از آنجا

نویسنده

این قصه نیست که بخوانی، واقعیتِ زندگی یک زن ایرانی است

الهه صدری

 

 

این یک قصه یا یک رؤیا نیست، بلکه یک تصویر واقعی از خشونتی است که در حق یک زن ایرانی روا شده است. پس به این واقعیت گوش فرا دهید تا عمق فاجعه خشونت باری که در زیر پوست زندگی زن ایرانی جاری است، درک کنید و البته با امید به آن که بازتاب این بُرش کوتاه از زندگی زنان هموطن مان بتواند تلنگری به ذهن خفته جامعه بزند شاید که برای مبارزه با خشونت علیه زنان، اقدامات جدی تری را صورت دهد:

 در سال 1298 خورشیدی به دنیا آمدم و شرح زندگی ام مربوط به سال های 1310 به بعد است. نامم شرافت است. زمانی که 13 سال بیشتر نداشتم خواهر بزرگم اقدس را به عقد مردی که در آن زمان تا حدودی تحصیل کرده بود درآوردند و چون محل کار شوهرش، محمد، در خرم آباد بود آنها در آن شهر ساکن شدند.

 پس از نزدیک به یک سال که از ازدواج آنها گذشته بود در روزی که من به همراه خواهران و برادرانم مشغول درس خواندن بودیم (من آن موقع کلاس ششم بودم) درشکه ای مقابل منزل ما متوقف شد و خواهرم با حالتی نزار جلوی در خانه پیاده شد.

 بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم چون خواهرم 9 ماهه حامله بوده و نوزاد مرده به دنیا امده بوده و تمام بدنش عفونت داشته و روز به روز هم حالش بدتر می شده شوهرش او را به تهران فرستاده بوده تا معالجه شود ولی خواهر جوانم بر اثر خونریزی شدید جان باخت و بعد از چند ماه که شوهرش به تهران آمد و موضوع را فهمید خود را میزد و خاک بر سر می ریخت و شیون می کرد و از آن به بعد مدت 3 سال در منزل پدر من ساکن شد در این فاصله که من برای شستن ظروف و چیزهای دیگر به سر حوض می آمدم او مرا دیده بود و با این که خواهر بزرگتری در منزل داشتم او مرا پسندیده و از پدرم خواستگاری کرد و خانواده من چون فکر می کردند که او همانطور که خواهر بزرگ مرا دوست می داشت با من هم همان گونه رفتار خواهد کرد، سرانجام، مرا به عقد و ازدواج او در آوردند.

 در سال 1315 صاحب دختری شدم به نام پریوش. از آن موقع او به من گفت که اشتباه کرده و مرا دوست ندارد و ما باید متارکه کنیم.

 هر چه به او التماس کردم که مرا طلاق نده می گفت من تو را دوست ندارم و از تو متنفر هستم اتفاقاَ من در همین فاصله کم، مجدداَ باردار شدم و او اصرار می کرد که باید بچه را سقط کنی و مرا به خانه ی پدرم فرستاد و خودش در محل دیگری خانه ای اجاره کرد و بعد از مدتی، با زن دیگری ازدواج کرد. من هم در منزل پدرم، پسری به دنیا آوردم و پدرش بدون سوال کردن از من در مورد نام او، پسرم را بهرام نامید.

 بعد از آن هم رفته بود محضر و غیابی طلاق من را داد و 2 بچه را از من گرفت و به منزل همسر جدیدش برد. بعد از مدتی افسردگی که با شَک و حیرت و ناباوری توأم بود بالاخره دوباره به مدرسه رفتم و تا سیکل درسم را ادامه دادم و به عنوان یک ماشین نویس در یک وزارتخانه استخدام شدم. ولی غم و اندوه دوری از دو جگرگوشه ام لحظه ای رهایم نمی کرد. در طول این مدت مرتباَ اشک می ریختم و در فراق بچه ها که هیچگونه اطلاعی هم از آنها نداشتم دل نگران بودم.

 3سال بعد همسر سومش فوت کرد و او به ناچار 2 فرزندم را نزد من فرستاد و بعد از 6 ماه که همسر چهارم اختیار کرد مجدداَ بچه ها را از من گرفت و تا 18 سالگی آنها را به من نشان نداد. پسرم بهرام را روزی که 18 ساله شد با چمدان لباسش بیرون کرد و دخترم را وقتی 25 ساله شد از منزل بیرون کرد و حتی خانه ی کوچکی که داشت به نام همسر چهارمش کرد تا فرزندان من از او ارث نبرند.

 رفتارش همیشه با خشونت و برخوردهای تند و فیزیکی همراه می شد انگار که نمی توانست بر رفتارش کنترلی داشته باشد. از جمله خاطرات خشونت بار او این است که زمانی که دخترم بسیار کوچک بود یکبار گرسنه شده بود و موقع کشیدن پلو چند دانه برنج را بر می دارد و در دهان می گذارد پدرش تا این صحنه را می بیند دست او را تا مچ درون دیگ داغ پلو می کند تا تنبیه شود و دیگر این کار را تکرار نکند.

 پسرم نیز یک بار در کوچه سرش را به عقب برمی گرداند تا ببیند از پشت سر چه کسی میاید که ناگهان چنان در گوش او می کوبد که دیگر پشت سرش را هیچ وقت نگاه نکند.

 حال چند سالیست که او فوت کرده و من هم با حالی زار و نزار آخرین روزهای زندگی ام را می گذرانم.

منبع: مدرسه ی فمینیستی