زن وقت نماز صبح، هنوز آفتاب نزده خودش را به بهشت زهرا رساند. یکراست رفت سراغ یک قبر که گلدانی با گلهای پلاسیده بالای آن بود و درختچه ای کوچک و نحیف کنارش کاشته بودند. درختچه خیلی مانده بود تا سایه بدهد. زن گلدان را چپه کرد. هر یک از تکههای شکسته آن را با خشم و گریه کنان به سویی پرتاب کرد. خاک گلدان بر چادر سیاهش نشست. دستهایش را بالا برد و بر آن روح پلید که جسمش زیر خاک آن قبر بود لعنت فرستاد. اشکهایش با خاک گلدان در هم آمیخت. گلهای پلاسیده صورتی را یکی یکی از وسط خاک بیرون میکشید و زیر پا له میکرد. کینهورزی پایانی نداشت. زن راضی نمیشد. درختچه کوچک و نحیف را از ریشه بیرون کشید. شاخ و برگ تازه روییده اش را تکه تکه کرد. ریشه مرطوب بود. جوانهها شاداب و رو به رشد. زن صیحه کشید: تو لیاقت گل و گیاه نداری!
خلوت گورستان جای امنی بود. زن از دور می دید کسانی دارند کفن و دفن هایی را سامان می دهند و مزاحمی در کار نبود. آسمان آبی به این درجه از کینه و خشم شهادت می داد و سینه اش پر شده بود از خشم و کینه رها شده از درون پر درد این زن.
اشک به زن امان نمیداد. میخواست با آن کس که در قبر خفته بود حرف بزند. او را به آتش بکشد. دستش به جایی بند نبود. با ناخنها گودی های سنگ را که نام میت بر آن نقش بسته بود میخراشید. از لای ناخنهایش خون بیرون میزد. مژگان سیاهش غبار گرفته بود و اشک در آمیخته با غبار گونههای گندمگون، جوان و زیبایش را رنگ میزد. دستها از کار افتاد. برخاست. ایستاد و قبر را زیر لگد گرفت. از چپ و راست به قبر لگد میزد. تا پاهایش هم خسته شد. سنگ قبر سخت تر از آن بود تا بشکند. آنگاه روی خاک و خاشاک نشست و مویه کرد:
چرا به من دروغ گفتی؟
در آن دنیا دامنت را میگیرم.
به من چه که دامنت سبز نشده بود
تیشه به ریشهام زدی
خوار و خفیفم کردی
چرا نگذاشتی همانطور که توی قنداق در خیابان رها شده بودم بمیرم؟
مگر از خدا مأموریتی داشتی تا من را به منجلاب بدبختی بکشانی؟
تو شیطانی
روح خبیث تو در آتش جهنم میسوزد.
تو زندگی را بر من جهنم ساختی
به مادرم، آنکه از بدنش بیرون آمدهام درود میفرستم
او بی جهت که من را سر راه نگذاشته بود
گذاشته بود بمیرم
خودش دل نداشت تا من را به دست خودش بکشد
من را قنداق پیچ کرده بود تا روی پلههای آن خانه که تو من را از روی آن برداشتی بمیرم.
تو چرا فضولی کردی؟
تو چرا من را به این روزگار نشاندی
بر تو لعنت
آتش جهنم بر تو ارزانی باد
زن از پا افتاد. همانجا کنار قبر خوابش برد.
زیر چادر سیاهی که خاک قبر را جارو کرده بود. پیرمردی با یک جلد قرآن الله الله گویان نزدیک شد. آفتاب پهن شده بود و گورستان را بی مانع و مزاحم در تسخیر خود داشت. پیرمرد رفت و یک ظرف پلاستیکی را از شیر آب که کنار قطعه بود پر کرد. آهسته به زن نزدیک شد و شروع کرد با صدای بلند فاتحه خواندن. زن غلطید. سرش را از زیر چادر بیرون کشید و به پیرمرد دستور داد فاتحه خوانی را موقوف کند. پیرمرد گفت خواهرم میت فاتحه میخواهد تا حس کند فراموش نشده است. من پول نمیخواهم. فقط برایش فاتحه میخوانم. تو هم این ظرف را بگیر، روی قبر آب بپاش و با دست این همه خار و خاشاک را پاک کن. هرکس به قبر و میت اهانت کند جایش توی جهنم است. هر کاری سرت آورده است به دل نگیر. خودت قبر را شستشو بده. من هم کمکت میکنم. بعد فاتحه بخوان.
زن دیگر بار از کوره در رفت. ظرف پلاستیکی پر آب را گرفت و آن را با تمام نیرو به آن دورها پرتاب کرد. چند اسکناس هم از کیف بیرون کشید. گذاشت توی دست پیرمرد قوزی و گفت از اینجا دور شو. مگر پول نمیخواستی؟ لازم نیست قبر را بشوری و فاتحه بخوانی. از اینجا دور شو. من با این میت گور به گور شده کار دارم. او آتش به جانم زده است.
پیرمرد جا خورد. اسکناس ها را تا زد و گذاشت کنار دست زن خشمگین. کنارش نشست. قرآن را گشود و بی آنکه اعتراض کند یک سوره انتخاب کرد . به قرائت پرداخت. زن هق هق می کرد. پیرمرد هم میگریست. ساعتی طول کشید. پیرمرد قرائت قرآن را پایان برد. کورمال کورمال زن را نگاه کرد و رفت.
زن خسته و تخلیه شده بود. لنگان لنگان گورستان را پشت سر گذاشت. تا مدتها پیاده رفت. پیش از آنکه قبر را ترک کند، با انگشت توی خاک گورستان نوشت: “ماده 862 قانون مدنی”.
زن در راه بازگشت مثل دیوانهها راه میرفت. در محله همه او را به نگاه تحقیر مینگریستند. زن از بس روی آن قبر تف کرده بود دهانش آب نداشت. لبهایش خاک را در خود گرفته و از خستگی ترک برداشته بود. وارد خانه شد. شوهر به سلامش پاسخ نداد و بچهها از او دوری کردند و روانه مدرسه شدند. زن به انباری خانه پناه برد، جایی که چند ماه اخیر برای فرار از تحقیر و سرزنش در آنجا میزیست.
روزی که ناهید به دفتر وکالتم وارد شد روز خوبی بود. ناهید بر خلاف دیگر زنانی که از بدرفتاری شوهر به عجز آمده بودند برایم از خوشبختی، عشق و رفاه سخن میگفت. از روابط عاشقانه با شوهرش به شیرینی و بی رودربایستی قصههای عاشقانه میسرود. در این قصهها هر دو واله و شیدای هم بودند. چهارده سال زندگی زناشویی، ذره ای از عشق آنها نکاسته بود. دو فرزند پسر 13 و 11 ساله به این زندگی عاشقانه صفا داده بودند. ناهید از محبت و احترام بیکران خواهر شوهرها و مادر شوهر، قصههای شنیدنی داشت. با تربیت مذهبی بزرگ شده بود، از پدر و مادرش با مباهات یاد میکرد. فقط افسوس میخورد که زندگی عاشقانه آنها را مرگ و بیماری آشفته ساخته است. مادرش به تازگی مرده بود و پدرش از اندوه مرگ همسر دچار نسیان شده و برایش حکم حجر گرفته بودند. عمو قیم بر پدر شده بود. ناهید به پدرش عشق میورزید و او را تر و خشک میکرد. ناهید در زندگی خانوادگی طعم خوش عشق و محبت را چشیده بود. خواهر و برادری نداشت. او به شوهر و خانواده شوهر مینازید و می گفت آنها از آسمان آمدهاند. همه شان فرشته هستند و من را میپرستند. ناهید به راستی دوست داشتنی بود. پوستی گندمگون، صاف و شفاف. چشمانی به غایت سیاه و خوش حالت، تبسمی پایدار. چهره ای بدون بزک. چادری سیاه و خوش قواره اندام اندکی گوشتیاش را میپوشاند. وقتی قدم به دفتر وکالت میگذاشت با خود شادی میآورد. من که رنجهای زنان در زندگی خانوادگی را همه روزه میشنیدم و خسته میشدم با حضور ناهید تر و تازه میشدم. او برای طرح پرسشهایی نزد من میآمد که در نظر خودش پیش پا افتاده و واهی بود. اما این پرسشها از همان لحظه نخست من را نگران کرد. با این وصف چشمان شاد و شنگول و چهره با طراوت ناهید به من امید میبخشید و با خود میاندیشیدم حتما او درستتر با موضوع برخورد میکند. ناهید موضوعی را که از نظر خودش مضحک و از نگاه من بسیار جدی بود بدون دلواپسی مطرح میکرد و میگفت:
عمویم انگار دیوانه شده و اخیراً زمزمه میکند او تنها وارث پدرم است و من که تنها فرزند او هستم پس از مرگ پدر ارث نمیبرم. حتی میگوید ارثی را هم که از مادر بردهام یعنی چند دانگ خانه را باید پس بدهم.
ناهید این را میگفت و به شدت میخندید. پدر چندان ارث هنگفتی به جا نمیگذاشت. یک خانه کلنگی از مادر ناهید باقی مانده بود که ناهید و پدر در آن سهیم شده بودند و حال درصوت مرگ پدر، ناهید مالک ششدانگ خانه میشد. عمو در صدد بود از مالکیت ناهید جلوگیری کند. هر چه زمان گذشت، این پرسش پیچیده شد. ناهید همه را شوخی میگرفت تا آن روز که یک اظهارنامه دریافت کرد. در آن اظهارنامه عمو ناهید را که تا پیش از ابلاغ اظهارنامه ظاهراً برادرزاده – عمو بودند، خانم ناهید … مخاطب قرار داده و مثل یک غریبه با او وارد دعوی شده بود.
ناهید آن روز اندکی دلگیر به نظر میرسید. اظهارنامه را نزد من آورد. تا پیش از آن دلداریاش میدادم و میگفتم هیج کس نمیتواند تو را از ارث مادر و پدرت محروم کند. اما آن روز برای نخستین بار یک علامت خطر در برابرم ظاهر شد.
عمو در اظهارنامه از ناهید دعوت کرده بود تا بر پایه اظهارات شهود بپذیرد که او فرزند واقعی (نسبی) آن زن و مرد نیست و به موجب ماده 862 قانون مدنی از آنها ارث نمیبرد و همه اموال به ارث گرفته از مادر را باید پس بدهد تا به دارایی مردی که او را به اشتباه پدر میانگارد افزوده بشود.
مفهوم اظهارنامه این بود که بعد از استرداد سهم الارث ناهید از مادر و قرار گرفتن آن در مالکیت پدر، در صورت فوت پدر، همه مایملک سهم الارث عمو میشود که برادر تنی پدر ناهید بود.
ناهید گیج و سرگردان شده بود. شوهر دلداریش میداد. اما ضمناً اخطار میکرد مبادا از این اظهارنامه و ادعا که سر تا پا دروغ است جایی حرف بزند. مبادا این اکاذیب به گوش خواهر شوهرها و مادر شوهر برسد. مبادا بچهها از این حرفها که سرشکستگی میآورد با خبر بشوند. ناهید و شوهرش آنقدر عاشق هم بودند که هر دو مخفی کاری می کردند و هر دو مطمئن بودند این ادعا مهمل است و دیر یا زود عمو سکه یک پول میشود.
ناهید با آنکه اندکی مضطرب به نظر میرسید، ولی همچنان خندان بود و پرتو خوشبختی و عشق مثل حباب روی صورتش نشسته بود و هر کدورتی از آن دور میشد. باور کرده بود عمویش دروغگو و طمعکار است و اخیراً مثل پدرش گرفتار روان پریشی هم شده است و باور کرده بود میتواند در دادگاه حاضر بشود و او را بی آبرو کند.
من از آن روز که اظهارنامه را دیدم قلبم فرو ریخت و به عاقبت کار بدگمان شدم. پاسخ به اظهارنامه را به صورت کاملاً کلیشهای نوشتم و با پیک دادگستری برای عموی ناهید فرستادم و منتظر نشستم. انتظار دیری نپایید. برای ناهید از یک شعبه دادگاه دعوت نامهای رسید. آن را به دفتر آورد و همچنان خندان و خوشحال، ادعای عمو را به تمسخر گرفت. تجربه های تلنبار شده در زندگی حرفهای ام به من مجال نمیداد تا مانند ناهید دعوی را شوخی بگیرم. ادعای سادهای نبود. نمیتوانستم باور کنم کسی بتواند بدون شواهد و مدارکی که لابد در جایی وجود دارد و فعلاً از نظرها مخفی است، زنی با ویژگیهای ناهید را بچه سر راهی اعلام کند. در خانوادههای ایرانی با وجود تحولات عمیق اجتماعی که از آن عبور کردهایم خیلی از رویدادها که شخص در وقوع آن کمترین نقشی نداشته گناه کبیره شناخته میشود. بچه سر راهی، بچه حرامزاده، بچهای که سر سفره پدر و مادرش نان نخورده (بچه بی سرپرست)، همجنس گرا و مانند آن در فرهنگ این مردم احترام و آبرویی ندارد. ناهید عمری در بستر عشق پدر و مادر و سپس عشق و احترام شوهر و خانواده شوهر زیسته بود. حال با یک اظهارنامه و طرح یک دعوی تمام عشق و احترام و آبرویش به خطر افتاده بود. شوهر ماتم زده نزد من آمد و خواست راه چارهای پیدا کنم تا موضوع بیش از این باز نشود. او میگفت اطمینان دارد ادعا دروغ است، ولی حتی پخش این دروغ هم کمترین آبرو و اعتباری برای او و فرزندان و خانوادهاش نزد خویش و قوم و اهل محل و کسبه باقی نمیگذارد. از من ملتمسانه خواست تا ناهید را راضی کنم به دست خود همان خانه کلنگی و مستمری پدرش را به عمو هبه کند (ببخشد) و پرونده مختومه بشود و قال موضوع را بکنند. دلداریش دادم و سوگند خوردم که با ناهید وارد مذاکره بشوم. برق غرور از چشمهای مرد رخت بر بسته بود. از چیزی میترسید و پیدا بود آنچه را دروغ اعلام میکند به تدریج باور کرده است. فقط دلش میخواست از این دعوی دیگران باخبر نشوند. با اندکی هراس به او گفتم اگر ناهید این سازش را نپذیرد چه باید کرد؟ مرد خشمگین شد و گفت آن وقت همه زندگی ما بر باد میرود.
شوهر ناهید دفتر را ترک کرد. تنها ماندم با هزاران سئوال بی جواب. نمیدانستم پرسشها را با چه کسانی در میان بگذارم. آیا تا کسی در این شرایط قرار نگیرد ازاین ویژگیهای فرهنگی و تربیتی باخبر میشود؟
از آن شب ناهید شده بود بخش مهمی از نگرانیهای من. او ذهنم را تسخیر کرده بود. یک روز که به ناهید گفتم به فرض ادعا درست باشد مگر آسمان به زمین میآید؟ رفتار ناهید با من به کلی عوض شد. از آن پس هرگز در چشمانش اعتماد و اطمینان نسبت به خودم ندیدم. او به هر آنکس که ادعا را تمام و کمال دروغ نمیپنداشت خصمانه مینگریست. من از این قاعده جدا نبودم. با این حال ناهید به ادامه وکالت من در پرونده امید بسته بود و شاید دلش نمیخواست وکیل دیگری در جریان این پرونده که آن را مایه آبروریزی میپنداشت قرار گیرد. اگر از بازشدن موضوع نمیترسید فوراً نزد وکیل دیگری میرفت. زن و شوهر تا جایی که ممکن بود دایره را بسته بودند و تلاش میکردند خود نیز آن را از یاد ببرند.
روزی که به ناهید پیشنهاد کردم مال و اموال را به عمو ببخشد و خود را خلاص کند از روزهای فراموش نشدنی زندگیام است. با کینه و نفرتی که قابل توصیف نیست به من زل زد و با کلامی که در آن دیگر احترام و اعتماد نبود گفت:
شما هم بعله … ؟
سکوت کردم. سرش را زیر انداخت. اشکهایش مثل سیل روان شده بود. وقتی دوباره نگاهم کرد دیگر آن دو آهوی مغرور را که انگار توی چشمهایش جست و خیز میکردند ندیدم. چشمها برق نداشت. خالی و تهی شده بود.
از جا برخاست و بی خداحافظی رفت. روزی دیگر با شوهر بازگشت با این درخواست که به وکالت ادامه بدهم. اما او ناهید دیگری شده بود و بدگمانی در نگاهش موج میزد. دست آخر هم نتوانست خودداری کند و گفت قسمتان میدهم دروغ های عموی من را باور نکنید و توی دهانش بزنید.
تا جایی که توانستم و به اتکا حضور شوهرش تلاش کردم به او بقبولانم هر کس ادعایی میکند باید در صدد اثبات آن بر آید. گفتم عمویت تا زمانی که مدرکی ارائه ندهد مبنی بر آنکه تو فرزند صلبی برادرش نیستی و فرزند خوانده او محسوب میشوی، حرفش به جایی نمیرسد.
ناهید با چهره بیمناک و دردمند گفت:
اگر مدرک بسازد چی؟
و من مجبور شدم با او واقعیات تلخی را در میان بگذارم. اوراق دادخواستی را که در پرونده ضبط بود و همان روز خوانده بودم نشان میداد خواهان یعنی ظاهراً عموی ناهید از دادگاه خواسته تا پرونده خاصی را از بهزیستی و پرورشگاه مربوطه مطالبه کنند. ادعای خواهان این است در آن پرونده با ذکر جزئیات نوشته شده زن و مردی با نامهای … و … کودکی سر راهی به نام … را در سال … به فرزند خواندگی پذیرفتهاند و صورتجلسات مربوطه را امضا کردهاند. به ناهید که رنگ از چهره اش پریده بود و لبهایش میلرزید فهماندم این حرفها فعلاً ادعاست و اگر آن پرونده به دادگاه نرسد دادگاه این پرونده را میبندد.
ناهید در حالیکه داشت از حال میرفت من را قسم داد که در این صورت او را یعنی عمو را تعقیب کنم و نگذارم سر آسوده زمین بگذارد. میگفت او باید بابت دروغهایی که گفته مجازات بشود.
ماهها طول کشید. پس از حدود 35 سال پرونده مورد درخواست به آسانی پیدا نمیشد. پیاپی وقت رسیدگی را تجدید میکردند و هر چه زمان می گذشت ناهید افسرده تر میشد. از من میخواست تا یکباره قال قضیه را بکنم و از قاضی حکم بگیرم که دعوی به علت نبودن دلیل و مدرک مردود است.
ماجرا به فرجام خوشی نرسید. مدعی آنقدر سماجت کرد و به نهادهای مختلف دولتی برای پیدا کردن پرونده مراجعه نمود تا سرانجام پرونده پیدا شد و روی میز دادگاه قرار گرفت. قاضی پس از آنکه یقین حاصل کرد ادعا درست است حکم بر محرومیت ناهید از ارث مادر خوانده و پدر خوانده صادر کرد. مستند قانونی حکم ماده 862 قانون مدنی ایران بود.
ناهید در یک چشم بر هم زدن عشق و احترام از دست داد. خانواده شوهر بر منزلت انسانی اش هجوم بردند و رفت و آمد با او را ترک کردند. ناهید مایه سرافکندگی آنها شده بود. شوهر زانوی غم بغل گرفت و هیچ یک از همه آنها که ناهید را عاشقانه دوست داشتند به او کمک نکردند تا با واقعیت کنار بیاید. ناهید زیر بار بی مهری و سرافکندگی به بیماری عصبی مبتلا شد. رفتارش با همه تغییر کرد، حتی با فرزندانش. بچه ها از آنچه زبان به زبان در خانواده پدری و کوچه و محله میگذشت اثر گرفتند و روابط ماد و فرزندان تیره شد. ناهید در خانه خودش غریبهگی می کرد و گورستانها و دفاتر گورستانها را زیر پا میگذاشت تا ردی از گور مادر پیدا کند و بر تربت آن بوسه بزند. باور کرده بود مادر از همه این روزها خبر داشته و نمیخواسته فرزندی را که از رابطه آزاد به دنیا آورده بوده بزرگ کند و او را در چنگال بی ترحم جامعهای که برای حرامزاده حق زندگی و احترام و آبرو قایل نیست بیندازد.
ناهید یک روز با خشم و ناسزاگویی آمد و پروندهاش را گرفت و رفت. او را هرگز از خاطر نبردهام و نمیدانم همه آنها که ناهید را از انسان و انسانیت بیزار کردند و او را به ورطه جنون کشاندند چگونه پاسخگوی وجدان خود شدهاند و به کدام تقصیر ناهید را زیر دست و پا له کردند؟ آیا قانون گذاران در برابر ناهید و هزاران مانند او احساس مسئولیت میکنند؟