شعر جهان، فیس‌بوک و تیراژ کتاب

نویسنده
سمانه پرویزی

» استاتوس‌های منتخب هفته

شبکه‌ی ۱ در هر شماره گزیده‌ای از استاتوس‌های کاربران شبکه‌های اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر می‌کند.

 

عباس مخبر: ده کتاب تاثیرگذار

دوستی از من خواسته ۱۰ کتاب تأثیرگذار در زندگیم را نام ببرم. چه کار سختی! راستش گاهی این کتاب ها نیستند که بیشترین تأثیر را می گذارند بلکه صاحبان کتاب اند یا آثار مختلف آن نویسندگان. به هر حال اگر بخوام در یک جمله بگم نویسندگان کتاب هایی که کتاب های آن‌ها را ترجمه کرده ام. اما با یک نگاه کلی تر و پیش از آن‌ها

۱- حافظ

۲- خیام

۳- فردوسی

۴- مارکس

۵- فروید

۶- کتاب های پلیسی(میکی اسپیلین)

۷- زوربای یونانی

۸- رومن رولان(ژان کریستوف)

۹- جوزف کمبل

۱۰- گارسیا مارکز

بعد از اینها هرکس تأثیر گذاشت روی همین شالوده بود ویادم نمیاد. اصلاً ۱۰ تا تموم شد. حیف شد که امیر ارسلان رومی یادم رفت.

 

نفیسه خطیبی: پهلوانی سوار بر ابرها

 

من، آهنگر، پیشه‌ور ساده‌، کاوه نام‌، می‌باید شنیده باشید دست کم از زبان افسون باز فردوسی اما داستان سرایی شاعران بییشتر خوابیست که می بینند با چشم باز.

می گویند پاره پوستی به نیزه کردم و مردم را به شورش خواندم و همین شد رفتیم و ضحاک را از تخت شاهی به زیر کشیدیم و تاج شاهی را زیب سر فریدون نامی کردیم به همین سادگی. و شما باور می کنید یا نه.

باور هم نکنید می گویید افسانه است و می گذرید و این بدتر است آخر این افسانه زمانی زندگی بود زندگی ما و اکنون زندگی شماست. مصیبت ما بزرگ بود می دانید ما کار بزرگی از پیش بردیم هزاران کاوه و بهتر از کاوه سال‌ها جان کندند تا به آن لحظه سهمگین رسیدند که در داستان آمده است و شما فقط کاوه را می شناسید کاوه که بود؟ بازوی مردم که از آستین یک تن درآمده و جز این بازو چشم ها بود که می دید، مغزها بود که مو می شکافت و شما فقط نام کاوه را می شنوید پهلوانی سوار بر ابرها. چرا؟ از کجا این چشم بندی؟ از جان سستی خود ما که به لالایی افسانه و قدرتهای افسانه ای خو گرفته ایم باورش داریم و چه آسان بار تکلیف مان را بر دوش آن که یک تنه خواهد آمد می گذاریم و خوش می‌چریم.

زندگی در گذر است، ایستاده و نشسته و لمیده می خوریم و می خوابیم و خوابمان را حتی نفس گرگ هم که به گله افتاده است پاره نمی کند گوش دشت هر دم ناله ای می شنود که در همهمه نشخوار گله گم می شود چشم آسمان خون می بیند که از چنگ و دندان گرگ می چکد.

و زمان می گذرد، روز، هفته، ماه، سال به امید کاوه افسانه که در راه است اما نخواهد آمد هرگز نخواهد آمد تا کاوه ها نیایند کاوه هایی که شمایید پس بیایید تا بیاید.

 

مرتضی قدیمی: تیراژ کتاب

ماجرا اینطور بود که تو ایستگاه اتوبوس مسیر خانه تا دبیرستان اگر یک نفر را هر روز می‌دیدی، بعد از مدتی فکر می‌کردی سهمی پیدا کردی از او و چقدر طول می‌کشید تا شماره بدهی. حالا باید پای تلفنی که شماره‌انداز نداشت چقدر منتظر می‌نشستی و تا یک بوسه چقدر فاصله داشتی. اگر می‌رسیدی. و اگر یک روز تو ایستگاه نمی‌دیدی‌اش و تا شب هم زنگ نمی‌زد بغض و دلتنگی، ‌امانت را می‌برید تا چیزی بنویسی از حس و حالت و اگر فردا نمی‌دیدی‌اش همه‌ات غزل می‌شد. اما حالا اگر در فیس‌بوک و وایبر و لاین پیدایش نکنی پیامکی می‌فرستی کجایی؟ جواب ندهد دومی و سومی و چهارمی و…منتظر هستند تا دلتنگ نشوی و هیچ شعری دیگر نوشته نشود.

حالا هی بگید چرا تیراژ کتاب این‌قدر پایینه. خب چون کسی دیگه تو ایستگاه اتوبوس عاشق نمی‌شه.

 

طاهره محمودی: فیس‌بوک

“راهی که از ظواهر به شناخت کشیده شده، طولانی و طاقت فرساست. و چه بسا انسان‌هایی که رهروان ناتوانی هستند. اگر گاهی تلوتلوخوران به ما همچون به دیوار، برمی خورند، باید گذشت کنیم.”

“کافکا- گفتگو با کافکا”

و چقدر در فیسبوک زیادند تلو تلوخورانی که بی آنکه خودشان را به زحمت بیندازند، این راه طولانی را میان بر می زنند: از راه نرسیده، به قضاوتت می نشینند، از روی جمله ای تمام گفته ها و ناگفته هایت را می خوانند و جواب هم می دهند!… اما خب اهمیتی ندارد (گواهش هم لبخند و سر تکان دادن ها حین یادآوری اینهاست.) اگر بتوانیم مثل کافکا فراخ نگاه کنیم، همیشه آنکه به دیوار می خورد دردش می گیرد نه دیوار.

 

محمد آقازاده: روزنامه

بگذارید بی تعارف بگویم هرگز دلتنگ هیچکدام از روزنامه هایی که در آنها قلم زده ام نمی شوم، از کیهان بگیر تا ایران، از همشهری تا همبستگی، اعتماد، دنیای تصویر، قانون و…؛صمت ؛ آخرین آنها، هر وقت از روزنامه یی می روم از همان لحظه اول رفتن به راحتی فراموش شان می کنم، حتی ذره‌ای کنجکاوو نمی شوم در آنها چه می گذرد، وقتی در جایی هستی باید با تمام وجود باشی و هر کاری بلدی انجام دهی و اما وقتی نیستی باری است زمین گذاشته، دیگر خوب و بدش به حساب دیگران گذاشته می شود و اصلا برای تو دیگر نباید اهمیتی داشته باشند، هر چند آرزو می کنم در اوج خود بدرخشند چون به نفع مردم است اما آنچه حسرتی ابدی می شود برای من از دست رفتن دیدار دوستانی که با تو خاطره مشترک دارند، حسرت زده دیدار دوستانی ام که در کیهان، همشهری. ایران و خیلی نامهای دیگر همراهم بودند مانده ام، خیلی شان بسیار دورتر از آنند که بتواننم ببنمشان، روزی که از قانون در آمده ام چقدر بعضی از نامها وزنه یی شدند در عاطفه من و هنوز شوق دیدارشان در جانم است.

امروز غروب با لیدا، فرشته و پرستو قرار گذاشتم هم را ببینیم، یک نوع قرار خداحافظی، می دانم زندگی فاصله ایجاد می کند و کم کم فرصت دیدار از دست می رود، قرار بود بنفشه و سپندآرند هم باشند که نشد باشند، برای من؛ صمت؛ خاطر شد با وجود آنها این اتفاق افتاد، آنها پر از اشتیاق تغییر جهان، برای لقمه نانی روزنامه نگاری نمی کنند، هنر نه گفتن را بلدند و به هر قیمتی بودن را بر نمی تابیدند، جای هیچکس را تنگ نمی کنند، چون خودشان جهان بزرگی دارند و نیازی به جای هیچکس ندارند، به بزرگی همه رویاهای بشری، گفتم صمت برای شما می شود خاطرات دوران پیری، روزگاری که من نباشم از زمان کوتاهی سخن خواهی گفت که با همه سختی نشان دادیم قلم متعهد چه معنایی دارد
وقتی خداحافظی کردم، دو نفر زنگ زدند، صادق و فرهاد از سازمان فرهنگی و هنری، برای رفع دلتنگی زدند، چه نام هایی در این سازمان با عاطفه من گره خورده اند و چه نامهایی که برای پست و پول جنگیدند و به زحمت حتی نامشان را به یادش نمی آورم، صمت برای من برای بقیه زندگی ام می شود تعدادی زیادی نام عزیز و معدودی نامها که از همین دیروز از یادم رفته اند، خودشان خواستند که به یادشان نباشم و چقدر دوست دارم آنها هم مرا به یاد نیاورند، حتما این اتفاق می‌افتد.

 

محسن عمادی: شعر جهان

 

گاهی پیغام‌های شگفتی به آدم می‌رسد. از اسپانیا، دوستی بریده‌ی روزنامه‌ای را برایم می‌فرستد با مصاحبه‌ای در سال ۲۰۰۷، وقتی یک ماهی آمده بودم به خانه‌ی شاعران اسپانیا. آن روزها با شعرِ گونار اکلوف سوئدی و آنتونیو گاموندا زندگی می‌کردم. سعی می‌کردم آن‌ها را ترجمه کنم. مصاحبه با اشاره به آن‌ها شروع می‌شود و بعد حرف از شعرهای تازه‌ام در تراسموز می‌شود و اشاراتی به آن عاشقانه‌ها و در نهایت از ذهن روزنامه‌نگار این می‌گذرد که با این‌همه تعلق به شعرِ جهان، چرا هم‌چنان در ایران زندگی می‌کنی؟ سوال منطقی‌ای بود. آن‌جا بر این پافشاری می‌کردم که به هیچ قیمتی نمی‌خواهم از آن خاک بیرون روم، می‌گفتم که پرسش جسارت یا هراس نیست، نمی‌خواهم بروم. حالا از خودم می‌پرسم، آیا کسی هنوز یادش هست که دو سال بعد بر آن خاک چه گذشت؟ این سطرها را در این نیمه شب می‌خوانم، با خود لبخندی می‌زنم. پنجره را می‌گشایم و در آغوش سرما رها می‌شوم.