بوف کور

نویسنده

در آن اتاق رو به حیاط        

احمد بیگدلی

 

 همیشه فکر می‌کردم مرگ که بیاید، آغازی دوباره است برای کسی که اصلا منتظرش نیست، نبود.

 

به هیئت کناری می‌رویم

تا

همیشه

آواز گنجشکان بیدارم کند

روشن رامی

 

فصل اول

۱ـ همیشه فکر می‌کردم مرگ که بیاید، آغازی دوباره است برای کسی که اصلا منتظرش نیست، نبود. من هم. اصلا منتظرش نبودم که، پیش از رسیدن من به خانه، از پله‌های آپارتمانش بالا آمده، در را باز کرده و توی هال نشسته است ـ روی تنها کاناپه موجود و با شیرین‌زبانی احوالش را پرسیده و از او خواسته تا آخرین سروده‌اش را، که ناتمام مانده برایش بخواند:

 ”مادران / …/ در دهان خاک / می‌گذارند”.

۲ـ مگر مرگ با آن چهره تکیده و لاغر، آن چشم‌های خاموش و به گود نشسته، پلک‌ها را روی هم گذاشته و تا سپیده‌دم به صدای باران، شُرشُر ناودان‌های حلبی گوش خوابانده که، وقتی به خانه می‌رسم، صدای لرزان کسی روی پیام‌گیر، مرا از مرگ نابهنگام روشن رامی آگاه می‌کند: “سرانجام / سرتاسر / زیستن‌هایت / بر این خاک است”.

مگر مرگ پیش از رسیدنم، از پله‌های نیمه‌روشن گذشته باشد که احساس تقصیر یک آن رهایم نمی‌کند. نه، اصلا منتظرش نبودیم؛ نه من ـ که در راه بودم، زیر باران. و نه خودش ـ که در رختخوابش دراز کشیده بود و از آنجا، و از پشت شیشة پنجره، به آسمان نگاه می‌کرده و منتظر بوده تا طلوع ستاره زهره را ببیند و خوابش ببرد:

۳ـ آن شب باران چنان می‌ریخت روی آسفالت و درخت‌ها ـ که به نظر ناتمام و ابدی می‌آمد. شب خیس بود، چراغ‌های طاق و جفت می‌آمدند و از کنارمان می‌گذشتند. نور کجتاب در باران شسته می‌شد. بوی کاج‌ها و چنارها از درز شیشه‌ها تو می‌آمد. هراسی ناپیدا و مواج از پس تمام اشیا سرک می‌کشید. نمی‌توانستم چشم از جاده بردارم. چشم از آن خط مقطع سفید بر نمی‌داشتم. شتاب داشتم، اما اتومبیل تند‌تر از این نمی‌رفت. ساعت یازده بود و هیچ به فکرم نمی‌رسید که مرگ پیش از من به خانه روشن می‌رسد، بالشی می‌آورد، پشتش می‌گذارد و پتوی چهارخانه را روی پاهایش می‌اندازد و می‌رود می‌نشیند کنار پنجره، در حالی که به ضرباهنگ آبدانه‌های درشت باران ـ پشت شیشه ـ گوش می‌دهد، چشم از او و آن قاب عکس برنمی‌دارد:

ـ مگر نه اینکه قرار بود بروی دوبی، برای دیدن پسرت، که از آلمان می‌آمد؟

ـ چرا، اما نشد.

برمی‌گردد و به قاب عکس روی میز تلفن نگاه می‌کند؛ به آن چهره شاداب پسرانه، آن چشم‌های روشن و پیشانی بلند، موهای خرمایی یا… مکث می‌کند؛ زیرا که نمی‌تواند به خاطر بیاورد. نمی‌تواند رنگ آن موها را که نسیم ملایم رودخانه راین آشفته‌شان کرده، به یاد بیاورد. اینجاست که از خودش می‌پرسد: “ قاب عکس که به زبان نمی‌آید، می‌آید؟”

اگر قاب عکس به زبان می‌آمد، می‌توانست مرگ را به تعویق بیندازد. مرگ می‌توانست برود و یک وقت دیگر بیاید ـ وقتی که اینطور غافلگیر‌کننده و هراس‌آور نباشد. حداقل صاحبخانه یا همین خانم سرشوق که هرازگاهی می‌آید و بهش سر می‌زند و برایش شیر گرم می‌کند، بی‌خبر نمانند. آن صورت پسرانه و آن چشم‌های روشن می‌توانست مانع آمدن مرگ بشود. آن وقت آقای روشن رامی، بار و بندیلش را می‌بست و می‌رفت ایستگاه سبزآب ـ آخرین ایستگاه نزدیک به اندیمشک ـ و مثل همان سال‌ها، سال‌های بیست، یا کمی پس از آن، میان ریل‌ها و واگن‌های باری و نفتکش‌های اسقاط بازی می‌کرد و از درخت‌ها کنار رسیده می‌چید و می‌برد برای مادرش ـ که نیست حالا تا دلداری‌اش بدهد و برای تنهایی اش گریه کند:” یگانه‌ترین شعر / حتی نمی‌تواند / این جای خالی را / پر کند”.

برای گریز از همین تنهایی است که وقتی با “مهرآوه”۱ مصاحبه می‌کند، بیشتر خاطرات کودکی‌اش را به میان می‌کشد: “تو ایستگاه سبزآب بودیم، آخرین ایستگاه نزدیک به اندیمشک. می‌رفتم آن طرف خط و در سایه واگن‌های خالی بازی می‌کردم و مواقعی که می‌ترسیدم، می‌آمدم تو ایستگاه می‌نشستم. یک روز که توی ایستگاه نشسته بودم، به بابام تلفن کردند، گفتند: امشب ایستگاه سبزآب بمباران می‌شود. بابام من و مادرم را فرستاد دزفول. مرا توی خورجین، روی مادیان جا دادند و برادرم پشت‌سر مادرم نشست.

۴- آفتاب داشت غروب می‌کرد که به اندیمشک رسیدند. او از توی خورجین، همین طور که با قدم‌های مادیان بالا و پایین می‌پرید، سر بیرون آورده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. رنگ سرخ غروب و آن دشت پهناور که ازش بخار برمی‌خاست، پیش چشمش می‌رقصید. نرمه بادی که می‌آمد، بوی لگاژی۲ رسیده را با خودش می‌آورد.

۵ـ نه آن شب و نه بعد از آن، هواپیماها نیامدند. اما سربازهای آمریکایی و انگلیسی از قطارها پیاده شدند. از آن پس و تا مدت‌ها بعد، در کوچه‌های اندیمشک، گل بابونه وحشی بود و دخترهای نورسیده عشایر همه اینها را در شعر بلند طعم آفتابش نوشته است:

“تمامی زندگی‌ام

از شب گذشته

باد

گلبرگ‌ها را

بر لب پرتگاه

می لرزاند”.

چندان دیری نپایید که نظامی‌ها رفتند و دخترها بمیرند:“دیگر/ نه طعم آفتابی می‌شناسد/ نه بوی چویلی۳…”.

۶ـ اگر قاب عکس به زبان می‌آمد، می‌توانست مرگ را به تعویق بیندازد. اما هیچ‌کدام از آن قاب عکس‌های روی دیوار به زبان نیامدند. مرگ سرزده از راه پله تاریک بالا آمد و همه چیز به ناگهان و به سرعت به پایان رسید.

      

فصل دوم

۱ـ در آن اتاق رو به حیاط بود که برای نخستین‌بار و در آن جمع کتابخوان و دست به قلم دیدمش؛ “آقای روشن رامی”، “خوشوقتم”.

به نظر نمی‌آمد با آن چشم‌های خاکستری و آن دست‌های پوست و استخوان، فاصله‌اش با مرگ اندک باشد. اما بود. اندک بود و ما جمع حاضر در آن اتاق این را نمی‌دانستیم، (کدام‌مان مگر می‌دانستیم آمده و به آستانه در تکیه داده و سیگارش را گوشه لبش گذاشته است و چشم از آن اتاق رو به حیاط برنمی‌دارد؟)

آن روز باران می‌آمد ـ تُـنُک و بی‌وقت ـ که هیچ ربطی به قنوش بهاری نداشت. برگ مقوایی ماه اول فصل تابستان، با آن دسته گل اطلسی، از دیوار آویزان بود. وقتی روشن رامی با صدای بم آکنده از مکث‌های طولانی، شعری خواند که بی‌شباهت به هایکوهای ژاپنی نبود، من کنار باغچه اطلسی‌ها ایستاده بودم:

“چکه / چنان درخششی / از خویش / به نمایش گذاشته / که / دریا / از یاد می‌رود”.

۲ـ نه آن باغچه اطلسی از یادم می‌رود و نه آن نخستین روز را که رامی خم شد تا از ظرف میوه روی میز، آلو بردارد. خم شد و دستش را دراز کرد. اما آلو از دستش افتاد، افتاد روی فرش و قِـل خورد. رفت که آن را بردارد، ندید. نتوانست. یک آن سر بالا گرفت، لب برچید و ابروها را در هم کشید و باز بار دیگر خم شد ـ آنقدر که شانه‌اش به میز پایه کوتاه رسید و دستش را که مصرانه مداد کوچکی را لای انگشتان کشیده و لاغرش، نگه داشته بود برد و زیر مبل را گشت و آن را جست. آن وقت سر بالا گرفت و سرخوشانه آلو را به همه نشان داد؛ (برای همین است که تعجب نمی‌کنم اگر به افسانه سرشوق گفته باشد؛ دلم می‌خواهد در پیاده‌روهای چهارباغ اسکیت‌سواری بکنم ).

آلو را با دستمال کاغذی تا خورده‌ای پاک کرد و گذاشت دهنش و با آن دو مردمک بازیگوش به من خیره شد که با دست‌های از هم گشوده، روی ریل آلوده با مازوت، راه می‌رفتم و ردیف ایستگاه‌های اهواز تا اندیمشک را در یک رفت و برگشت نام‌شان در ذهنم مرور می‌کردم: “نظامیه، بام دژ، میان‌آب، آهودشت، هفت‌تپه، شوش، سبزآب، شوش، هفت‌تپه، آهو دشت…”.

من در ایستگاه شوش، روی تختی میان دو درخت کنار به دنیا آمده بودم و او این را نمی‌دانست. آمد، کنارم نشست و توی گوشم گفت:

” امروز صبح زود بیدار شدم. یک آدمی آمده بود اینجا ـ توی اتاقم ـ خوابیده بود. دیشب می‌گفت که من اگر زود بیدار شدم چی کار کنم؟ گفتم: ناشتایی می‌خوری، در را باز می‌کنی، می‌روی. ولی خوابیده بود که من بیدار شدم. ساعت پنج من بیدار شدم. ناشتایی خوردم. چایی هم. آب جوش برایش درست کردم. بعد که بیدار شد، گفتم من ناشتاییم را هم خورده‌ام. خندید و رفت ایستاد پشت پنجره و به قطره‌های باران که تازه روی شیشه راه افتاده بودند، نگاه کرد و گفت: آخرین شعرت را برای من بخوان، همان که مادران… در دهان خاک می‌گذارند”.

۳ـ چیزی در هوای آن اتاق رو به حیاط شکست و سکوت در یک وهله نابجا آمد و نشست روبه‌روی‌مان. خودش بود، همان که به آستانه در تکیه داده و سیگارش را گوشه لبش گذاشته بود.

۱۱/ اردیبهشت /۸۴

 یزدانشهر

 

  پی‌نوشت‌ها:

۱- فصلنامه فرهنگی و هنری. سال نخست. شماره دوم و سوم و چهارم. زمستان ۱۳۸۴

۲- نوعی میوه بوته‌ای وحشی و شیرین که مثل قوزک پنبه از هم می‌شکافد. در جنوب می‌روید و آدم‌ها و روباه‌ها از آن می‌خورند.

۳- گیاهی خوشبو که در کوه‌های بختیاری می‌روید و دام از آن می‌خورد.