شوخی کودکانه

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

ماجرای دردناک دیروز که موجب نگرانی شدیدم بابت سلامت روحی و زایل شدن حافظه‌ام گردیده بود، معلوم شد تنها یک اقدام ساده و شوخی کودکانه بوده است، البته از سر دلسوزی!- آن هم دلسوزی و احتیاط‌کاری بی‌ حساب و کتاب.

دیروز پس از آنکه حدود دو ساعت در پی دفترچه یادداشت‌های روزانه‌ام گشتم- با آن شرحی که در مورد یافتنش به کمک منصور دادم - عاقبت مرا به این نتیجه رساند که اقدامی حساب شده از جانب دوستان نزدیک بوده است. در خطوط آخر نوشتن بودم و کاغذهای متفرقه را سیاه کردن که دو حادثه ی تقریبا هم زمان اتفاق افتاد؛ وقتی مهدی محمودیان از خواب بیدار شد و به گونه‌ای خاص سلام و علیک کرد و تیکه انداخت که شک ام به او رفت و از فکرم گذشت که ”کار کار اوست!“ بعد هم نوبت منصور رسید؛ او اندک مدتی پس از همکاری با دیگر جست‌وجوگران، ناگهان با دست پر از راه رسید و دفتر را دو دستی تقدیم کرد.

 اسانلو با اینکه در زمان گم شدن دفتر جزو معدود افرادی بود که لحظه‌ای بیدار شدند، به دستشویی رفتند و دوباره به رختخواب برگشتند و خوابیدند، اما ابتدا هیچ شک و گمانی در من برنینگیخت که او خود عامل این برنامه باشد-؛ با رفتار و روحیه ی خاصی که از او می‌شناختم و می‌شناسم.. منتهی، بعد پاسخ وی و نحوه ی بیانش در مورد محل پیدا شدن دفتر یادداشت این شک و تردید را در من برانگیخت که نکند کار، کار خود او باشد.

 این مایه ی اطمینان خاطر بسیارم شد که اشکال از من و مغزم نیست که دفتر را در جایی غیرمعمول قرار داده بوده ام که حتی نمی توانسته ام حدس بزنم که کدام سمت و سوست. گفتم که منصور در برابر این پرسش من که آن را کجا پیدا کرده‌ای، ابتدا سکوت اختیار کرد و بعد گفت: ”تو چکار داری که کجا بوده، مهم این است که حالا پیدا شده.“ این پاسخی قانع کننده نبود که موجب از تک و تا افتادن من شود و رها کردن کنکاش، آن هم وقتی با سوالی به این مهمی مواجه بودم که ”در اثر مصرف داروهای مختلف چه بلایی دارد سرم می‌آید؟!”

 ماجراهایی را که تعریف کردم و به خاطر آوردن مسائل و مصائب هنرپیشه اول فیلم ”پرواز بر فراز آشیانه فاخته” در کنار تذکرهای خانم ستوده و برخی دوستان در مورد آثار منفی داروهای روانگردان تجویزی ماموران بر روی برخی از زندانیان سیاسی، به گونه ای بود که در برهه ای برایم قابل قبول باشد، که بلایی سرم آمده و حادثه ای جدید اتفاق افتاده است.

در هر حال، منصور که اصرار بیش از حد مرا برای دانستن محل یافتن دفتر دید گفت که آن را بر روی یکی از پله‌های منبر به جای مانده از مسجد پیشین و حسینیه قدیمی، زیر روزنامه‌های باطله، یافته است. این محلی بود که خودم دست کم دوبار آن جا را در ابتدای جست جو بازرسی کرده بودم-البته نه با دقت زیاد و به هم ریختن تمام روزنامه‌ها و مجلات. هر چه بود، شک ام رفت به محمودیان، اما نکته ی اصلی این بود که در تمام مدتی که من حاضر بودم و ناظر بر جریان، مهدی درخواب بود و نمی‌توانست در مظان اتهام قرار گیرد. البته اگر بیدار بود با توجه به پیشینه اش، متهم ردیف اول به حساب می آمد- به دلیل روحیه و رفتاری که دارد و حالت شوخ طبعی و اذیت کردن دیگران برای خنده و تفریح.

در آخرین دقایقی که آخرین خطوط مطالب را می‌نوشتم- البته با به تعویق انداختن نگارش یک موضوع اصلی- اسامی ما را برای رفتن به سالن ملاقات خواندند. پس هر چه بود در کار نوشتن و انتقال دفتر به خارج با روال معمول، اخلال اثرگذاری پیش نمی آمد که نیامد. در زمان ملاقات، ضعف جسمی و درد بدن، به ویژه پای راست، در کنار به هم ریخته شدن روحیه ام طی سه چهار ساعت گذشته و آثارجانبی داروها بر روح و جسمم به گونه‌ای بود که توانم را حسابی تحلیل برده بود.

 در این وضعیت وقتی رویا از فوت مادرشوهر هما- مادر شهروز- گفت و وضعیت جسمی نامناسب پدر و مادر دو تن از دوستان نزدیک دیگر و بعد هم برگزاری مراسم افطاری جمعه شب خانه دکتر پیمان ناخواسته و غیرارادی اشک در چشمانم حلقه زد و هر کار که کردم بر روی گونه هایم جاری شد و ناگهان بغضم ترکید- حادثه‌ای کم نظیر و شاید بی‌نظیر. رویا با شگفتی به من نگاه می کرد. تصورش این بود که پس از پانزده شانزده ماه حبس کشیدن، از لحاظ روحی کم آورده‌ام و تحمل زندان کشیدن بیشتر را ندارم. به او اطمینان دادم که چنین نیست و از لحاظ روحی اندک خلأیی در من ایجاد نشده و دائم مشغول بگو و بخند با دیگران هستم و این گریه چیزی نبوده است جز نوعی دلتنگی لحظه ای و گذرا. 

اما واقعیت این بود که اخبار این مرگ و میر این نگرانی را در من ایجاد کرده بود که نکند در زندان باشم و نتوانم برای آخرین بار برخی از دوستان و عزیزان سالخورده و بیمارم را ببینم. فکرم هر لحظه به جایی می رفت و تصویری را در مقابل چشمانم قرار می داد؛ مهندس سحابی، دکتر احمد صدر حاج سیدجوادی، دکتر ابراهیم یزدی، حتی دکتر حبیب الله پیمان و… در دل با خود می گفتم نکند آن چه که سال پیش برای آیت‌الله منتظری پیش آمد، در دوران حبس برای دیگری روی دهد. 

 جاری شدن غیرارادی اشک اثر خودش را گذاشت. رویا را به فکر برد و متاثر کرد و نگران. احتمالا تا آخر شب و آخرین تماس تلفنی، با توجه به روحیه اش در خبررسانی و عدم رعایت این نکته که نباید هر چیزی- از جمله این مسائل را - به همه گفت و به دیگران انتقال داد، موجبات ناراحتی برخی از دوستان و بستگان را فراهم کرده است.

 از ملاقات که بازگشتیم، مهدی پیش من آمد که برداشتن دفتر کار من بود- لابد منصور به او گفته بود که باید به این مساله اعتراف کند. شاید هم خودش دچار عذاب وجدان شده بود. محمودیان تاکید داشت که ”چون تو رعایت مسائل امنیتی را نکرده بودی و مصطفی هر آن می‌توانست آن را در یک لحظه غفلت و نبودن تو برباید و.. این کار احتیاطی را کرده ام”. مهدی به نقل از برخی زندانیان عادی که ابراز ارادتی دارند و خبرهای زندان را به ما می‌رسانند، هشدار داد که مصطفی دائم زیر هشت می‌رود و به اصطلاح راپرت می‌ دهدتا امتیازهایی چون کسب چند دقیقه تلفن اضافه به دست آورد.

 باز بحث این فرد مساله ساز بالا گرفت، از جمله اینکه به فلان افسر نگهبان گفته است که ”تو کی با مهدی تماس داری، چگونه اخبار را درز می دهی و شب ها کدام رادیوها را گوش می‌کنی و… ”؛ و در کنارش داده‌های راست و دروغ دیگر برای کسب امتیاز. در نهایت محمودیان اعتراف کرد که او بوده است که دفتر یادداشت را از روی میز کار من- لنگه میز پینگ پنگ- آن زمان که من به محل استقرارم بازگشته بودم تا اخبار کوتاه رادیو… را چک می‌کنم، برداشته و در جائی دیگر نهاده است. او مدعی بود چون گوشی در گوش هایم بوده، صدای او را نشنیده‌ و متوجه مکان جدید دفتر نشده ام؛ حتی وقتی با دست اشاره کرده، توجه ام به سمت او جلب نشده است. 

 در این وضعیت او دفتر من را زیر روزنامه‌ها گذاشته و رفته و خوابیده بود و خوابیدنش هم طول کشیده بوده است و بقیه ماجرا؛ به همین راحتی! به هر حال محمودیان ادعا می کرد که این اقدام در جهت حفاظت از اطلاعات موجود در یادداشت های روزانه ام صورت گرفته است- البته در پی تذکرهای متعدد به من که دفتر و نوشته‌هایت را روی میز نگذار، حتی اگر لحظه‌ای این مکان را ترک می‌کنی.

 این تذکری است که دیگران هم چند بار به من داده اند و در ظاهر گوش شنوایی وجود نداشته است. پاسخ من هم همیشه این بوده است: “اگرسارق درون حسینیه باشد و در میان بچه‌های خود ما، آن گاه دیگر فرقی بین روی میز، زیر تخت و داخل کتابخانه و حتی درون ساک زیپ دار وجود ندارد و اطلاعات به گونه ای دیگر هم لو می رود. اگر بحث زندانیان عادی باشد یا مامورانی که برای گرفتن آمار، صدا کردن افراد یا سرکشی هر لحظه‌ وارد حسینیه می شوند و ممکن است که دفترم را به عنوان شی ای گرانبها- لابد هم با برنامه- بربایند حق با شماست و در این شرایط من بی اعتنایی و اهمال کرده ام.”

 در میان این بحث و تکرار مواردی از آن با مهدی بودم که باز بغضم ترکید. هر چه محمودیان معذرت خواست و تکرار این بحث که قصد خیر داشته، اما فکر نمی‌کرده است که ماجرا چنین طول بکشدو ضربه‌ ی روحی این چنینی به من وارد کند و ایجاد نگرانی و هزار فکر و خیال، اشک هایم با شدت بیشتر فوران می کرد. از او خواستم که از داخل آشپزخانه- گوشه دنجی که امکان گفتن در گوشی را داریم - خارج شود و بحث را بگذارد و برای بعد.

 هر چه بود فکر این ماجرا تا شب مرا رها نکرد، اما این حسن را داشت که در این نقشه را در من تقویت کرد که باید هرچه زودتر داروهایم را کنار بگذارم و با تحمل درد به حداقل دارو بسنده کنم- در حد مصرف داروهای فشار و یک شیاف دیکلوفناک، مسکن درد دیسک کمر و سیاتیک پا.

جمعه صبح ۵/۶/۸۹ ساعت۴۵:۱۱ حسینیه بند۳ کارگری، رجایی شهر