از آنجا

نویسنده

به بهانه ی زادروز احمد شاملو

ترانه ی بزرگترین آرزو…

محسن عمادی

 

  1. ماه گذشته شاعران شهر ساراگوسای اسپانیا، برنامه‌‌ای گرفته بودند برای بزرگداشت شاعرشان، آنتونیو گاموندا. آنتونیو در صحبت‌هایش از نقش شعر حرف زد و شعر را آزادی‌بخش خواند. بعد از شعرخوانی‌ها، بر میز شام بحثی درگرفت درباره‌ی لورکا. گاموندا بی‌اعتنا به بحث‌ها شام می‌خورد و می‌نوشید. یک استاد فلسفه به من می‌گفت: «شگفت‌زده‌ام از اهمیت لورکا برایت، در اسپانیا دوران لورکا دیگر تمام شده‌است.» بحث‌ها ادامه یافت. بیشتر از آن حرف می‌زدیم که آیا سخن شعر را می‌توان در سخن «پیشرفت» بازخواند؟ در این‌جور بحث‌ها، هدف متقاعد کردن دیگری نیست. هدف حفط مکالمه‌است، مکالمه‌ای که هر دو سوی سخن را تغییر می‌دهد. دوست فلسفه‌دان ما، از واقعیتی سخن می‌گفت. آری، زمانه، زمانه‌ی لورکا نیست دیگر، چرا که توجه و تعلق مخاطبان و اکثریت شاعران به نوعی از شعر است که دیگر پیچیدگی‌ها و دغدغه‌های زبانی و اندیشگانی شاعران گذشته را با خود ندارد. شعری که مخاطب بی‌حوصله‌ی امروز، راحت می‌خواند و هضم می‌کند و گاه زمزمه می‌کند یا نقل می‌کند به مناسبتی. بحث‌ها به راه خود می‌رفت و ما همدیگر را بهتر می‌شناختیم. آنتونیو، همچنان بی‌اعتنا بود و با شاعری از خاطرات‌اش حرف می‌زد، از کودکی‌اش. از نظر آن دوست، حالا دوگونه شعر طرفدار دارند: شعر اکثریت که ساده و دردسترس است و شعر اقلیت که در مبارزه‌ای رادیکال ادامه می‌یابد. اولی تلاش نمی‌کند از فرم‌های غامض استفاده کند، زبان ساده‌ای دارد و خیلی آرام است حتی وقتی اعتراض می‌کند. دومی، خود را در تجربه‌های فرمی متعدد و غامض بازمی‌یابد و مدام در حال اعتراض یا انهدام است. می‌گفتم انگار حوزه‌ی شعر را مثل حوزه‌ی سیاست می‌بینی: دسته‌ی طرفداران دموکراسی و دسته‌ی بنیادگراها. گفت دقیقن. حوزه‌ی شعر و حوزه‌ی سیاست چنین تعاملی با هم دارند. می‌‌پرسیدم: کدام تعامل؟ این‌که شد هژمونی سیاست بر شعر. گفت: مگر جز این است؟ آنتونیو اما به تمام این بحث‌ها بی‌اعتنا بود. به گمانم حق داشت.
    2. یک قصه‌ی عامیانه‌ی ژاپنی شبی را توصیف می‌کند که پدربزرگی و نوه‌اش در خانه نشسته‌اند و نوه از پدربزرگ و از هراس‌هایش می‌پرسد، پدربزرگ هولناک‌ترین هراسش را در آن شب، حضور یک دزد می‌داند و اتفاقا دزدی در بیرون خانه منتظر است تا اسب محبوب پدربزرگ را بدزدد. این توصیف، برای دزد خوش‌آیند است چرا که به او احساس دیده‌شدن در عین قدرت را می‌دهد. نوه اما باز از موجودات هولناک دیگر می‌پرسد و پدربزرگ اینبار از گرگ به عنوان موجودی مخوف حرف می‌زند، ازقضا گرگی هم در گوشه‌ای کمین کرده است تا اسب پدربزرگ را بخورد و این توصیف او را هم خوش‌آیند است. برای بار سوم نوه از موجودی هولناک می‌پرسد و پدربزرگ اینبار به چک‌چک آب از سقف اشاره می‌کند و موجودی به اسم «چک‌چک» را مخوف‌تر از آن هردو می‌داند. هم دزد و هم گرگ می‌ترسند که اگر این موجود ناشناخته‌ی مخوف هم چون آن‌دو در کار ربودن اسب باشد، چه بر سر آن‌ها خواهد آمد و با کوچکترین صدایی خیال می‌کنند که چک‌چک حضور خویش را اعلام کرده‌است و هریک بنای فرار می‌گذارند. گرگ از گوشه‌ای می‌گریزد و دزد در تاریکی دستپاچه می‌شود و بر پشت گرگ می‌افتد و می‌گریزند. با این فرض که گرگ خیال می‌کند چک‌چک روی دوشش سوار است و دزد خیال می‌کند روی دوش چک‌چک سوار است، ادامه‌ی داستان از انتقال هراس به کل جنگل بیرون سخن می‌گوید. بدیهی است که حیوانات این قصه، به چیزی جز انسان‌ها اشاره ندارند. این قصه به نحوی غریب از خلق استعاره‌های اجتماعی سخن می‌گوید. «چک‌چک» که در درون خانه، به چیزی ملموس اشاره دارد، در برون خانه ناشناخته‌است و به چیزی اشاره نمی‌کند. در بیرون خانه به استعاره‌ای بدل می‌شود که همه‌ی هراس‌های ساکنان بیرون را از ناشناخته‌ها در خویش جمع‌می‌کند. ولادیمیر هولان، شاعر چک بودن را برای حیوانات و اشیای عالم فراسوی کلمات می‌بیند که همین وجود بی‌زبان برایشان کافی‌است، اما موقعیت انسانی را چنین توصیف می‌کند: «ولی ما، می‌ترسیم/ نه فقط در تاریکی که حتی در نور زیاد/ همسایه‌مان را نمی‌بینیم و مایوس از احضار ارواح/ در وحشت فریاد می‌زنیم: / کی آن‌جاست، حرف بزن!». ناشناخته‌ای که حامل همه‌ی هراس ما آدم‌ها می‌شود می‌تواند هرچیزی باشد: توتالیتاریسم، یوفوها و موجودات فضایی و حتی جهانی‌سازی. هولان شعر خود را با این عبارت آغاز می‌کند: «سنگ و ستاره آهنگ خود را به ما تحمیل نمی‌کنند/ گل‌ها خاموشند». این عبارت مرا به یاد هایکوی زیبایی از بوسون می‌اندازد:«پروانه/ روی ناقوس نشسته/ خوابش برده». ناقوس در این شعر می‌تواند به هر پدیده‌ای اشاره کند که قصد انسانی آن را به صدا در می‌آورد. من پروانه‌ی این شعر را شاعر می‌دانم. کنش شاعر در برابر آن‌چه زاده‌ی هراس، قصد و میل است. شاعر از ناشناخته نمی‌ترسد،‌ به دنبال به دست آوردن چیزی فراسوی خویش نیست. شاعر-پروانه، روی ناقوس خوابش می‌برد، بی‌آنکه پیشاپیش در تشویش باشد که کسی ناقوس را به صدا در خواهد آورد و اگر ناقوس به صدا در آید، او فقط از جایش بلند می‌شود و روی گلی یا سنگی یا دیواری خواهد خفت.

    1. احمد شاملو می‌نویسد «هدف ‌شعر نجات‌ جامعه‌‌ی بشری‌ست‌ از طریق عشق‌ انسان‌ به ‌انسان از مهلکه‌ئی ‌که سیاستچی‌ها به ‌بهانه‌ی ‌انواع و اقسام نظریه‌های ‌ایده‌ئولوژیک‌ برای‌ تثبیت‌ قدرت‌های‌ فردی‌ یا گروهی‌ پیش‌ پای ‌جوامع مختلف‌ حفر می‌کنند. در حالی‌ که‌ شاعر، عشقی ‌را تبلیغ‌می‌کند که‌ در راه‌اش از جان ‌می‌توان ‌گذشت‌ درحالی ‌که ‌سیاستچی‌ اول ‌چیزی ‌که‌ جلو جامعه ‌علم ‌می‌کند یک‌ دشمن‌ نابکار فرضی است‌ که ‌سرش‌ را باید به ‌سنگ‌ تفرقه ‌کوبید. گرگی برای ‌گله ‌می‌تراشد تا مقام ‌چوپانی‌ خودش‌ را توجیه‌ کند.» شاملو در شعری از همین عشق در میانه‌ی گفتگوی زمین و انسان سخن می‌گوید «آن افسونکار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید افتد.» مقامی که شاملو برای شاعر می‌شناسد، فراسوی سخن سیاست است از این‌رو تغییری که شعر باعث می‌شود، باید بنیادی‌تر باشد از تغییری‌ که سیاست می‌تواند ایجاد کند. شاید به تعبیر شاملو، بدون چنین عشقی، عدالت ناممکن است، یعنی آرمان سیاست ناممکن است. چنین تعبیری از نقش شعر، آزادی‌بخش، اما خطرناک است: یعنی برای اهل سیاست خطرناک است. منتها گردانندگان سیاست‌ امروز آموخته‌اند چطور با این مخاطره روبرو شوند. امروزه کافکا به شکل پدیده‌ای توریستی به فروش می‌رود: تی‌شرت‌ها و پوستر‌های او را همه‌جا می‌توان خرید. چه‌گوارا هم به همین سرنوشت دچار شده‌است. فروش کافکا و چه‌گوارا هرگز به معنای آن نیست که خریدارِ تی‌شرت‌شان به طور بنیادی تغییر کرده‌است و آن عشق پرخطر را می‌شناسد. برعکس، از تکثری پرده برمی‌دارد که می‌کوشد مدام کافکا و چه‌گوارا را بی‌خطر کند. 
      4. شاملو و لورکا در ذهن ما قرین و هم‌نشین‌اند. حرفی را که دوست فلسفه‌دانم می‌گفت، شاید بسیاری در ایران هم در مورد شاملو بگویند. امروز در ایران هم،‌ منادیان ساده‌نویسی یا انهدام، هر دو گروه حضور دارند و سیاست‌شان عین دیانتشان است. شعر شاملو در بطن مکالمه‌ای شکل می‌بنند که گذشته و حال ما را به هم متصل می‌کند. مکالمه‌ای می‌آفریند میان دیروزهای پیش از مشروطه و امروزهای پس از مشروطه. در درون شعر شاملو، ما لال نیستیم. با تمام گذشته‌ و حال انسانی‌مان، یعنی با تمامیت زبانمان حرف می‌زنیم.می‌دانم در کنار آن میز شام، اگر به جای آنتونیو گاموندا، احمد شاملو نشسته بود، باز هم به این بحث‌ها بی‌اعتنا بود. چنان‌که آنتونیو بر حاشیه‌ی دفتری برایم نوشت: «سایه‌های شکنجه شده/به نشانه‌ها نزدیک می‌شوند./روزی را خیال می‌کنم/که اسب‌ها یاد بگیرند/ گریه کنند.» شاملو نیز می‌توانست گریه‌ی اسب‌ها را بیرون از غوغای قصد و میل و هراس در زبان بشنود. گریه‌ای که شنیدنش ما را در دل حقیقت مجنون می‌کند. روزی که هر خواننده بتواند کالبدهایی را ببیند بر حاشیه‌ی خندق‌های سرد، کفن شده در نور.آن روز خواهد توانست ترانه‌ی بزرگترین آرزو را بخواند با غریو جانش که آه اگر آزادی سرودی می‌خواند کوچک، هم‌چون گلوگاه پرنده‌ای هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند. سالیان بسیار نمی‌بایست دریافتن را که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی‌ست که حضور انسان آبادانی‌ست. آبادانی حضور انسان، بدون حضور شعر ناممکن است. تولد شاعرمان مبارک.

منبع: سایت رسمی احمد شاملو