نگاه چهار شاعر به جنایت اسیدپاشی
اصفهان اسیدی
مرجان ریاحی
باران
بارید
اما نه آنقدر
که لب زاینده رود تر شود
و نه آنقدر
که جای اسیدها پاک شود
فقط آنقدر
که یادمان باشد
باران هم گاهی
مثل اشک می ریزد
آرام
آهسته
بی شتاب
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ
یغما گلرویی
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ!
ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ
ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﯾﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﯼ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﺪ
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺘﺎﻥ
ﮐﻨﯿﺰﮐﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭِ ﻣﻄﺒﺦ ﻭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
ﺑﻪ ﮐﻒِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺗﻞِ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﻧﺪ
ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯿﺪ
ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ
ﺑﺎ ﺁﻥﻫﺎ؟
ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶِ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺍﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕﻫﺎﺷﺎﻥ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡِ ﺑﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ!
ﻣﺎ ﻗﺮﻥﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱِ ﺍﺳﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.
ﮐﺎﺳﻪﯼ ﺍﺳﯿﺪﺗﺎﻥ
ﺍﺯ ﻧﯿﺰﻩﯼ « ﭼﻨﮕﯿﺰ » ﻭ
ﻗﺪﺍﺭﻩﯼ «ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ » ﺧﻄﺮﻧﺎﮎﺗﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮِ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ
ﻭ ﺯﻥﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺩﺷﺎﻥ
ﭘﺮﭼﻢ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ.
در این زندان
سمیرا شربتی
اسید می پاشی
مری ام تب میکند
و گاه زبان کوچکم
بی بی می گوید” اسید نیست/ گرمای موهای توست”
به هر حال آتش ازتوست
تو
تنها مجرمی
که جرمش را دوست دارم دختر نازم
جز امعا و احشا
در این زندان
که من برای تو ساخته ام
چه می بینی؟
صبح که شد
یک دوربین دیجیتال قورت میدهم
تا می توانی عکس بگیر
بیست سال دیگر دلت تنگ میشود
آنگاه که مری من به جوانی امروز نیست
تو را به خدا
تو دیگر مشغول شمردن دلارهایت نشو
محسن و اکبر و رضا
شب به شب کابوسشان بچه میکند
اما نه شکمشان بزرگ میشود
نه مری اشان می سوزد
طبق نظریه بی بی
دلارها کچلند
این است
که من تو را با هزار هزار تایشان هم
عوض نمیکنم
دختر نازم
خیابان های دلهره
فروغ ریحانی
دلهره پسمان می بارد
برادرانم آمدند
اربابهای خیابانی
موتورهای اسید فشان
برادری دارد می آید
خواهران گم شوید، جم شوید، خم شوید
روسری هایتان را تا نقطه ی شرمگاهتان پایین بیاورید
آخ برادر بسیجی ام
ارباب موتورسوار اصفهانی ام دارد می آید
دستپاچه می شوم
غسل کرده ام آیا؟ جنابت بود حیض
آه اعمالم…!
کاش برادرم نفهمد به برادر دیگرم نظر دارم
وسوسه ی طمع خوابش را …
نمی دانم اگر بسیجی ام
بسیجی اسید فشانم بفهمد
افشره اش را چه می کند؟
نگاهم را تاب می آورد وقت پاشیدنش؟
آخ خواهران، خواهرانم
اگر برادرم بفهمد.