احساس بی هویتی

نویسنده

po_mehrangiz_kar_01.jpg

زن وقت نماز صبح، هنوز آفتاب نزده خودش را به بهشت زهرا رساند. یکراست رفت سراغ یک قبر که گلدانی با ‏گلهای پلاسیده بالای آن بود و درختچه ای کوچک و نحیف کنارش کاشته بودند. درختچه خیلی مانده بود تا سایه ‏بدهد. زن گلدان را چپه کرد. هر یک از تکه‏های شکسته آن را با خشم و گریه کنان به سویی پرتاب کرد. خاک ‏گلدان بر چادر سیاهش نشست. دستهایش را بالا برد و بر آن روح پلید که جسمش زیر خاک آن قبر بود لعنت ‏فرستاد. اشکهایش با خاک گلدان در هم آمیخت. گلهای پلاسیده صورتی را یکی یکی از وسط خاک بیرون می‏کشید ‏و زیر پا له می‏کرد. کینه‏ورزی پایانی نداشت. زن راضی نمی‏شد. درختچه کوچک و نحیف را از ریشه بیرون ‏کشید. شاخ و برگ تازه روییده اش را تکه تکه کرد. ریشه مرطوب بود. جوانه‏ها شاداب و رو به رشد. زن صیحه ‏کشید: تو لیاقت گل و گیاه نداری! ‏

خلوت گورستان جای امنی بود. زن از دور می دید کسانی دارند کفن و دفن هایی را سامان می دهند و مزاحمی در ‏کار نبود. آسمان آبی به این درجه از کینه و خشم شهادت می داد و سینه اش پر شده بود از خشم و کینه رها شده از ‏درون پر درد این زن. ‏

اشک به زن امان نمی‏داد. می‏خواست با آن کس که در قبر خفته بود حرف بزند. او را به آتش بکشد. دستش به ‏جایی بند نبود. با ناخنها گودی های سنگ را که نام میت بر آن نقش بسته بود می‏خراشید. از لای ناخنهایش خون ‏بیرون می‏زد. مژگان سیاهش غبار گرفته بود و اشک در آمیخته با غبار گونه‏های گندمگون، جوان و زیبایش را ‏رنگ می‏زد. دستها از کار افتاد. برخاست. ایستاد و قبر را زیر لگد گرفت. از چپ و راست به قبر لگد می‏زد. تا ‏پاهایش هم خسته شد. سنگ قبر سخت تر از آن بود تا بشکند. آنگاه روی خاک و خاشاک نشست و مویه کرد:‏

چرا به من دروغ گفتی؟

در آن دنیا دامنت را می‏گیرم.‏

به من چه که دامنت سبز نشده بود

تیشه به ریشه‏ام زدی

خوار و خفیفم کردی

چرا نگذاشتی همانطور که توی قنداق در خیابان رها شده بودم بمیرم؟

مگر از خدا مأموریتی داشتی تا من را به منجلاب بدبختی بکشانی؟

تو شیطانی

روح خبیث تو در آتش جهنم می‏سوزد.‏

تو زندگی را بر من جهنم ساختی

به مادرم، آنکه از بدنش بیرون آمده‏ام درود می‏فرستم

او بی جهت که من را سر راه نگذاشته بود

گذاشته بود بمیرم

خودش دل نداشت تا من را به دست خودش بکشد

من را قنداق پیچ کرده بود تا روی پله‏های آن خانه که تو من را از روی آن برداشتی بمیرم.‏

تو چرا فضولی کردی؟

تو چرا من را به این روزگار نشاندی

بر تو لعنت ‏

آتش جهنم بر تو ارزانی باد

زن از پا افتاد. همانجا کنار قبر خوابش برد.‏

زیر چادر سیاهی که خاک قبر را جارو کرده بود. پیرمردی با یک جلد قرآن الله الله گویان نزدیک شد. آفتاب پهن ‏شده بود و گورستان را بی مانع و مزاحم در تسخیر خود داشت. پیرمرد رفت و یک ظرف پلاستیکی را از شیر ‏آب که کنار قطعه بود پر کرد. آهسته به زن نزدیک شد و شروع کرد با صدای بلند فاتحه خواندن. زن غلطید. ‏سرش را از زیر چادر بیرون کشید و به پیرمرد دستور داد فاتحه خوانی را موقوف کند. پیرمرد گفت خواهرم میت ‏فاتحه می‏خواهد تا حس کند فراموش نشده است. من پول نمی‏خواهم. فقط برایش فاتحه می‏خوانم. تو هم این ظرف ‏را بگیر، روی قبر آب بپاش و با دست این همه خار و خاشاک را پاک کن. هرکس به قبر و میت اهانت کند جایش ‏توی جهنم است. هر کاری سرت آورده است به دل نگیر. خودت قبر را شستشو بده. من هم کمکت می‏کنم. بعد ‏فاتحه بخوان.‏

‏ ‏

زن دیگر بار از کوره در رفت. ظرف پلاستیکی پر آب را گرفت و آن را با تمام نیرو به آن دورها پرتاب کرد. ‏چند اسکناس هم از کیف بیرون کشید. گذاشت توی دست پیرمرد قوزی و گفت از اینجا دور شو. مگر پول ‏نمی‏خواستی؟ لازم نیست قبر را بشوری و فاتحه بخوانی. از اینجا دور شو. من با این میت گور به گور شده کار ‏دارم. او آتش به جانم زده است. ‏

پیرمرد جا خورد. اسکناس ها را تا زد و گذاشت کنار دست زن خشمگین. کنارش نشست. قرآن را گشود و بی آنکه ‏اعتراض کند یک سوره انتخاب کرد . به قرائت پرداخت. زن هق هق می کرد. پیرمرد هم می‏گریست. ساعتی ‏طول کشید. پیرمرد قرائت قرآن را پایان برد. کورمال کورمال زن را نگاه کرد و رفت. ‏

زن خسته و تخلیه شده بود. لنگان لنگان گورستان را پشت سر گذاشت. تا مدتها پیاده رفت. پیش از آنکه قبر را ‏ترک کند، با انگشت توی خاک گورستان نوشت: “ماده 862 قانون مدنی”. ‏

زن در راه بازگشت مثل دیوانه‏ها راه می‏رفت. در محله همه او را به نگاه تحقیر می‏نگریستند. زن از بس روی آن ‏قبر تف کرده بود دهانش آب نداشت. لبهایش خاک را در خود گرفته و از خستگی ترک برداشته بود. وارد خانه ‏شد. شوهر به سلامش پاسخ نداد و بچه‏ها از او دوری کردند و روانه مدرسه شدند. زن به انباری خانه پناه برد، ‏جایی که چند ماه اخیر برای فرار از تحقیر و سرزنش در آنجا می‏زیست.‏

روزی که ناهید به دفتر وکالتم وارد شد روز خوبی بود. ناهید بر خلاف دیگر زنانی که از بدرفتاری شوهر به ‏عجز آمده بودند برایم از خوشبختی، عشق و رفاه سخن می‏گفت. از روابط عاشقانه با شوهرش به شیرینی و بی ‏رودربایستی قصه‏های عاشقانه می‏سرود. در این قصه‏ها هر دو واله و شیدای هم بودند. چهارده سال زندگی ‏زناشویی، ذره ای از عشق آنها نکاسته بود. دو فرزند پسر 13 و 11 ساله به این زندگی عاشقانه صفا داده بودند. ‏ناهید از محبت و احترام بیکران خواهر شوهرها و مادر شوهر، قصه‏های شنیدنی داشت. با تربیت مذهبی بزرگ ‏شده بود، از پدر و مادرش با مباهات یاد می‏کرد. فقط افسوس می‏خورد که زندگی عاشقانه آنها را مرگ و بیماری ‏آشفته ساخته است. مادرش به تازگی مرده بود و پدرش از اندوه مرگ همسر دچار نسیان شده و برایش حکم حجر ‏گرفته بودند. عمو قیم بر پدر شده بود. ناهید به پدرش عشق می‏ورزید و او را تر و خشک می‏کرد. ناهید در زندگی ‏خانوادگی طعم خوش عشق و محبت را چشیده بود. خواهر و برادری نداشت. او به شوهر و خانواده شوهر ‏می‏نازید و می گفت آنها از آسمان آمده‏اند. همه شان فرشته هستند و من را می‏پرستند. ناهید به راستی دوست ‏داشتنی بود. پوستی گندمگون، صاف و شفاف. چشمانی به غایت سیاه و خوش حالت، تبسمی پایدار. چهره ای بدون ‏بزک. چادری سیاه و خوش قواره اندام اندکی گوشتی‏اش را می‏پوشاند. وقتی قدم به دفتر وکالت می‏گذاشت با خود ‏شادی می‏آورد. من که رنجهای زنان در زندگی خانوادگی را همه روزه می‏شنیدم و خسته می‏شدم با حضور ناهید ‏تر و تازه می‏شدم. او برای طرح پرسشهایی نزد من می‏آمد که در نظر خودش پیش پا افتاده و واهی بود. اما این ‏پرسشها از همان لحظه نخست من را نگران کرد. با این وصف چشمان شاد و شنگول و چهره با طراوت ناهید به ‏من امید می‏بخشید و با خود می‏اندیشیدم حتما او درست‏تر با موضوع برخورد می‏کند. ناهید موضوعی را که از ‏نظر خودش مضحک و از نگاه من بسیار جدی بود بدون دلواپسی مطرح می‏کرد و می‏گفت: ‏

عمویم انگار دیوانه شده و اخیراً زمزمه می‏کند او تنها وارث پدرم است و من که تنها فرزند او هستم پس ‏از مرگ پدر ارث نمی‏برم. حتی می‏گوید ارثی را هم که از مادر برده‏ام یعنی چند دانگ خانه را باید پس ‏بدهم.‏

ناهید این را می‏گفت و به شدت می‏خندید. پدر چندان ارث هنگفتی به جا نمی‏گذاشت. یک خانه کلنگی از مادر ناهید ‏باقی مانده بود که ناهید و پدر در آن سهیم شده بودند و حال درصوت مرگ پدر، ناهید مالک ششدانگ خانه می‏شد. ‏عمو در صدد بود از مالکیت ناهید جلوگیری کند. هر چه زمان گذشت، این پرسش پیچیده شد. ناهید همه را شوخی ‏می‏گرفت تا آن روز که یک اظهارنامه دریافت کرد. در آن اظهارنامه عمو ناهید را که تا پیش از ابلاغ اظهارنامه ‏ظاهراً برادرزاده – عمو بودند، خانم ناهید … مخاطب قرار داده و مثل یک غریبه با او وارد دعوی شده بود. ‏

ناهید آن روز اندکی دلگیر به نظر می‏رسید. اظهارنامه را نزد من آورد. تا پیش از آن دلداری‏اش می‏دادم و می‏گفتم ‏هیج کس نمی‏تواند تو را از ارث مادر و پدرت محروم کند. اما آن روز برای نخستین بار یک علامت خطر در ‏برابرم ظاهر شد. ‏

عمو در اظهارنامه از ناهید دعوت کرده بود تا بر پایه اظهارات شهود بپذیرد که او فرزند واقعی (نسبی) آن زن و ‏مرد نیست و به موجب ماده 862 قانون مدنی از آنها ارث نمی‌برد و همه اموال به ارث گرفته از مادر را باید پس ‏بدهد تا به دارایی مردی که او را به اشتباه پدر می‏انگارد افزوده بشود. ‏

مفهوم اظهارنامه این بود که بعد از استرداد سهم الارث ناهید از مادر و قرار گرفتن آن در مالکیت پدر، در ‏صورت فوت پدر، همه مایملک سهم الارث عمو می‏شود که برادر تنی پدر ناهید بود. ‏

ناهید گیج و سرگردان شده بود. شوهر دلداریش می‏داد. اما ضمناً اخطار می‏کرد مبادا از این اظهارنامه و ادعا که ‏سر تا پا دروغ است جایی حرف بزند. مبادا این اکاذیب به گوش خواهر شوهرها و مادر شوهر برسد. مبادا بچه‏ها ‏از این حرفها که سرشکستگی می‏آورد با خبر بشوند. ناهید و شوهرش آنقدر عاشق هم بودند که هر دو مخفی کاری ‏می کردند و هر دو مطمئن بودند این ادعا مهمل است و دیر یا زود عمو سکه یک پول می‏شود. ‏

ناهید با آنکه اندکی مضطرب به نظر می‏رسید، ولی همچنان خندان بود و پرتو خوشبختی و عشق مثل حباب روی ‏صورتش نشسته بود و هر کدورتی از آن دور می‏شد. باور کرده بود عمویش دروغگو و طمعکار است و اخیراً ‏مثل پدرش گرفتار روان پریشی هم شده است و باور کرده بود می‏تواند در دادگاه حاضر بشود و او را بی آبرو ‏کند. ‏

من از آن روز که اظهارنامه را دیدم قلبم فرو ریخت و به عاقبت کار بدگمان شدم. پاسخ به اظهارنامه را به ‏صورت کاملاً کلیشه‏ای نوشتم و با پیک دادگستری برای عموی ناهید فرستادم و منتظر نشستم. انتظار دیری نپایید. ‏برای ناهید از یک شعبه دادگاه دعوت نامه‏ای رسید. آن را به دفتر آورد و همچنان خندان و خوشحال، ادعای عمو ‏را به تمسخر گرفت. تجربه های تلنبار شده در زندگی حرفه‏ای ام به من مجال نمی‏داد تا مانند ناهید دعوی را ‏شوخی بگیرم. ادعای ساده‏ای نبود. نمی‏توانستم باور کنم کسی بتواند بدون شواهد و مدارکی که لابد در جایی وجود ‏دارد و فعلاً از نظرها مخفی است، زنی با ویژگیهای ناهید را بچه سر راهی اعلام کند. در خانواده‏های ایرانی با ‏وجود تحولات عمیق اجتماعی که از آن عبور کرده‏ایم خیلی از رویدادها که شخص در وقوع آن کمترین نقشی ‏نداشته گناه کبیره شناخته می‏شود. بچه سر راهی، بچه حرامزاده، بچه‏ای که سر سفره پدر و مادرش نان نخورده ‏‏(بچه بی سرپرست)، همجنس گرا و مانند آن در فرهنگ این مردم احترام و آبرویی ندارد. ناهید عمری در بستر ‏عشق پدر و مادر و سپس عشق و احترام شوهر و خانواده شوهر زیسته بود. حال با یک اظهارنامه و طرح یک ‏دعوی تمام عشق و احترام و آبرویش به خطر افتاده بود. شوهر ماتم زده نزد من آمد و خواست راه چاره‏ای پیدا کنم ‏تا موضوع بیش از این باز نشود. او می‏گفت اطمینان دارد ادعا دروغ است، ولی حتی پخش این دروغ هم کمترین ‏آبرو و اعتباری برای او و فرزندان و خانواده‏اش نزد خویش و قوم و اهل محل و کسبه باقی نمی‏گذارد. از من ‏ملتمسانه خواست تا ناهید را راضی کنم به دست خود همان خانه کلنگی و مستمری پدرش را به عمو هبه کند ‏‏(ببخشد) و پرونده مختومه بشود و قال موضوع را بکنند. دلداریش دادم و سوگند خوردم که با ناهید وارد مذاکره ‏بشوم. برق غرور از چشمهای مرد رخت بر بسته بود. از چیزی می‏ترسید و پیدا بود آنچه را دروغ اعلام می‏کند ‏به تدریج باور کرده است. فقط دلش می‏خواست از این دعوی دیگران باخبر نشوند. با اندکی هراس به او گفتم اگر ‏ناهید این سازش را نپذیرد چه باید کرد؟ مرد خشمگین شد و گفت آن وقت همه زندگی ما بر باد می‏رود. ‏

شوهر ناهید دفتر را ترک کرد. تنها ماندم با هزاران سئوال بی جواب. نمی‏دانستم پرسشها را با چه کسانی در میان ‏بگذارم. آیا تا کسی در این شرایط قرار نگیرد ازاین ویژگی‏های فرهنگی و تربیتی باخبر می‏شود؟

از آن شب ناهید شده بود بخش مهمی از نگرانی‏های من. او ذهنم را تسخیر کرده بود. یک روز که به ناهید گفتم به ‏فرض ادعا درست باشد مگر آسمان به زمین می‏آید؟ رفتار ناهید با من به کلی عوض شد. از آن پس هرگز در ‏چشمانش اعتماد و اطمینان نسبت به خودم ندیدم. او به هر آنکس که ادعا را تمام و کمال دروغ نمی‏پنداشت ‏خصمانه می‏نگریست. من از این قاعده جدا نبودم. با این حال ناهید به ادامه وکالت من در پرونده امید بسته بود و ‏شاید دلش نمی‏خواست وکیل دیگری در جریان این پرونده که آن را مایه آبروریزی می‏پنداشت قرار گیرد. اگر از ‏بازشدن موضوع نمی‏ترسید فوراً نزد وکیل دیگری می‏رفت. زن و شوهر تا جایی که ممکن بود دایره را بسته ‏بودند و تلاش می‏کردند خود نیز آن را از یاد ببرند. ‏

روزی که به ناهید پیشنهاد کردم مال و اموال را به عمو ببخشد و خود را خلاص کند از روزهای فراموش نشدنی ‏زندگی‏ام است. با کینه و نفرتی که قابل توصیف نیست به من زل زد و با کلامی که در آن دیگر احترام و اعتماد ‏نبود گفت: ‏

شما هم بعله … ؟

سکوت کردم. سرش را زیر انداخت. اشکهایش مثل سیل روان شده بود. وقتی دوباره نگاهم کرد دیگر آن دو آهوی ‏مغرور را که انگار توی چشمهایش جست و خیز می‏کردند ندیدم. چشمها برق نداشت. خالی و تهی شده بود. ‏

از جا برخاست و بی خداحافظی رفت. روزی دیگر با شوهر بازگشت با این درخواست که به وکالت ادامه بدهم. ‏اما او ناهید دیگری شده بود و بدگمانی در نگاهش موج می‏زد. دست آخر هم نتوانست خودداری کند و گفت قسمتان ‏می‏دهم دروغ های عموی من را باور نکنید و توی دهانش بزنید. ‏

تا جایی که توانستم و به اتکا حضور شوهرش تلاش کردم به او بقبولانم هر کس ادعایی می‏کند باید در صدد اثبات ‏آن بر آید. گفتم عمویت تا زمانی که مدرکی ارائه ندهد مبنی بر آنکه تو فرزند صلبی برادرش نیستی و فرزند ‏خوانده او محسوب می‏شوی، حرفش به جایی نمی‏رسد. ‏

ناهید با چهره بیمناک و دردمند گفت:‏

اگر مدرک بسازد چی؟

و من مجبور شدم با او واقعیات تلخی را در میان بگذارم. اوراق دادخواستی را که در پرونده ضبط بود و همان ‏روز خوانده بودم نشان می‏داد خواهان یعنی ظاهراً عموی ناهید از دادگاه خواسته تا پرونده خاصی را از بهزیستی ‏و پرورشگاه مربوطه مطالبه کنند. ادعای خواهان این است در آن پرونده با ذکر جزئیات نوشته شده زن و مردی با ‏نامهای … و … کودکی سر راهی به نام … را در سال … به فرزند خواندگی پذیرفته‏اند و صورتجلسات مربوطه را ‏امضا کرده‏اند. به ناهید که رنگ از چهره اش پریده بود و لبهایش می‏لرزید فهماندم این حرفها فعلاً ادعاست و اگر ‏آن پرونده به دادگاه نرسد دادگاه این پرونده را می‏بندد.‏

ناهید در حالیکه داشت از حال می‏رفت من را قسم داد که در این صورت او را یعنی عمو را تعقیب کنم و نگذارم ‏سر آسوده زمین بگذارد. می‏گفت او باید بابت دروغهایی که گفته مجازات بشود. ‏

ماه‏ها طول کشید. پس از حدود 35 سال پرونده مورد درخواست به آسانی پیدا نمی‏شد. پیاپی وقت رسیدگی را تجدید ‏می‏کردند و هر چه زمان می گذشت ناهید افسرده تر می‏شد. از من می‏خواست تا یکباره قال قضیه را بکنم و از ‏قاضی حکم بگیرم که دعوی به علت نبودن دلیل و مدرک مردود است.‏

ماجرا به فرجام خوشی نرسید. مدعی آنقدر سماجت کرد و به نهادهای مختلف دولتی برای پیدا کردن پرونده ‏مراجعه نمود تا سرانجام پرونده پیدا شد و روی میز دادگاه قرار گرفت. قاضی پس از آنکه یقین حاصل کرد ادعا ‏درست است حکم بر محرومیت ناهید از ارث مادر خوانده و پدر خوانده صادر کرد. مستند قانونی حکم ماده 862 ‏قانون مدنی ایران بود.‏

ناهید در یک چشم بر هم زدن عشق و احترام از دست داد. خانواده شوهر بر منزلت انسانی اش هجوم بردند و ‏رفت و آمد با او را ترک کردند. ناهید مایه سرافکندگی آنها شده بود. شوهر زانوی غم بغل گرفت و هیچ یک از ‏همه آنها که ناهید را عاشقانه دوست داشتند به او کمک نکردند تا با واقعیت کنار بیاید. ناهید زیر بار بی مهری و ‏سرافکندگی به بیماری عصبی مبتلا شد. رفتارش با همه تغییر کرد، حتی با فرزندانش. بچه ها از آنچه زبان به ‏زبان در خانواده پدری و کوچه و محله می‏گذشت اثر گرفتند و روابط ماد و فرزندان تیره شد. ناهید در خانه ‏خودش غریبه‏گی می کرد و گورستانها و دفاتر گورستانها را زیر پا می‏گذاشت تا ردی از گور مادر پیدا کند و بر ‏تربت آن بوسه بزند. باور کرده بود مادر از همه این روزها خبر داشته و نمی‏خواسته فرزندی را که از رابطه آزاد ‏به دنیا آورده بوده بزرگ کند و او را در چنگال بی ترحم جامعه‏ای که برای حرامزاده حق زندگی و احترام و آبرو ‏قایل نیست بیندازد. ‏

ناهید یک روز با خشم و ناسزاگویی آمد و پرونده‏اش را گرفت و رفت. او را هرگز از خاطر نبرده‏ام و نمی‏دانم ‏همه آنها که ناهید را از انسان و انسانیت بیزار کردند و او را به ورطه جنون کشاندند چگونه پاسخگوی وجدان ‏خود شده‏اند و به کدام تقصیر ناهید را زیر دست و پا له کردند؟ آیا قانون گذاران در برابر ناهید و هزاران مانند او ‏احساس مسئولیت می‏کنند؟