برف کوری
علی زوار کعبه
خواهرزادهی آخری که مهتاب در چشمهاش برق میزند، گفت: «دایی یه قصه برام تعریف کن.»
ظهر پاییزی زردرنگی بود و خورشید بالای سر چنار باغچه داشت از حال میرفت.
گفتم: «اول باید بدونم چند سالته؟»
پرسید: «چرا؟»
گفتم: «خب داستانهای تو سر من طبقهبندی شدهاس… با توجه به سن و جنس و این جور حرفهای پیشپاافتاده داستانهامو میگم».
همین دو جملهی پیشپاافتادهتر خواهرش را از پشت یک گپ و گفت به ظاهر عاشقانهی اینترنتی هل داد سمت ما. سمت ما پسری نشسته بود که کرکهای سبیلش با پاککن وطنی هم از دست میرفت و البته من که به علافی شهرهی نه آدمهای آشنا که در و دیوار خانههاشان هم هستم.
گفت: «چهارده سال، ولی باید اضافه کنم از سیزده تا چاردَهَم یه قرنی طول کشید.»
خواهرش گفت: «دایی یه داستان بگو که عاشقانه باشه، روانکاوی نداشته باشه، خندهدار هم باشه»خواهرش سفیدبرفیترین شاهزادهی دنیاست که چشمهاش از بس که آبی است، هوس دریانورد شدن را در آدم زنده میکند.
گفتم: «خانوم خانوما شما چند سال دارید؟»
برادرش گفت: «دایی چه بوی گند ترشیای میآد! شما هم میفهمید؟»
گفتم: «لطفاً با خواهرت درست صحبت کن.»
خواهرش گفت: «دایی شما به این جوجه محل ندین، من بیست سالمه ولی یه جنتلمن هیچوخ رازهای یه خانومُ نمیپرسه و برملا نمیکنه».
گفتم: «این نکتهی طلایی داستان من خواهد شد»
خب حالا شما هم اگر مایل باشید میتوانید فالگوش بایستید.
دانشگاهی که مرا توی شکمش جا داده بود، فقط دو قدم پایینتر از خدا بود. شرکت واحد که هیچوقت خطر نکرد اتوبوسهاش را در آن حوالی حرکت دهد. جنون محض بود.
تاکسیرانی هم آخر خطش فرسنگی پایینتر بود. خب اگر پول داشتی تاکسیرانی تسهیلات ویژه داشت، ولی جیبخرجی من از چند فرسنگی این تسهیلات هم رد نمیشد. اگر بخواهم مثل مادرتان به همهی جریانات عالم خوشبینانه نگاه کنم، چند سالی کوهنوردی مجانی کردم که به داد قلب و ریه و کلیههام رسید. ولی حقیقت این است: مزخرفترین سالهای عمر من در آبادی علمآموز گذشت تا جایی که چندباری به سرم زد، آن دو قدم فاصله تا خدا را هم بردارم. متوجه منظورم که هستید خواهرزادهها؟
یکی از روزهای سرد زمستانی که برف سر لج افتاده بود و قصد داشت رکورد باریدن چند سال اخیرش را بشکند، از کلاس بیرون آمدم. هنوز یازده صبح هم نشده بود که یک باد بیهمهچیز از دل کوه آمد و آمد و آمد و از درز و دورز کاپشن و کلاه و دستکش خودش را چسباند به استخوانهام. بعد مرا وادار کرد تا جایی که میتوانم سگلرز بزنم. دندانهام به هم کلید شده بود و یک چیزی شبیه قندیل با جدیت تمام مشغول بستن بر نوک بینیام شد. واقعاً علاقهای ندارم که همهی سرمای آنروز را بکشانم وسط داستانم. همینقدر مطمئن باشید که اگر خودم را با ترفندی سوار اتومبیل کاوه نمیکردم، حالا این ظهر پنجشنبه مادرتان شما را تا گورستان کشانده بود و هی بهتان میگفت: «باید خدا را شاکر باشید و از یخ زدن برادر من یک درس حسابی و مثبتاندیشانه بگیرید».
کاوه از آن دسته مرفهین بود که استعداد ریزش موهاش پیش از سایر تواناییهاش فعال شده بود. قد متوسطی داشت و به جز سر همهی بدنش را مو فراگرفته بود.
خواهرزاده کوچیکه گفت: «دایی لطفاً وقت داستان را با این توصیفات نگیر».
خواهرش اضافه کرد: «مصداق خارجی بده»
گفتم: «بسیار خب، کاوه یولبراینری بود که یک کامیون هیژده چرخ از روی صورتش رد شده باشد».
دور وسیلهاش میگشت. به زنجیر چرخهای پاترولش لگد میزد و سیگار دود میکرد.
گفتم: «سلام کاوه، خیلی هوا سرد شده»
جواب داد: «زنجیر چرخ بستی؟»
نگاهی به کف کفشهام انداختم. عاج و میخ مناسبی داشت.
گفتم: «فقط آدمهای بیشعور این کار را نمیکنند… از این که بگذریم یه اتفاق خیلی خیلی خیلی مهم افتاده که باید تو راه برات تعریف کنم»
کاوه سرش را بلند کرد و نگاهی به قلهی کوه انداخت. یک چیزی مثل گرد نمک آن بالابالاها داشت دور قله میگشت و به احتمال زیاد میخواست بیاید پایین.
کاوه گفت: «هی پسر! من واقعاً نمیدونم مسئولین این دانشگاه چه غلطی دارند میکنند… صُب که داشتم میاومدم سمت دانشگاه دو تا گرگ اونجا دیدم»
و با انگشت اشاره جایی را در سینهی کوه نشان داد.
اضافه کرد: «شک ندارم که گرگ بودند! حالا این زیاد مهم نیست پدر من میگه، آدم باید از گرگهای دوپا بترسه».
گفتم: «صد در صد حق با پدرتونه… حالا دزدگیرُ بزن که سوار این عروسک بشیم»
کاوه انگار نه انگار که خون در رگهای من منجمد میشود، گفت:
- این دانشگاه لعنتی باید یه فکر به حال قشر مستضعف بکنه! همه که مثّ من و تو اتوول ندارند! یه سرویسی چیزی لازمه… حاضرم قسم بخورم اون دو تا گرگ امروز چند نفری رو لت و پار میکنند… بعدش فکر میکنی چی میشه؟
گفتم: «مایلم نظر تو رو هم بشنوم».
جواب داد: «خب پسر جون من بهت میگم چی میشه! فردا همهی این بچه ژیگولها میشن برادر یوسف گرگدریده! چپ و راست بیانیه صادر میکنند که علم، ثروت، آزادی و… حق همهست… باورت میشه؟»
یک بار دیگر به قله نگاه کردم. آن گرد نمک شبیه دو کلهی گرگ تیز دندان شده بود و داشت به قصد بدن مردنی من میتازید.
کاوه اضافه کرد: «خب جوانمرد! حالا برو سر وقت وسیلهی خودت و هرکسی رو که در راه دیدی بی معطلی سوار کن»
دوباره به کفشهام نگاه کردم.
جواب دادم: «کاوه تو میدونی برفکوری چیه؟»
چانه و لبی شل و سفت کرد.
اضافه کردم: «حق هم داری! این بیماری خیلی نادره ولی هست… آدمهایی هستند که توی برف بیناییشون به صفر میرسه… باید بگم من یکی از اون آدمها هستم».
خواهرزاده کوچیکه از این دروغ مصلحتی سرکیف شد.
خواهرش گفت: «الهی! الهی بگردم دایی»
میگفتم، شیشههای عینکم بخار گرفته بود و برفپاککن هم نداشت. کاوه هرچه کرد چشمهام را از پس پشت این شیشهها ببیند موفق نشد. سرآخر گفت: «از قدیم و ندیم رسم بر این بوده که تو شرایط اضطراری اول زنها و بچهها نجات پیدا کنند… واقعیت اینه که من چند تا دختر مستضعف خیلی بااستعداد میشناسم که همین الان نیاز به یاری سبز من دارند».
کاوه برف چسبیده به کف کفشهاش را با رکاب پاترول تمیز کرد. استارت زد و پنل ضبط را از داشبورد بیرون کشید. سایهبان را با ضرب شستی پایین داد و یکی از «سیدی»ها را از حلقوم «جا سیدی» پارچهای بیرون کشید. با تقههای انگشت روی شیشه ضرب گرفتم. بیرغبت بیرغبت، دستگیره را نیم دوری گرداند.
گفت: «جانم؟» و پاترول را از غریدن بازداشت.
صدایش از آن باریکهراه میریخت تو صورتم. هرم نفسش که به یاری بخاری پاترول حسابی جان گرفته بود، دلم را آشوب کرد.
گفتم: «راستی من میخواستم یه چیزی ازت بپرسم! دیروز تو پارتی اشکان نبودی؟»
دوباره با چانه و لبهاش همان بازی «نمیدانم منظورت چیست» را از سر گرفت.
اضافه کردم: «نکنه دعوت نبودی… اوه اشتباه کردم اصلاً بیا فراموشش کنیم».
دست انداخت بر گردن دستگیره و پیچاندش، آنقدر که زبان شیشه کاملاً بلعیده شود.
گفت: «اشکانُ نمیشناسم… من خودم دیشب چار تا پارتی دعوت بودم، آنهم چه پارتیهایی! توی خوابت هم نمیدیدی… بی خیال حالا… آهان، در ضمن خوب نیست آدم بزرگ وقتی به یه سورچرانی دعوت میشه تو بوق و کرناش بکنه، یه نگاهی به اطرافت بنداز این همه آدم گشنه و گدا… اونوقت تو از حال و حول دیشبت داری میگی!پسر جان این کار اصلاً خوب نیست»
جواب دادم: «متوجهم! منم هیچوخ همچه کاری نمیکنم، دیشب ولی چون شیوا هم دعوت بود، فکر کردم حتما شما هم باید باشید»
یکی از آن آهنگهای «بام بوومی» که صدای طبل و گیتار را از دهن پخش تف میکند بیرون و لرز میاندازد به این استخوانهای پشت گردن (میدانید که کدامها را میگویم) از مقابل صورت کاوه رد میشد و میخورد به من که خودم یک لزگیزن ِ تمام عیار شده بودم زیر این سرما. کاوه دست انداخت به دکمهای روی فرمان و آن صداهای اجقوجق را به درک فرستاد. بعد گفت:
- منظورت شیوای خودمونه؟
جواب دادم: «در شیوا بودنش که شکی ندارم، ولی در اینکه شیوای ما است یا شیوای آنها یا شیوای همه واقعاً نظر خاصی ندارم»
کاوه گفت: «هی پسر! بپر بالا و سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کن».
گفتم: «پس قشر محروم و گرگهای گرسنه و برابری چی میشه؟»
دوباره یقهی دستگیره را گرفت و با بیمیلی جواب داد: «ببین از بدو خلقت تا همین حالا اونا منتظر بودهاند، مسألهی خاصی پیش نمیآد اگه یه روز دیگه هم صبر کنند… و مطمئن باش دوستان نوعدوست ما به دوستان ضعیفترمون کمک خواهند کرد»
و اما بشنوید از شیوا. شکل تازهای از پسوخهی یونانیها که از قلب کوه المپ سفری هزاران ساله کرده بود. نگاهش جنگل داشت و آبشار. چیزی مثل یک شبنم همیشه، روی سپیدی چشمهاش میدوید و لبهاش آنقدر آرامش داشت و میسوزاند که انگار اسرار مگو را قرنها زیر پوست سرخش مدفون ساختهاست. لبخندی جادویی داشت، طوری که آدمیزاد گاهی به این فکر فرو میرفت تا هرچه را که دارد و ندارد گرو بگذارد تا این لبخند را بیشتر داشته باشد. صدایش چیزی مثل نوازش باران را بر سر و روی آدم میباراند و کلماتش چنان قاطع ادا میشد که هیچ جای شک و شبههای را باقی نمیگذاشت و جانم براتان بگوید…
خواهرزاده کوچیکه گفت: «یه چیزی تو مایههای آنجی»
خواهرش گفت: «جواد ِ بدسلیقه! من فکر میکنم بیشتر شبیه پنهلاپهکروز بوده».
جواب دادم: «خوب قرائتهای مختلفی در این باب هست، به هرحال به نظر من هر کسی میتونه یه مصداق عینی برای خودش تصویر کنه».
برادره گفت: «این شد یه حرف حساب»
از همان روزهای اول زندگی در کوه دانش، پسرها نگاه ویژهای به شیوا داشتند. بیپروایی شیوا هم به این جریان دامن میزد. شیوا واقعاً دورههای روابط اجتماعی را گذرانده بود و در برخورد با جنس مخالف ابداً دچار اضطراب نمیشد. با همهی این حرفها تنها یک کرسی خالی برای شریک آیندهاش در نظر گرفته بود و با نظام کثرتگرایی لااقل در بخش عشق مبارزهای جانانه میکرد. همین خصلتهای پیشپاافتاده، محبوبترش کرد، تا اینکه یک روز که اصلاً روز خاصی هم نبود به درخواست روزبه جواب مثبت داد.
خواهرزاده بزرگه پرسید: «این روزبه چه جوری بود؟»
برادرش گفت: «شرط میبندم از این پسرهای حراف و مغرور که تیکههای خوشمزه تو آستینشون زیاد دارند… لابد زیر ابرو هم برمیداشته و جلوی بقیه میگفته مادرزادیه»
گفتم: «البته جنبههای بهتری هم داشت، مثلاً ساز میزد… یه جورایی هم منش طیبی داشت و قیافهاش آآآآم اووم… میتونم بگم با بهرام رادان شباهت وحشتناکی داشت».
خواهرزاده دختره گفت: «الهی! آخی، چه خوب!»
برادرش رو ترش کرد. دوران بلوغش بود و دماغش اندازهی یک گلابی باد آورده بود.
بعد رو کرد به خواهرش. از نفسی که تازه کرد میشد فهمید که خطابهی بلندبالایی در پیش رو است.
گفت: «من به عنوان یه مخاطب عام، درست میگم دایی؟… بله به عنوان یه مخاطب عام میخواستم بگم که این داستانُ دوست دارم… الانم دلایلمُ میگم»
بعد نگاهش را از گونهی خواهرش کند و بردش به گوشهی اتاق. جایی بین میز کامپیوتر و عکس «جانی دپ». خواهرش مثل من رفته بود به نوک چنار و برای خورشید دل میسوزاند. در آن لحظه من و خواهرزاده بزرگه به این نتیجه رسیده بودیم که دردآورینترین غم دنیا همین خورشیدی است که دیگر نمی تواند چشمها را بزند.
برادرش اضافه کرد: «اول از همه اینکه این داستان تا اینجا واقعی پیش رفته، چی میگن سیب سرخ نصیب دست چلاق نشده… بعد هم دایی با ظرافت خاصی داستان را به سمتی برد که ما بفهمیم دختر جماعت حتا خوبترینش هم دنبال بهترین و بینقصترین میگرده و آقا من همین جا برای دایی یه کف مرتب میزنم».
جواب کفزدنهای برادرزاده را با تعظیم غرایی دادم. اما برای اینکه خواهرش دوباره پشت گپ و گفتهای مجازی هوایی نشود، گفتم:
- من هیچوخ از چیزی که اتفاق نیفتاده باشه داستان نمیسازم… در ضمن هنوز برای اینجور تصمیمگیریها خیلی زوده.
برقی، کنار دست کاوه نشستم. دستکشها را بیرون کشیدم و دستهام را جلوی دهن بخاری نگاه داشتم. بی آنکه به کاوه نگاه کنم، گفتم: «آتش کن بریم؟»
جواب داد: «هر استارتی که به این ماشین بزنی یه لیتر بنزین پریده… الان من یه لیتر پروندم، اول تو آتش کن ببینم ارزششُ داره دوباره یا نه؟»
بسیار خب. مهمانی بزرگی بود. در یکی از پنتهاوسهای شهر. اشکان را تقریباً همهی پارتیروهای شهر میشناسند. من هم دعوت بودم. مطرب و رقاص و نوشابههای کمیاب جمع بودند. کلی آدم شمارهی یک هم بود. در واقع باید اضافه کنم این مهمانیهای اشکان جنبههای انساندوستانه هم داشت. آخر شبها اهل مجلس برنامهها و طرحهاشان را که یک هدف بیشتر ندارد و آن ریشهکنکردن فقر و فساد است ارائه میکنند. بعد هم عدهای مثل خود شما مأمور اجرای این اهداف انساندوستانه میشوند. البته بایستی اضافه کنم طرح دیشب مختص به سگهای ولگرد بود. ما در واقع نه تنها به انسان فکر میکنیم که حیوانات و گیاهان، آثار باستانی و ارزشهای ملی هم جز برنامههامان است. تو میدانی در همین شهر روزانه چند سگ ولگرد طعمهی چوب و چماق آدمهای بیمروت میشود؟
من که رسیدم تقریباً همهی مهمانها بودند. گفتم که برفکوری دارم و رانندهام اشتباهی یک کوچه پایینتر پیادهام کرد. خلاصه وقتی کورمال کورمال و با کمک یکی از پیشخدمتها به مجلس رسیدم چراغهای سالن تقریباً خاموش بودند. موسیقی ملایمی لای بدنها میپیچید و بدنها در هوای دیگری (خیلی دورتر از جسمهاشان) میرقصیدند. در آن تاریکی چشم من به شیوا خورد که در آغوش اشکان خوابهای طلایی میدید. واقعاً زیبا میرقصیدند. تانگو بود؟ سماع میکردند یا بالهی دریاچهی قو؟ هرچه بود بینظیر جلوه میکرد. من خودم را تا شومینه کشاندم که تقریباً در گوشهی پرت سالن قرار داشت و شیوا و اشکان مثل دو پنگوئن عاشق از دیدن هم لذت میبردند.
کاوه استارت زد و پاترول مثل یک گاو ماغ کشید. به راه افتاد. خشخش زنجیرها روی برف، شور مرا برای دروغ بافتن بیشتر می کرد و درست زمانی که به محل همان گرگهایی که کاوه ازشان یاد کرده بود، رسیدیم، تیر آخر را هم زدم.
گفتم: «درسته که اهالی اون جمع آدمهای خیرخواهی هستند، اما در مورد خودشون خیلی بیرحماند»
کاوه گفت: «لعنتی! عشق و حالش رو جای دیگه می کنه، پیش ما جانماز آب میکشه، زنیکهی لگوری».
خواهرزاده بزرگه گفت: «ولی دایی گلم! شما نباید آبروی یه دخترُ میبردید… این کار شما رو اصلاً دوست نداشتم»
برادرش گفت: «شاهکاره… بهترین داستانی بود که تا به حال شنیده بودم… و در جواب این مدافع سرسخت حقوق زنان باید بگم: مرد غرقه به هر خس و خاشاکی دست مییازد… اینُ که دیگه تو کتابهای ادبیات خودمون هم نوشته»
یکهو پاترول غرشی کرد و روی برفها لیز خورد. برف کشاندش تا لبهی پرتگاه. چشمهای ماشین به دامنهی کوه مقابل خیره مانده بود. کاوه «به خیر گذشتی» گفت و به من اشاره کرد که پیاده شوم.
پیاده شدم. زیر لاستیکهای جلویی سنگ گذاشتم و خودم هم کنار آینهی بیرونی ماشین سیخم میخم وایسادم.
کاوه گفت: «هلش بده»
بعد گذاشت دنده عقب. آرام آرام گاز را پر کرد و پا را از کلاچ برداشت. گل و شل همراه برفی که زیر لاستیکها سیاه شده بود، پاشید به سر و رویم. فکر کردم بهتر است با این فشار گاز دروغ را پر نکنم. پاترول عقب عقب رفت و بعد فرمان شکست و صاف شد. خودم را تکاندم و سوار شدم.
کاوه دو سیگار گیراند و صدای پخش را تا حد ممکن پایین کشید. بعد گفت:
- خب چه طوره منُ به این اشکان خان معرفی کنی. ما طرز فکر مشابهی داریم. میشه مهمانیها تو خونهی من هم برگزار بشه.
گفتم: «اتفاقاً منم داشتم به همین فکر میکردم»
بعد پرسید: «حالا مطمئنی که اشکان و شیوا با هم بعله؟»
جواب دادم: «تا اونجایی که چشمهام یاری کرد غیر از این نبود ولی به هر حال من برفکوری دارم و هرچیزی ممکنه».
کام سنگینی از سیگارش گرفت.
گفت: «نکبتیها مرضهاشان هم نکبتی میشه»
تا ایستگاه تاکسیرانی هرازچندی دروغهای دیگری هم سرهم کردم. چرا این کار را میکردم؟ حتا امروز که سالها از این جریان گذشته نمیتوانم جوابی درست و درمان به این سؤال بدهم. شاید یک جوری که خودم هم نمیدانم چه جور از شیوا متنفر بودم. با وجود اینکه هربار جلوی چشمانم سبز میشد ناخودآگاه و مشتاقانه به سمتش میرفتم. حتا خیلی وقتها دوست داشتم ولو شده نصیحت همکلامم شود. مزخرفاتی که به کاوه میگفتم با میزان علاقهام به شیوا شدت میگرفت. مثلاً گفتم نه تنها اشکان که بسیاری دیگر هم، همان شب با شیوا رقصیدند، در آغوشش کشیدند و حتا بوسیدندش.
کاوه از عجبعجب گفتن رسید به زنیکهی لگوری و از آنجا هم رسید به تهدیدی برای نوع بشر. در آخر هم گفت: «این موضوع بین خودمان بماند»
بعد هم اضافه کرد: «هر وقت که دچار برفکوری شدی خبرم کن».
آنشب در خواب دیدم که در برف و بوران پاترول سیاهی به کمکم میآید. راننده کاوه نبود، کنار دستیاش هم روزبه. با این حال حس میکردم که کاوه و روزبه، راننده و کمکاند. سوارم کردند. سوز باد به حدی بود که پاترول گهگاه به یکور لنگر میانداخت. بعد رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جایی که دو درخت چنار وسط آن همه بیدرختی سبز شده بودند. هیچ برفی روی چنارها ننشسته بود. دو درخت به فاصلهی بیست پا از هم بودند و دو گرگ تیزدندان به هر یک از درختها زنجیر شده بودند. گرگها به طرف هم خیز برمیداشتند و درست در لحظهای که یک وجب با همدندانی اختلاف داشتند، زنجیرها گردنشان را به عقب میکشید. از پوزههاشان بزاق بدبویی شره میکرد و گردنهای قویشان میخواست درختها را جاکن کند. آن دو مرد مرا از ماشین پیاده کردند و کشانکشان به سمت گرگها کشاندند. حالا گرگها را از نزدیک میدیدم. دندانهای هر دو زرد بود. وقتی که نزدیکتر شدم، دیدم دندانهاشان از طلاست و خون مردهای بر رویش خشکیده است.
سوز سرما با زوزهی گرگها که وقت تنفس بر دوپا میایستادند درمیآمیخت. هووو و هووو و هوووو و…
بعد شیوا از پشت یکی از درختها ظاهر شد. خندید. دندانهاش از طلا بود.
گفت: «چطوری دوست من؟»
جواب دادم: «چطور به نظر میآم؟»
خواهرزاده کوچیکه اینجا میخواست چیزی بگوید که خواهرش اجازه نداد.
شیوا یک دامن چینچینی گلدار پوشیده بود و گیسوی خرماییرنگش آزاد و رها در باد تاب میخورد. اصلاً احساس سرما نمیکرد. چون پیراهنش هم پرپری و نازک بود.
گفت: «به نظر من که مث یه موش ترسیده هستی که خودشُ خیس کرده»
جواب دادم: «حداقل دندانهام عاریتی نیست»
قبول دارم که اگر در عالم خواب نبود، هیچ وقت چنین حماقتی نمیکردم.
شیوا از کوره در رفت. دستور داد مرا در آن فاصله بگذارند. همان جا که دندان طلای گرگها منگنهاش میکرد ولی نمیتوانست بدردش.
بعد اضافه کرد: «با حساب من تا شش ماه بعد این درختها جاکن میشه… امیدوارم تا اون زمان راه حلی به ذهنت برسه».
و رفتند.
کوچیکه گفت: «نگفتم این زنها سر و ته یه کرباساند»
خواهرش گفت: «همیشه از صحبت با مردهای سطحی در عذاب بودهام. تو واقعاً نمیفهمی منظور دایی چیه یا دوران خوش خری و عرعر کردن مقبول افتاده؟»
میانداری کردم. گفتم: «ببینید بچهها! داستان من هنوز به آخر نرسیده».
شش ماه تمام، صبح را به ظهر رساندم و ظهر را تو بغل عصر جا دادم. هیچ خبری نشد. نرمنرمک خودم هم قانع شده بودم که کاوه دهنلقی نکرده است. ولی اینکه سر و سراغی از من یا اشکان نمیگرفت، حسابی روانیام میکرد. از طرف دیگر هم پاک گوشهگیری میکردم. صبح تا شب تو نگاه بچهها میخواندم که میگویند: «این همون چوپون دروغگواُس»
بعد یکهو رابطهی روزبه و شیوا به هم خورد. دهان به دهان میچرخید که روزبه توی یک پارتی شبانه، شیوا را بغل یک الدنگ دیگر دیده. روزبه حسابی لاغر شده بود. فکر میکنم علف ملف میزد.
خواهر بزرگه گفت: «دایی من فکر نمیکنم این علف برای گروه سنی داداش مناسب باشه»
گفتم: «حق با توئه»
روزبه روزبهروز لاغرتر میشد. فکر میکنم قرصهای اعصاب میخورد.
برادرش گفت: «درست مث تو». و خواهرش را نشان داد.
چند وقت بعدش خبردار شدیم که کاوه و شیوا با هم ازدواج کردهاند.
خواهرش گفت: «یعنی دایی من، هیچوخ به سزای کار بدش نرسید؟»
برادرش جواب داد: «دنیای پولدارها همینجوریهاست… شرط میبندم کاوه و شیوا هم دو سال بعد متارکه کردهاند. بعد کاوه میره دور دنیا و عشق و حال میکنه، شیوا هم چند سال بعد با یکی خیلی بهتر از کاوه و روزبه ازدواج میکنه… اونوخ بفرما دایی ما هنوز عزباقلی مانده، بدتر از همه هنوز عاشق شیواس».
گفتم: «این نتیجهی طلایی و اخلاقی داستان ماست»
خواهرش از جا برخاست. پشت میز کامپیوتر نشست. آقتاب پشت برگهای چنار گم و گور شده بود و رد دندانهای طلای گرگها بر پهلوهام تیر میکشید.