروس بود.
قسم خوردی یا نه؟
خوردم. ولم نمیکرد. زن یه خورده صداشو زیاد کن، الان خبرهایِ هواشناسی رو میگه.
به ساعتش نگاه میکند و من نمیدانم منتظر خبرهایِ هواشناسی است و یا عمری را محاسبه میکند که به نادانیِ گذشته به قولِ خودش.
درباره نویسنده
شهریار صادقی، متولد ۱۳۶۴، نویسنده و فیلمساز جوان، تاکنون، سه فیلم کوتاه در کارنامه خود دارد؛ “اکنون”، “در قرنطینه الفبا” و “سکوت”. صادقی، داستان های کوتاه خود را در نشریات ادبی کشور به چاپ رسانده است. او دانشجوی ارشد کارگردانی سینماست.