شاعر بزرگ
چارلز بوکوفسکی
برگردان: بهمن کیارستمی
داشتم میرفتم ببینمش اون شاعر بزرگ رو. مردی رو که بعد از جفرز بزرگترین شاعر بود و با حدود هفتاد سال سن یک شاعر جهانی به حساب میاومد با کتابهایی مثل غم من بهتر از غم توئه هاها! و یک آدامس مرده از نفس افتاده. اون توی خیلی از دانشگاهها کرسی استادی داشته و جایزههای زیاد گرفته. از جمله جایزه نوبل. از راهپله کلوپ جوانان رفتم بالا. آقای ستاچمن توی آپارتمان شماره دویست و بیست و سه زندگی میکرد. در زدم. یکی از پشت در داد زد: «لعنت بر شیطون! بیا تو!» در رو باز کردم و رفتم تو. برنارد ستاچمن توی تختش دراز کشیده بود. بوی استفراغ، شراب، ادرار، گه و غذای گندیده همه جارو گرفته بود. من دویدم توی توالت استفراغ کردم و بعد اومدم بیرون.
گفتم: «آقای ستاچمن! چرا پنجره را باز نمیکنید؟»
- فکر خوبییه. در ضمن دیگه این مزخرفات رو تحویل من نده. من برنی هستم نه آقای ستاچمن!
اون که فلج بود بعد از کلی تلاش تونست خودش رو از تخت بیرون بکشه و بشینه روی صندلی بعد گفت: «خوب یه مکالمه لذت بخش! منتظرش بودم.»
روی میز کنار زانوش یه پارچ شراب قرمز پر از خاکستر سیگار و یه شب پره مرده بود. من دور و برو برانداز کردم و وقتی باز نگاهم افتاد بهش دیدم داره از پارچ شراب میخوره البته بیشتر شراب داشت میریخت روی پیرهن و شلوارش. برنارد ستاچمن پارچ رو گذاشت سر جاش و گفت: «آخیش فقط همین رو میخواستم.» بهش گفتم: «اگه از لیوان استفاده کنین راحت تره.»
- آره فکر کنم درست میگی.
- دور و برش رو نگاه کرد. چند تا لیوان کثیف اون جا بود. با خودم فکر کردم که کدوشون رو بر میداره؛ کثیفترین لیوان رو برداشت.
ته لیوان رو جرم زرد رنگی گرفته بود که به نظرم ته مونده سوپ مرغ آمد. توی لیوان برای خودش شراب ریخت و سر کشید. بعد گفت: «آره این طوری خیلی بهتره. دوربین با خودت آوردی؟ میخوای از من عکس بگیری؟»
بعد رفتم پنجره رو باز کردم تا یک کم هوای تازه استنشاق کنم. چند روز بود که بارون میومد و هوا تازه و تمیز بود. گفت: «گوش کن. من چند ساعته که میخوام بشاشم. یه بطری خالی برام بیار.» اون جا پر از بطری خالی بود. یکی برداشتم و دادم بهش. شلوارش زیپ نداشت، دکمهای بود. تنگش گرفته بود. فقط دکمه بالا رو باز کرد و بطری رو گذاشت میون پاهاش. ولی انگار درست نشونه گیری نکرده بود. وقتی شروع کرد همه جا فواره زد. روی پیرهنش، روی شلوارش، روی صورتش و به طرز باور نکردنیای توی گوش چپش. گفت: «لعنت به چلاقی!»
- چرا اینطوری شدین؟
- چطوری شدم؟
- فلج شدین؟
- زنم با ماشین زیرم کرد.
- چطوری؟ چرا؟
- گفت دیگه نمیتونه تحمل کنه.
من دیگه چیزی نگفتم فقط چند تا عکس گرفتم.
- از زنم چند تا عکس دارم. میخوای ببینیشون؟
- آره.
- آلبوم اونجا رو یخچاله.
من پا شدم آلبوم رو برداشتم و دوباره نشستم. عکسها فقط از کفشهای پاشنه بلند، قوزک پا، جورابهای نایلونی بنددار و حالتهای گوناگونی از پاهای پوشیده در جوراب زنانه بودند. روی بعضی از صفحهها هم برگههای تبلیغاتی مربوط به قصابیهای مختلف چسبیده شده بود. گوشت کبابی هر پوند هشتادونه سنت. آلبوم رو بستم. گفت: «اینها رو وقتی که از هم جدا شدیم داد به من.» بعد دستش رو برد زیر بالشش و از اون زیر یه جفت کفش پاشنه بلند آورد بیرون.کفشها برق میزد.کفشها رو گذاشت روی میز باز برای خودش شراب ریخت و گفت: «من با این کفشها میخوابم، باهاشون عشق بازی میکنم و بعد میشورم شون.»
من چند تا دیگه عکس گرفتم.
- یه عکس خوب میخوای؟ بیا اینو بگیر.
کفش رو از پاشنهاش گرفت و نگه داشت پشتش. «بیا عکسمو بگیر.» عکسش رو گرفتم. براش سخت بود که روی پاهاش وایسته.
ولی هر طوری که بود دستش رو گرفت به میز و بلند شد وایستاد.
- برنی تو هنوز چیز مینویسی؟
- من همیشه مینویسم.
- طرفدارهات مزاحمت نمیشن؟
- بعضی وقتها زنها پیدام میکنن. ولی زیاد اینجا نمیمونن.
- کتابهات خوب فروش میرن؟
- من پولم رو حق التالیفی میگیرم.
- به نویسندههای جوون چه توصیهای داری؟
- خوب بنوشن، تنها نخوابن و سیگار زیاد بکشن.
- توصیهات به نویسندههای کار کشته چیه؟
- اونها اگه هنوز هم زندهان به توصیه من احتیاج ندارن.
- میلی که تورو وادار به شعر گفتن میکنه چیه؟
- همون میلی که تو رو وادار به توالت رفتن میکنه.
- عقیدهات راجع به ریگان و بیکاری چیه؟
- من به ریگان و بی کاری فکر نمیکنم. این چیز ها حوصلهام رو سر میبره. چیزهایی مثل سفرهای فضایی و بازی کریکت.
- پس به چی فکر میکنی؟
- به زنهای مدرن.
- زنهای مدرن؟
- اونها نمیدونن چطوری لباس بپوشن. کفشهاشون وحشتناکه.
- نظرت درباره حقوق زنان در اجتماع چیه؟
- هر وقت که اونها حاضر شدن توی کارواش کار کنن، پشت گاو آهن راه برن، عربده کشها رو از کافهها بیرون بندازن، توی فاضلاب کار کنن، هر وقت که حاضر شدن توی جنگ پستون هاشون رو جلوی گلوله ستبر کنن، من میمونم خونه ظرف میشورم و کرکهای قالی رو پاک میکنم.
- ولی فکر نمیکنی خواستههای اونها یک کم منطقی باشه؟
- البته که هست.
ستاچمن باز برای خودش شراب ریخت. اما با وجود لیوان هم مقداری از شراب داشت از کنار چونهاش میریخت روی پیرهنش.
تنش بوی آدمی رو میداد که ماههاست حموم نکرده. گفت: «زنم. هنوز عاشق زنمم. اون تلفن رو میدی من؟)» من تلفن رو دادم بهش و اون شماره گرفت. «کلیر؟سلام کلیر» بعد گوشی رو گذاشت.
پرسیدم: «چی شد؟»
- مثل همیشه. قطع کرد. گوش کن بیا بزنیم بیرون. بریم یه بار. من خیلی وقته که توی اتاق لعنتیام. باید یه هوایی بخورم.
- ولی داره بارون میاد. یه هفته است بارون میاد. خیابونها رو آب برداشته.
- مهم نیست. من میخوام برم بیرون. اون حتما الان داره با یکی عشق بازی میکنه. حتما کفشهای پاشنه بلندش رو پاش کرده. من همیشه مجبورش میکردم کفشهای پاشنه بلند پاش کنه.
من کمک کردم تا برنارد ستاچمن پالتوی قهوهای کهنهاش رو تنش کنه. پالتو یه دکمه بیشتر نداشت و از زور کثافت سفت شده بود. به نظر نمیاومد که پالتو لوس آنجلسی باشه. سنگین و دست و پا گیر بود و احتمالا مال دهه سی شیکاگو یا دنور بود. بعد چوب دستیهاش رو دادم بهش و کمکش کردم تا از راه پله کلوپ جوانان بیاد پایین. برنارد توی جیب پالتوش نیم بطر موسکاتل داشت. به در که رسیدیم گفت که خودش میتونه از پیاده رو بگذره و سوار ماشین بشه. ماشین من اون طرف خیابون بود. وقتی داشتم ماشینم رو میآوردم صدای فریاد و بعد صدای شلپ آب شنیدم. داشت بارون میومد. بارون خیلی تندی بود. من دویدم بیرون. برنارد افتاده بود توی جوب کنار جدول بین پیادهرو و ماشین من. همونطوری که نشسته بود جریان آب داشت از زیرش رد می شد، دور کمرش میچرخید و شلوارش رو خیس میکرد. چوب دستیهاش داشتند روی آب بالا و پایین میرفتند.
گفت: «مهم نیست تو ماشینت رو بردار و برو.»
- چی میگی برنی؟
- میگم برو. زنم منو دوست نداره.
- برنی اون دیگه زن تو نیست. شما از هم جدا شدین. بیا دستت رو بده من بلند شو.
- نه تو برو. باور کن که من خوبم. برو بدون من مست کن. بلندش کردم در ماشین رو باز کردم و نشوندمش روی صندلی جلو. تمام هیکلش خیس بود. آب داشت از روی صندلی شر و شر میریخت روی تخته کف پوش. من رفتم اون طرف و سوار شدم. برنی در بطری موسکاتل رو باز کرد یک جرعه زد و بعد بطری رو داد به من. من هم یه جرعه خوردم و بعد ماشین رو روشن کردم. همین طور که میروندم از پشت قطرههای بارون روی شیشه بیرون رو نگاه میکردم و چشمم دنبال یه بار بود. یه بار که از بوی شاش توش عقمون نگیره.
منبع: کتاب موسیقی آب گرم