شرم؛ افتخار ایرانی بودن

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

بزرگترین سالن سینما، تاب جمعیت انبوه را ندارد که حتی نشسته بر پله ها، نفس ها را از هیجان در سینه حبس کرده اند. سالن نفس نمی کشد و من دارم خفه می شوم. یکی از پرفروشترین فیلم های سال آمریکا در کار فتح سینماهای اروپا ست.

فیلم- که نقدسینمائی اش حرف دیگر است، - تاریخ ایران را ورق تندی زده و حالا… حالا… بر پرده نقره ای میهنم را سراپا دیگر می بینم. خشونت. خون. شکنجه. اعدام مصنوعی. نه از گل های سرخ شیراز خبری هست نه از سپیده دمان نیشابور. نه از حماسه فردوسی، نه ازسماع مولانا. دخترکان میهنم درلباس هزاررنگ محلی، عشق را فریاد نمی کنند. نه شیرین در چشمه تن می شوید و نه زن اثیری هدایت که کمی آنطرفتر حتما دارد در گور می لرزد. کسی سعدی را نمی شناسد که بر دیوار سالن اصلی سازمان ملل انسان را صلا می دهد. حافظ بیاد کسی نمی آید که گوته برگل های سرخ دیوانش نماز برد.

 نفس ها در سینه حبس شده است. ایران، یعنی مشتی ریشوی خشن کاپشن بر تن که هدیه ای جز مرگ ندارند و تصویر مکرر زنی پوشیده در چادر سیاه زمخت که از چشمانش نفرت می بارد. در بازار قدیمی، عطر گلاب و فریاد ظروف مسی نیست. دستی ملیله نمی دوزد؛ کسی بر قالی گل های هزار رنگ نمی نشاند. آبی کاشان اصفهان نیست، سایه سار زیتون زاران شمال از یاد رفته اند.

نفس ها از سینه بر نمی آید و من خوش دارم نفس آخر را بکشم. بر پرده نقره ای ایرانم را، ایرانم را به آتش نفرت می سوزند. صدای مرگ، مرگ می آید. پرچم رازیر پا می کوبند.

 همه تاریخ دراز سرزمینم در روز سیزدهم آبان خلاصه و در خون و جنون پیچانده شده است.

تماشا گر عادی، مانند همه جهان عادی است. حوصله تاریخ ندارد. حافظه اش دیروز را نمی جوید. ایران بر پرده را در ذهن امروز خود جا می دهد و داستان کشوری را به خانه می برد که مردمی وحشی دارد که سفارت خانه های خارجی را می گیرند. مردان و زنان بیگناه را به اسارت می برند و منطقشان تفنگ است. دشنام است. مرگ است.

با چشمان خیس و شانه های افتاده از سالن بیرون می آیم. چند ایرانی دیگر را می بینم که سردرگریبان می گریزند. نکند بدانند ما ایرانی هستیم. شرم ایرانی بودن بار دیگر پیراهن ما شده است. از پله های فلزی به جست وجوی هوای تازه پائین می دوم. می دوم و بیاد می آورم سر فرازی ایرانی بودن را. انگارهمین دیروز بود که صدای سبز تهران در جهان گل داد. نگاه آخر ندا که آزادی را صدا می کرد، همه درهای بسته را گشوده بود. همسایه های فرانسوی به ما سلام می دادند. سرمان را بالا می گرفتیم و فخر می فروختیم. همشاگردیم میترا که سالهاست در مونیخ نان می فروشد نوشت که مشتری متکبرش به او لبخند زد و گفت افتخار می کند که نان صبحش را از یک ایرانی می خرد. دست ها بهم رسید. نفس ها تازه شد. طومار سبز جهان را دور زد. می خواستم همه خیابان های بارانی شهر را دور بزنم و فریاد کنم:

وحالا از پله ها سراسیمه فرود می آیم تا نفس تازه کنم. تا به دریاچه برسم و با پرنده ها، زار بگریم. زار بگریم. زار بگریم.

“آرگو”، داستان میوه جهل کسانی است که میهنم را زیر پای فریاد خشونت و مرگ کشتند. همه گل های آزادی ایران را پرپر کردند. دار را به جای درخت نشاندند وٍثمره انقلاب مشروطیت را درتابستان خونین شصت و هفت، گرم گرم از شاخه های زندگی فرو گرفتند. جنبش سبز آزادی را پاسخ، شکنجه و تجاوز دادند.

و حالا… ایران را به آستانه جهنمی هولناک می برندکه آرگو ها زمینه اش را می سازند. هیچکس برای نابودی سرزمینی که مردمی چنین وحشی دارد دل نخواهد سوزاند. عطر گل سرخ، رایحه یاس بر سجاده مادر بزرگ، زمزمه شبانه ستارگان کویر، خنکای چشمه کوههای بلند… ایران.. ایران… قربانی نادانی و خشونتی بدوی شد که جامه انقلاب به تن کرد و اسلام را هزار بار و ایران را میلیونها بار کشت. وهولناکتر از همه شرم ایرانی بودن را تن پوش ما کرد.

 مادرم، پوشیده در ردای فاخر خراسانی، دل نگران می آید. با پای آن جهانی، از آب و پرنده می گذردو دست بر شانه ام می گذارد تا هق هقم آرام بگیرد:

روی فرش زرد برگ های پائیزی می آیم. پلاکارد فیلم آرگو را از قلبم فرو می گیرم. زیر لب زمرمه می کنم. درخت و پرنده و پائیز با من می خوانند: