قصه منتشر نشده ای که در نود سالگی نویسنده خوانده می شود
رشد یک نوسال در …
من از بچگی به کار روزنامه نویسی علاقه داشتم. ازبچگی دیده بودم که یک روزنامه چه جور در می آید. هرچند در حدود وضع ابتدایی آن جور انتشار.
من فرزند دوم پدرم بودم. روزنامه اش فرزند اول او بود. او چهارسال پیشتر از تولدم شروع کرده بود به روزنامه درآوردن. وقتی قانون مملکت مقرر کرد نام خانوادگی باشد، او اسم روزنامه اش “گلستان “را به ما هم داد. آن را از اسم کتاب سعدی گرفته بود. یادم است تازه سه ساله بودم که دیده بودم بعد از ظهر به جای رفتن به دفترش که جای دیگربود، در حوضخانه خانه مان می نشست سرمقاله می نوشت. فواره ظریف حوض ریز ریز زمزمه می کرد همراه با صدای سماور، که او از آن آب داغ می ریخت تا نیمه های استکان کمرباریک و درآن قند را غلیظ حل می کرد و چای را روی آن می چکاند تا استکان پر می شد از مایع مطبق جدا ازهمِ دورنگِ شیرین، که آن را به ازاء توجه و شوقم به دیدن کارش به من می داد.
و دیده بودم که روزنامه زیادی از بسیار جاها به نشانی اش می رسید و دیده بودم نوشته ها را برای نوشته شدن توی روزنامه می داد می بردند پیش کسی که بهش “کاتب” یا “کل ابراهیم ” می گفتند – کل چون به کربلا رفته بود.
ابراهیم مشکین قلم پیرمرد ریزی بود و مکتب خانه داشت و مستخدم اداره پدرم گاهی مرا همراه خود می برد و او از من احوال می پرسید و هم چنان که داشت با قلم های نئی، که میزدشان در دوات پرز دارِ گوشه قلمدانش، روزنامه رابه خط نستعلیق می نوشت در حالی که دور تا دور اتاقش که مکتب خانه اش هم بود شاگردهایش، دو زانو نشسته، با تکان دادن مکرر بالا تنه، دسته جمعی، صدا در صدا می انداختند درقرائت قرآن وخواندن دیباچه گلستان سعدی و از بر کردن جدول حساب ضرب قیثاغورث به شکل وِرد که ادغام عددها صداهای مطلقی می ساخت که گهگاه شبیه سوت زدن یا تپق زدن می شد، و روی لوح های فلزی حروف و سطر مشق می کردند یا سیاق حساب می کردند و کل ممد ابراهیم هم، سرگرم نوشتن صفحه ها و ستون های روزنامه یا کتاب ها برای چاپ سنگی بود. و گرچه کار سرپرستی رفتار و نظم و مشق بچه ها را سپرده بود به شاگرد ارشدی که رسم بود بهش خلیفه بگویند، اما حضور خودش بود که از پیش جرات از بچه ها گرفته بود و زهره شان را بریده بود و برده بود. بیچاره طفلک ها، ولی گاهی هم خودش، غافلگیر، با خشونت غلط می گرفت، داد می زد، که دادش گاهی مانند جیغ های تیز زنان می شد، و با آن فرمان می داد، و با ترکه و فلک تربیت می کرد. وقتی هم که صفحه های نوشته، تمام، آماده بود لوله شان می کرد میدادشان به نوکرمان که او می بردشان به چاپخانه .
چاپخانه بالای پله های تنگ پیچدار کاروانسرایی بود که از راه کوچه می رفتی تو، در کمرکش دالان به پله ها نرسیده، حیاط را می دیدی که شترهای کاروان در آن لمیده یا سرپا، با دندان های خیلی بزرگشان و لب و لوچه های پهن که انگار نرم و ول بودند سرگرم خوردن نواله اشان بودند و بارهاشان یا افتاده بود در حیاط یا هنوز روی کوهان بود. و حیاط پوشیده بود از کاه و پربود از بوی تیز شاش هاشان که از زور تیزیِ بو دیگر برای تماشای شترها نمی ماندی وبه زور دست و پا می رفتی از پله ها بالا. و نوکری که لوله های کاغذ به شمع زرد مالیده را که کل ممد ابرام آن جور به دقت رویشان نوشته بود و به او داده بود به دنبال می آورد، اما بیشتر مواظب ازپله بالارفتن تو بود و بهت می گفت “یواش بوام،یواش ،نیفتی ،ندو.” و تو اعتنا نمی کردی و کوچک تر ازآن بودی که ازپله ها بشود بدوی بالا، که با چهاردست وپا رفتن از پله ها بالا دویدن نیست. تا می رسیدی به سرپله ها که از یک طرف می رسید به پشت بام کاهگلی و از یک طرف می رفت توی اتاق چاپخانه “میرزا اسدالله “.
میرزا اسدالله هم رفته بود کربلا اما خوشش نمی آمد بهش کل خطاب کنند؛ کل برای او معنی کچل را داشت نه مخفف لقب افتخار آمیز برای سرتراشیده های زیر ناودان طلا.
دیده بودم که اسدالله، کل یا کربلایی و میرزاش کنار، مرد لاغری که کم می گفت و تند می جنبید، به یاری پسرش که چهره گرسنه و درمانده داشت، که شاید هم بود و سی سالی داشت، لوله های کاغذ به شمع مالیده را به سرعتِ مهارتِ عادت شده ای بازمی کردند و روی تخته سنگ چاپ پهن می کردند تا مرکب نوشته ها به سطح صاف سنگ بچسبد تا بعد که، تیزاب روی سنگ مالیدند خط ها خود را و زیرشان را نگه دارند تا هرجا که، روی سطح سنگ، خط یا نقشی از مرکب نیست سنگ بسوزد از تیزآب. و خط ها و جای مرکب برجستگی بگیرد به حد کمتر از کلفتی نازک ترین و نرم ترین تارمو، تا بعد که غلتک به مرکب آغشته را رویشان راندند و کاغذ کمی نم گرفته را رویشان گذاشتند و با چرخ دادن پیچ فشار، کاغذ را زیرفشارآوردند و بعد در آوردند، نقش نوشته ها روی آن بگیرد و صفحه کاغذ، روزنامه یا هرچه، به چاپ در آید .
کاغذها را بعد از درآوردن از زیرچاپ مدت کمی مثل رخت روی بند پهن می کردند تا نمِ کمشان تمام ورچیند و روزنامه مهیا شود به رسیدن به دست خواننده. و درتمام مدت ،پایین پله ها در حیاط،شترهای قافله ها یا می آمدند یا می رفتند یا به خستگی درکردن،لمیده ،نواله می خوردند و زنگ هایشان از تکان خوردن هاشان صدا می کرد.
ازآن به بعد رویدادهایی که می دیدی یا قصه هایی که می شنیدی در ذهنت ربط تو را به روزنامه نگه می داشت، آن را زیادتر می کرد؛ مانند قصه زدن راه پیک قنسول انگلیس درشیراز، مسترچیک، که نامه ای نوشته بود دوستانه، به میرعباس که سردسته یک دسته راهزن بود در حوالی شیراز، و پیک را ،شب، بیرون شهر، گیرانداختند و نامه را در روزنامه گلستان به چاپ آوردند با تصویر مسترچیک، کار یک نقاش از خانواده صورتگر.
یا مانند آن چه برسرمردی رسید که روزنامه ای به هواداریِ ایران دوره پیش از رسیدن اسلام می نوشت و سخت ضد عرب بود هرچند اسم روزنامه اش را گذاشته بود “آثارعجم ” که هر دو کلمه اش عربی بود و “عجم ” هم در آن زبان یعنی آدم زبان نافهم، وحشی، گنگ.
مرد فقط گاه گاه روزنامه در می آورد تا در روزگار آرزویی و خیالیِ چهارده قرن پیش خودش باشد و امروز تنها دلش به همین خوش بود، و کلاهی به سرمی گذاشت که شکل کلاه پادشاهان در سنگ تراشیده های ساسانی بود مانند آن مجسمه در غار شاهپور نزدیک کازرون؛ اما برای در رفتن از شباهت دقیق به رخت های آن دوره که دشوار بود ازشان نسخه برداری، یک شنل مانند آن چه که سردار سپه در حول و حوش رضاشاه پهلوی شدن روی دوش می انداخت، اما یک هوا بلند تر، تمام قد، تا پایین تر از زانو به بر می کرد. ولی در هرحال مدح مجوس و گبر بد کرده بود و غلط کرده بود مردک آتش پرست .
یک روز صبح زود که از خانه مادربزرگ میبردندم به خانه خودمان ،درمحله “درِشیخ ” دیدم بدجوری اقدام به حفظ بیضه اسلام کوچه را پر کرده است از آب های ریخته و آدم های آمده به تماشا و بوی خیلی بد .ازخانه های همسایه هی دلو دلو آب می آوردند و می پاشیدند به دیوار.چون وقت سحر دسته ای از مومنین با غیرت و چندین الاغ با گاله های مالامال سری زده بودند به خانه آقای آثارعجم. و دیوار و درِخانه مرد به شدت وطن پرست و به شدت دلبسته زمان شکوه و جلال باستانی را آغشته بودند به گه، که اکنون کوچه پر از بوی گند بود و سطل سطل آب از حوض های خانه های مجاور می آوردند و می پاشیدند به دیوار و در، که مدفوع و کود به دیوار چسبیده را تا حدی فرو می ریخت ولی بوی لجن های آب حوض ها را بر عفونت مدفوع می افزود، که افزوده بود. هم، حالا، زیاد. یا مانند قصه دررفتن خودش که تعریف می کرد چون ضد حضور قشون بریتانیایی اس.پی.آر تحریک کرده بود ،به دستور فرمانفرما که برفارس حکومت داشت می خواستند بگیرندش و برای سرش قیمت گذاشته بودند که او گریخت و لای یک لنگه بار آرد پنهان شد و گذاشتندنش روی قاطر از دروازه با قافله در رفت و مدتی آواره بود تا زمینه برگشتنش به شیراز فراهم شد به ضرب حرمت و حیثیت پدرش آیت الله آسید محمد شریف که روزگار اعتبار و کم بودن شمار آیت الله ها که عنوانشان و رتبه اجتهادشان به آسانی نصیب نمی شد و سعی صبور سال ها تلمذ و مرارت تحصیل لازم داشت و بستگی نداشت تنها به گنده پیچیدن عمامه و درازی تحت الحنک و ادعای خصوصی خود روییده، خود رویانده ِبه خود بسته .
یا وقتی که در روزنامه اش از یک حدیث شاهد آورده بود که علم طلب کردن فریضه هر مرد و هر زن مسلمان است، و آقایان ناباور به گفته پیغمبر، که جای زن را در مطبخ و در رختخواب می دیدند نه در مکتب، ریخته بودند با چماق به اطراف خانه اش به آزارش و او ازبامی به بام دیگری جهیده بود و باز در رفته بود.
پدر به هرچه والی و اشراف و فرمانده قشون و ایلخان بود، به بالیوز و خان کارگزار و پیشکار مالیه و رییس استیتاف و هرچه این جور چیزها بود بی اعتقاد و بی میل حرمت گذاشتن بهشان بود، از تمام الا مردی که مدت کوتاهی در فارس والی ایالت بود و وقتی که درتهران کودتا کردند و پدر در روزنامه اش به ضد آن اقدام قلدرانه مقاله ای نوشته بود و در روز انتشار روزنامه اش از ارگ ایالتی که مقر اداره والی بود به او تلفن زده بودند که حضرت اشرف می خواهند با او ملاقات داشته باشد، و او رمیده بود که این مبادا دامی باشد برای گیر انداختن مطمئن و بی صدای او در ارگ، و گفته بود سخت سینه پهلو کرده است و نمی آید .
در تلفن به او گفته بودند پس حضرت اشرف فردا خودشان تشریف می آورند به دیدارش و او قبول نکرده بود چون باور نکرده بود، و وانمود کرده بود قبول نکردن خودش نوعی از ادب باشد. ولی فردا درشکه والی تا جایی که می شد از کوچه های تنگ بگذرد گذشته بوده و بی آن که از ارگ ایالتی دیگر کسی، یاخودش، خبرداده باشد باز، بی دورباش و کورباش های فراشان تُپُز به دست که رسم آن زمان بوده است، او خانه را جسته بود و، ساده، در زده بود. نوکر که در را باز کرده بود فکر کرده بود مرد موقر قرار از پیش به آمدن دارد و مهمانِ دیگر بعد از ظهر و هم منقلی است با آقا؛ و در جواب”تشریف دارند؟” گفته بود “بفرمایید”، و از هشتی، درِحوضخانه را نشان داده بوده که آن جا پدربی خبر،عبا به دوش ،سربرهنه، لم داده بود و با دو دوست دیگر تریاک می کشیده، که دکتر مصدق می آید تو. پدر از جا جسته بود و دستپاچه، یک صندلی کشانده بود و آورده بود برایش، و اجازه خواسته بوده برود لباس بپوشد، که مرد نگذاشته بود. و گفته بوده غرض فقط تشکر حضوری بود چون قدر صراحت اورا چه خوب می داند و حال پرسی کرده بود که این، شاید، اشاره بود به آن ادعای پدر به سینه پهلو و بیماری، و هم چنین تکذیب ضمنی یک گوشه از صراحتی که گفته بود پدر دارد. دکتر مصدق هم چنین گفته بود که آینده خوشی برای وضع مملکت نمی بیند چون توفیقی هم اگر باشد درظاهر است و بیشتر اساسی نیست زیرا که شالوده این پیشامد نبودن قانون است؛ بی قانونی است، و بی قانونی ناچار برجای می ماند و کسی هم در این گیرو دار در فکر قانون نیست، و گفته بوده که در تاریخ مردم فرنگ هم این وضع نظیرها دارد، اما این جا وضع بدتری است زیرا این جا مردم برای این که مرتب کننده حکومتشان باشد بینایی درست و اقتدار ندارند، نمی دانند و فقط آرزو دارند و آرزو بس نیست .
دیدار والی بر عزت عمومی و برعده بدخواه های پدر افزود. بعد، چهارسال بعد، در انتخابات مجلس موسسان برای نصب جانشین پادشاهی قاجار او شد نماینده از شیراز و رفت به تهران و در آن مجلس بود که کودتا کننده، پهلوی، شد شاه .
سال ها بعد برایم می گفت هرچند این که پهلوی شد شاه به درد مملکت می خورد و در حد وضع عمومی راه دیگری به پیشرفت نمی شد دید، اما ای کاش می شد بود، می شد دید، می شد رفت .
این نارضایی و سرخوردگی، در آخر عمرش باز در شرایط مشابهی مکرر شد، اما آن به این روایت که در دست است بی یک ربطِ نزدیک است و چهل سال به آن فاصله دارد .
چهارساله نبودم هنوز و روشن به یادم است که از آن به تهران رفتن به شیراز برمی گشت.مرا برده بودند به دروازه قرآن به پیشواز او که با نماینده های دیگر شیراز می رسید، و وقتی که آمدند هلهله ها بود و گوسفند سربریدن ها .
من، بچه، تماشای پرلذتی کردم. هنوز یاد نگرفته بودم بدانم که صلوات و هلهله و زنده باد و نوحه و هورا و لا اله الا الله گفتن ها قراردادی است، برنامه است .اجرای مراسم است که عادت شده است، و مثل آن عطسه ایست که می آورندش، خودش نمی آید، یا مثل آن “عافیت باشه ” بعد از عطسه است که می گویند؛ از بس که بچه بودم پیشواز برایم سرگرمی و شلوغی بود. گویا بیشترهمین هم بود. برای همه، گویا. گویا هنوز همین هم هست. برای خیلی ها. خیلی خیلی ها.
اما آن چه چند وقتی بعد پیش آمد، و ربط داشت، باز، به روزنامه نویسی، در انزوای خانه بود و نمایشی نبود وسرگرمی نمی آورد. غصه میافزود.
و همراه بود با ترس و گریه و نفرین مادر و مادربزرگ ،که یک روز نزدیک ظهر دیدم ظرف های خوراکی درسینی گرد بزرگ برنجی پرنقش کنده کاری می گذاشتند و بعد روپوش قلمکار رویش کشانیدند که نوکرمان آن را گذاشت روی سر، وبرای نهار پدر برد به زندان. زندان درتصورمن آن سیاهچال بود درارگ کریمخانی که می گفتند از کم هوایی درش شمع روشن نمی ماند.
هرشام و هرنهار، تا مدتی، تمام مدت، من از مادر و مادربزرگ جز گریه و نفرین و التماس از درگاه خدا و اجداد اطهرم نمی دیدم. بعد پدربرگشت و فهمیدم که فرمانده قشون از این که پدراحتیاط نکرده بود بی اعتنا باشد، به قدرت نظامی سرتیپی اش، و ایراد می گرفته است ازرفتارش علیه مردم ایلات، او را کشانده بود به زندان برای زهرچشم گرفتن بطورعام .
آن انتخاب و رفتن به مجلس موسسان و عضو هیئت مدیره اش شدن شاید ربط داشت به روزنامه نوشتن، اما به زندان رفتنش حتما نتیجه روزنامه داشتن بود. از آن به حبس رفتنِ او هم بود که من برای اول بار گریه های مادرم را دیدم. دراین گرفتاری اعتبار آیت اللهی پدربزرگ دیگر به کار نیامد زیرا خود او هم اسیر حبس نظربود و خانه نشین بود درتهران، و جز رفتن به مسجد به وقت نماز ظهر و عشا حق نداشت از خانه اش برود بیرون. روزگار عوض می شد. من هم رسیده بودم به سن مدرسه رفتن. آیت الله هم برای مدرسه رفتنِ منِ نوه اش هدیه فرستاد که یک کیف مدرسه رفتن بود از آن ها که روی پشت می اندازند، با یک دست رخت نو که شلوار کوتاهش تا بالای زانو بود.
شاید این طعنه ای به فرزندش بود که پیش از بقیه فرزندان عبا و عمامه اجدادی را رها کرده بود، و ریش تراشیده بود، و شلوار و کت به تن می کرد و کلاه پهلوی به سرمی گذاشت.
بعد وقتی که مدرسه می رفتم بستگی به روزنامه و خواندن زیادترشد .درسال سوم معلممان آقای آمیزگار از قصه های نویسنده های خارجی که خوانده بود برایمان می گفت و تشویقمان می کرد به خواندن “برای آدم شدن”.
خواندن که می خواندیم، بس که خواندن خوشایند بود اما آدم شدن را نمی دانیم .آقای آمیزگار قیافه ای شبیه گاندی داشت که در عکس های توی روزنامه می دیدیم ولی کت و شلوار می پوشید. درکراچی درس خوانده بود، که پیش از زمان پهلوی آن جا نوعی فرنگِ درس خواندن برای بچه های مردم مرفه جنوب ایران بود. و حالا که به آن روزگار نگاه می اندازم می بینم بسیار اندیشه های اجتماعی و میل مبارزه در راه کسب استقلال و آزادی و تامین عدل و حقوق عمومی، و رشد سواد، که در سر داشت شاید از دیدن کشاکش استقلال در هند می آمد. او به ما می گفت این مملکت آدم نمی شود تا وقتی که مردمش می گویند “به من چه، به توچه “.
ما بازیگوش بودیم .یک روز درکلاس، وقت خواندن درس از کتاب، کسی ساچمه را چاسمه تلفظ کرد، وما تمام چنان به خنده افتادیم که هیچ تندی و تهدید چاره ای نکرد و او از کلاس قهر کرد و بیرون رفت؛ اما شاید فقط چون چند دقیقه ای زیادتر به آخر ساعت نمانده بود، یا این فقط بهانه بود چون شاید، باید به آبریز سر می زد. بعد برگشت، البته. و ما هیچ کداممان، به روی خود نیاوردیم.
او تشویقمان می کرد به خواندن، و دیگر فقط قصه های شرلوک هولمز که می گفت، قصه آبه فاریا هم بود با شعار امید و صبر. از “حاجی بابا” و از “هزار و یک شب” هم بود که می گفت. می گفت کتاب بخوانید. می گفت کتاب خواندن ورزش برای چشم و شعور است. می گفت هرچیز که می شود خواندش باید خواند، باید خواند، هرچه که باشد. اما فقط یک چیز را و فقط همان یک چیز را خواندن درست نیست، خنگی می آورد، منگ می کند، و خواندن برای بیرون آمدن از منگی است.
ما منگیم، از نخواندن است که منگیم و نمی دانیم .از توی یک سوراخ ثابت فقط، نباید به دنیا نگاه کرد. می گفت کتاب خواندن باید نگاه کردن باشد به دور تا دورِ چشم انداز، نه تنها به یک گوشه، به یک نقطه. او می گفت و ما زیاد نمی فهمیدیم چه می گوید. فقط خوش بودیم از این که می گوید. نمی گفت هم بچه ها از کجا چه جور چیزها گیر بیاورند بخوانند. درمیان ما بچه ها فقط دو سه تایی توی خانه هامان مقداری کتاب بود. یکی مان از خانواده وصال بود که چند شاعر و ادیب به یک قرن تحویل داده بود. یکی هم پدرش پزشک بود و طب قدیم خوانده بود و به دنبال طب تازه هم رفته بود و فکرش آنقدر روشن بود که درسال هایی که زن ها هنوز توی چادر وچاقچور بودند و پشت پیچه و روبنده، او دخترش را فرستاده بود به بیروت برای طب خواندن، که درنتیجه بهش می گفتند بهایی است، اما هم عمامه سیاه بر سرداشت هم روی تابلو مطبش اسمش را به خط پهن نوشته بود دکتر سید ابوطالب. در خانه های بچه های دیگر اگر خبری از کتاب گیر می آمد “خاله سوسکه ” بود و “عاق والدین ” و “مفتاح”. حافظ هم برای فال گرفتن .
سال بعد، چهارم، معلممان جور دیگر بود.اوهم برایمان قصه های می گفت اما ،تمام قصه هایش در کربلا و شام اتفاق می افتاد. او هم تشویقمان می کرد به خواندن– خواندن نماز، و توصیه می کرد پای روضه بنشینیم؛ حتی پیش از بلوغ روزه بگیریم تا عادت کنیم به تکلیف های دینی مان تا وقتی که وقتش شد. جوری بود که انگار مدرسه می رفتیم برای فحش یادگرفتن و فحش دادن به گبر و بهایی. و با خبر شدن از خبث و طینت خراب عمرو عاص و مست کردن های معاویه .
کتاب را هم می گفت باید فقط کتاب درس بخوانیم و جز کتاب درس نخوانیم چون چشم بچه را خسته می کند و سربچه را خراب.
این ها را جوری می گفت که انگار شنیده باشد که سال پیش آقای آمیزگار چه ها به ما گفته است. بیشتر درس هایی هم که به ما می داد ازهمان کتاب درسی که به ما توصیه می کرد هم نبود. توصیه می کرد، اما گویا فقط برای تقیه .
اصلا با کتاب های درسی مان چندان میانه هم نداشت چون عقیده داشت، یا دست کم می گفت، که حرف های کافرها، یعنی نه تنها فرنگی ها بلکه بدتر، این گبرها و بهایی ها –”الو گرفته های خبیث نجس ،زندیق”- درآن رخنه کرده است. مثل در هر چیز.
خیلی ضد زرتشتی و بهایی بود، که می گفت گبرهای هندوستان آدم فرستاده اند به ایران تا “به دست بعضی ها ” ما را برگردانند به آتش پرستی، باز- و بهایی ها، “به دست بعضی ها “، برای درآوردن مردم از مسلمانی سینما آورده اند به این شهر.
شاید فکر می کرد ما می دانیم این “بعضی ها”ی او کی اند، یا یعنی چه. اما نمی دانم چه کار می کرد اگر می دانست که از دوسال پیش پدرترتیب داده بود که هفته ای دوبار دایی ام مرا ببرد سینما، که سینما هم سرگرمی است و هم “چشم را بازمی کند” که ازآن راه می شود آشنا به دنیا شد .اشاره اش به گبرهای هندوستان هم به هیئتی از پارسی ها بود که از بمبئی به سرپرستی یکی از بزرگانشان که دینشاه ایرانی اسمش بود آمده بودند به ایران ببینند ایران درسال های پس از روی کار آمدن پهلوی تا چه حد جلو رفته است؛ و حرفِ این هم بود که پارسی ها، بعد از هزار و سیصد سال دوری از خاک پاک میهن اصلی، برگردند، دسته جمعی، به سرزمین اجدادی؛ چیزی که حالا می شود تصور کرد که این چنین فکری اگر هم بود از قصد بهره برداری سرمایه دارانه صاحبان ثروت درمیانِ آن ها بود .
همراه این گروه رابیندرانات تاگورهم بود که داستان نویس و شاعر معروفی از اهالی بنگاله بود و اولین کس بود از غیر اروپاییان که جایزه نوبل بهش دادند .این دسته وقتی آمدند به شیراز آوردندشان به مدرسه ما برای تماشای ورزش های”جابلسکی” و هرم سازی و سرود خوانی مان، که وقتی برای پدر گفتم که آن ها آمدند و ما چه نمایش برایشان دادیم گفت “سرود خواندن بچه ها و روی شانه های هم سوارشدن هاشان نه تماشایی است و نشان ترقی”.
روز آن نمایش هم آقای معلممان ناگهان چایمان کرد و نیامد، ولی ناخوشیش با همان یک روزه غایب شدن برطرف گردید.
پدرهم چنان ترتیب داده بود، اما نه به قصد موازنه، که او هفته ای سه بار یک غروب درمیان بیاید به خانه مان برای دادن درس حساب و صرف به من. شب های او آمدن برای درس با شب های ما رفتن به سینما یکی نبود، البته، شب ها که می آمد با عبا و عمامه می آمد، نه مثل روزها به مدرسه بی آن ها. درمدرسه، آخر مدیر تحمل این قدر آخوند بودن اورا نکرد چون دیده بود که رفتار و حرف هایش با روحیه ای که رسمی و رایج بود، و با مصالح امروز مدرسه و هم چنین خودش، که ضمنا وکیل و کارگزار دوتا از نماینده های مجلس بود، جور درنمی آید. مدت ها هم از آن وقت ها گذشته بود که هم خودش، مدیر، هم برادرش، ناظم، که معلم سال ششم هم بود،عمامه سفید سرمی گذاشتند چون هر دو، مثل بیشتر با سوادهای آن دوره در مکتب ها و حوزه های مذهبی به بارآمده بودند. ناظم یک کتاب هم درآورده بود از مجموعه لغت هایی که هم صدا هستند یا درشکل نوشته شان شباهتی به هم دارند، اما حرف های ترکیبشان، یا حرکت های زیر و زبر و پیش شان غیر هم هستند، مانند ظُهر و ظَهر و زهر. و وادارمان کرده بودند به حفظ کردن آن ها. زیاد بادکش بود.
ولی آن سال آقای ناظم مرد، و مردی که در هردوکار جانشینش شد اول کاری که کرد آن کتاب را از برنامه بیرون برد، گفت از متن و معنی هرجمله است که می شود فهمید کدام کلمه را با کدام املاء باید نوشت؛ گفت جمله برای گفتن قصدی معین است و معنی جمله به انتخاب لغت بستگی دارد، وهر لغت برای معنی فقط به یک شکل است، یعنی معین کننده در انتخاب لغت برای یک جمله آن قصد و معنایی است که جمله می خواهد نه اَ اِ اُ های حرف های یک کلمه .نه هم شکلی ها و هم صدایی ها؛ پس معنای جمله است که باید شناخت، واز روی آن املاء درست کلمه را دانست. می گفت لغت ها را باید به خاطرخودشان دانست و به خاطرمعناشان به کارشان آورد و از معناشان قصد از به کاربردنشان را شناخت و درنتیجه به ترکیبشان پی برد. اما چقدر درست می گفت را ما درست درک نمی کردیم. فقط یک جور ته نشین از حرف هایش در ذهنمان می ماند. در هرحال او به بی غلط نوشتنمان زیاد توجه داشت. کرمش بی غلط نوشتن ما بود و به تمرین بی غلط نویسی کتاب سختی را برای ساعت املاء، که هر روز بود، انتخاب کرده بود و هر روز از روی آن به ما می گفت، چندان که دفترهای پاکنویس املاء هامان در آخر آن سال شد یک رونوشت کامل از مقاله های قاضی القضات حمید الدین محمود بلخی که هنوز “بنفشه سبز جامه کحلی عمامه اش” در ذهن من مانده است.
وقتی هم که، در درس فارسی، می داد شعر از بر کنیم بیشتر به لغت های سختشان توجه داشت، لابد تا مشکل ِنوشتنشان را از معنای متن دریابیم، اما چگونه می شد معنای متن را دریافت وقتی که نظم مانند این قصیده دراز بود که :
سقی الله لیلا کصدغ الکواعب شبی عنبرین موی و مشکین زوائب
فلک را به گوهر مرصع حواشی هوا را به عنبر مستر جوانب…
درفش بنفش سپاه حبش را روان در رکاب از کواکب مراکب
مطالع زنور طوالع منور مشارق ز ضوء مصابیح ثاقب…
به گوشم رسید از محل قوافل صهیل مراکب غطیط نجائب..
که من امروز، بعد از گذشت یک هفتاد هشتاد سال و بیشتر پس از آن روز هنوز آن را تمام از حفظم، که حفظ کردنش آن روز کاری به بی غلط نوشتن املاء ما نداشت هم چنان که هیچ گونه کمک هم نبود به فارسی را درست فهمیدن، یا شعری را درست شناختن، یا ساعت های درس و کسب فهم را به وجهی به جا و سودمند طی کردن. این بود.
به انشاء فارسی مان هم توجه زیاد داشت. و قائم مقام را برایمان بهترین سرمشق می دانست، با این همه خیز اصلی اش برای پارسی سره، خالص، نوشتن بود. چه جور می شد منشات قائم مقام و مقامات قاضی حمید بلخی را، و پارسی سره را هم، همه، به هم چسباند یا به هم جوشاند– خودش هم گمان نمی کنم که می دانست.
شاید دنگش گرفته بود، فقط، این جور آن سال؛ میلش کشیده بود تا به رنگ روز و رسم تازه ای که راه افتاده بود او هم یک میهن پرست مفتخر به روزگار باستان باشد. هفته نامه “ایران باستان” را که پر از عکس و روی کاغذ براق در همان زمان منتشر می شد و نسخه ای از آن به دفتر پدرم می رسید، با ولع می خواست و اصرار داشت من برای او ببرم که می بردم .این “ایران باستان” نشریه خوش چهر پشتکارداری بود که به تسهیل نقشه ها و برای اشاعه اندیشه های هیتلری کمک های مادی از آلمان بهش می رسید، و همراه با ارائه زیرکانه این قصد و توجیه و رنگ محلی به کارخود دادن، ظاهر کوشش و مرامش، هم برای پارسی سره را شیوع دادن بود و هم برای اعتلای نام نیاکان پاک آریایی مان– که نه چندان پاک و نه چندان آریایی اش را نداشتیم و نمی شد هم که داشته باشیم در این چهارراهی مهاجمات مکرر. دراین بستر رسوب رفت و آمد امواج حادثاتِ دستِ کم سی قرن که ایران است؛ که بپرسی اگرچگونه پاکی و پرهیز از امتزاج را در گذار آن هزاره ها نگاه داشتند تا به ما دادند در کوچه ها به چهره ها نگاه کن ببین که نه، نداده اند و چنین هم نبوده است ونمی شد که در خلوص بمانند و چون نشد، نداشتند و ندادند. وتازه ،سال پیش بود، همین سال پیش، برای اول بار بعد از هزار و چند صد سال، بعد از ان اولی که این زبان فارسی فراهم شد و رسید به حد نوشتن، و حتی چند صد سالی هم از آن بیشتر، که ذکر بودن خود آن اجداد، ذکر دستِ کم مستند و غیرافسانه ای شان، آمد برصفحه کتاب، کتاب تاریخی که پیرنیا ،دستچین از منابع بیگانه، درآورده بود و در زبان رسم روز مردم این مملکت نوشت، و دولت هم برای درس در دبستان ها اشاره های چند سطری و فشرده ای را از آن به جای قصه های سنتی در میان کتاب های درس آورد.
این تصادف سن من است با همان سال پیش که در تعطیل تابستان پدر مرا با مادر و عمویم و با همسر عمو و با عموی کوچک تر به تهران برد و سر راهمان، درتخت جمشید، چند ساعتی ماندیم تا آن جا را درست ببینیم و آن جا هرتسفلد، باستانشناس، درکار خاکبرداری و کاوش بود. پدر از شیراز ترتیب داده بود به هرتسفلد بگویند که روزنامه دار شهر برای دیدن کشفیات تازه می آید .هرتسفلد ما را به نهار دعوت کرد و پیش از نهار ما را در روی صفه وسیع گردش داد؛ که آن چه می دیدیم بسیار کمتر از آن چه چند سال بعد می شد دید .کارهایی را که کرده بود به ما نشان می داد .یک تکه از دیواره های پله های بزرگ را تازه از خاک در آورده بود و پاک کرده بود که نقش های برجسته شان انگار همان دیروز از زیر دست سنگ تراش ها در آمده باشند.
مادرم و زن عمویم درچادرهای سیاهشان وزیر پیچه شان بودند و میان ستون های ریخته و سنگ های شکسته می گشتند و هم چنان که رسم بود به دنبال مردها پیش می رفتند .شاید هم به توضیحات هرتسفلد گوش می دادند .
توضیحات هرتسفلد را مترجمش برای پدر می گفت، هرچند اول که آمدیم خودش با فارسی شکسته کندش سلام داده بود و حال پرسیده بود و پدر، در زبان فرانسه ای که تازه داشت یاد می گرفت و تا سال ها بعد هم نشد که کامل و درست یاد بگیرد تا وقتی که به کل کنار گذاشتش، می خواست با هرتسفلد در گفت و گو باشد، اما از گیر کردن های مکرر خودش و از سرتکان دادن های هرتسفلد می شد دید پدر سختش بود گفتن، و هرتسفلد سختش بود سردرآوردن از ترکیب کلمه هایی که یا گیر نمی آورد و یا نابجا و ناقص بود یا از تلفظ ناجور ناجورتر می شد.
ولی نبودن فرصت برای آن به کندی گفت و گو کردن آخر رسید به جایی که مترجم شروع کرد به بازگو کردن گفته های هرتسفلد، که بیش از آن چه قصد یا توقع یا تحمل ما بود، یا دست کم ازآن چه من می شد سر دربیاورم، برایمان می گفت و از پادشاه هایی هی پشت هم می گفت که تا آن زمان هرگز اسمشان را نشنیده بودم و لفظ آن اسم ها به گوشم زمخت می آمد .
موقع نهار هم چیزی که هرگز ندیده بودم دیدم ،دیدم مادرم ،و زن عمو ،در چادرهای سیاهشان نشستند سرمیز روی صندلی ،که من همیشه موقع شام و نهار آن ها را سر سفره نشسته بر زمین روی فرش دیده بودم و هم چنین نه با پیچه و در چادرسیاه. اما حالا می دیدم که هم روی صندلی سر میزاند و هم پیش مردهای غریبه، نامحرم، یک وری نشسته اند و به یک دست چادرهایشان را گرفته اند تا نلغزد از سرشان، و با دست دیگرشان، خاموش، می خوردند. و توضیحات و ترجمه ها همچنان ادامه داشت، و دراین میان یک جا عمو پرسید “پس جمشید؟” مترجم لبخندکی زد و سر یک وری جنباند. عمو خوشش نیامد از این بی جوابی. گفت: “بی زحمتی از پروفسورسوال کنید جمشید و کیقباد و پیشدادیان ،این ها ،چه ؟” مترجم که دید لبخند پس زننده اش برای عمو بس نبوده است ورچیدش، گفت: “ پرسیدن ندارد این، اینا قصه اس.” و اعتنا نکرد به این که عمو، واخورده، وازده، پرسید:“قصه ؟”
مترجم به جای جوابی به او شروع کرد به حرف زدن با هرتسفلد. به من برخورد که مردک به عمو بی اعتنایی کرد. چنان بی اعتنا که گمان هم نکردم آن چه به پروفسور می گفت سوال یا درباره سوال عمو باشد. بعدش هم فقط از این که پروفسور ممنون و مسرور از این ملاقات است و چون زیاد گرفتار است دیگر بعد از نهار با اجازه می رود سراغ خاک برداری گفت و گفت پروفسور به او گفته است که با ما بماند و هرچه را که باز بخواهیم ببینیم ببینیم و هر توضیحی که احتیاج باشد به ما بدهد.
نهار هم به آخر رسید و پروفسور اجازه خواست و بلند شد، پدر دوباره زبان فرانسه اش را به کار آورد برای آن تشکر از هرتسفلد و هرتسفلد هم فارسی شخصی اش را دوباره به کار آورد برای تشکر از پدر، و سری هم به خداحافظی فرود آورد و دست دادند و او با مترجمش، که گفت بر می گردد، الآنه، از اتاق بیرون رفت .تا رفتند عمو پرسید:“بر گردد چه کار؟ این که نه می داند، نه می پرسد، نه جواب می دهد و نه شاید اصلا ترجمه اش را هم درست نمی گوید ،از کجا بفهمیم هرچه تا حالا به ما گفته بی غلط گفته یا، نه ،از خودش گفته ؟”
مترجم به دم در رسیده بود ،گفت :“می فرمایید؟”
عمو معطل نکرد و هم چنان که از اتاق می رفتیم گفت :“نفرمودید.”
مترجم که کناری کشیده بود راه به ما می داد پرسید :“بله ؟”
عمو گفت:“جواب مرا مرحمت نفرمودید.”
مترجم که شاید واقعا ملتفت نبودپرسید:“جواب چه چیزرا ،قربان ؟”
عمو گفت :“چیز مهمی نبود. فقط جمشید. رسوال کردم، گفتم بفرمایید، یا از پروفسور سوال بفرمایید، پس جمشید، پس کیانیان و پیشدادیان؟ سرکار فرمودید این ها تمامشان قصه اس.”
در”سرکار” ی که گفت نیش بیشتر بود تا دربقیه، تادر خود سوال. مترجم گفت :“خوب، تمامشان قصه اس.”
عمو گفت :“یعنی می گین نبودن ،هیچ؟”
مترجم گفت :“آثاری از اون ها نیس.”
عمو گفت :” اینا همه ستون بلند قطور ،اینا همه گاوهای سنگی گنده، با اون شاخ های کلفت گنده که بدجوری دراز و کلفتن، این قصر، خوداین قصر- از هرچه بگذریم ،خود این قصر،این تخت ،اینا نیستن؟”
مترجم گفت :“هسن.مال جمشید و کیقباد نیسن.”
پدر و مادرم، با زن عمو و آن عموی کوچک تر، در انتظار و در سکوت ایستاده، آن دو را نگاه می کردند.
عمو گفت :“پس مال جمشید و کیقباد کو کجا رفته ؟”
“نرفته ،نبوده .”
“اینام نیسن.قصه ان. این ستون های ستبر؟اون شاخ های کلفت گاوها، همه قصه ان؟ هیچ کدوم نیسن؟”
“جمشید قصه اس، نبوده.”
“شما خودت بودی وقتی اون نبود؟ خودت دیده ای که او نبود ؟خودش نبوده ولی تخت و قصراوبوده؟”
“قصه ان، مال او نبوده اینا.”
“اینا رو که مانشنیده بودیم بوده ن .اونایی که هزارها سال همه گفته ان بودن نبوده ان ؟”
گفت و گوشان مثل لج کردن های بچه های کوچک بود. منِ ده ساله می دیدم که گفت و گوشان یک جور لج کردن های بچه های کوچک بود. درگوشم لج کردن های بچه های کوچک صدا می کرد. واشان گذاشتم، از کنارشان رفتم به پرسه زدن برای خودم ،اما صدای نامساویِ درگیریِ نامساوی ترشان همراه می آمد. یکی می گوید با زور و غیظ و جوش، یکی کوتاه می آمد از زور دلهره کارمند اداره ای بودن. و من رفتم قدم زنان روی صفه دوباره به تماشای ویرانه، آفتاب تابستان آرام وگرم، و چشم انداز دشت خاموش و خالی و پهناور. شیرها و عقاب ها و هلاهل بزرگ بالدار، سنگی ِتراشیده، پراکنده، دوام آورده مثل آن کوه دورِمنفرد که مصطبه ای می نمود با سطح صاف بالایش، بی راه و بی پارس و بی پله، خیره به تماشای مستمر آسمان و ابر و آفتاب. و شب ها ستاره ها. بارها شنیده بودم که مار در خرابه ها فراوان است، که پاسدار گنج های پنهان است، اما نه مار دیدم، نه نشانه ای از گنج. دنبال هیچ کدام نبودم، از دور هم چنان صدای شدت گم کرده از دوری، مخلوط جوش و غیظ با دلواپسیِ حفظ شغل، مواج، با نسیم، و ازمیان سنگ های هزارها سال تراشیده، می رسید و نمی ماند. پدر صدایم می زد : “کجا رفتی؟ بدو، رفیتم. بیا .”