در واگنی غریب

نویسنده

» سرزمین هرز

شعرهای شیرکو بی‌کس

 

سرزمین هرز  به شعر جهان می‌پردازد

 

اشاره:

شیرکو بی‌کس در کنار احمد شاملو

 

شیرکوبی‌کس، شاعر آوازها و آزارهای کردستان است. شعر او هم‌چون سالیانِ سراسر رنج مردم کُرد، پر از جراحت و درد و امید است. او شاعری است که در سال‌های زندگی خود جز برای کردستان شعری نسرود. در شعر او که اغلب بر پایه‌ی استقرا و تشابه خلق می‌شود، می‌توان سرگذشت آوارگی‌های، جنگ و سرکوب را دید. به زبانی دیگر شعر شیرکو بی‌کس، تاریخ کردستان است، به زبان شعر. زبانی که تخیلی شگفت و بسیار پیش‌رو را درخود می‌آفریند و گوینده‌اش را در کنار بزرگ‌ترین شاعران معاصر قرار می‌دهد. برای شیرکو بی‌کس اگر عشقی در میان است، آن عشق با کردستان پیوندی تنگاتنگ دارد. در شعر او حتی طبیعت نیز ابزاری است که با آن دردنامه‌ی کردستان تصویر می‌شود.

پنج شعر به ترجمه‌ی سیدعلی صالحی

 

دیدار

شبی از شب‌ها

یکی از دو دیده‌ی خود را

برای پرنده‌ای به جا نهادم

که نابینا بود… در تاریکی

روز از روزها

یکی از دو دست خود را

برای درختی جا نهادم

که شاخه‌هایش را شکسته بودند… در جنگ

و موسمی دیگر

یکی از دوپای خود را

برای راهی جا نهادم

که ادامه‌ی رفتن را از او گرفته بودند… در بمباران.

و زمان گذشت

و ایامی دیگر دیدم

همان پرنده به دیدارم آمده است

برایم دو بال بینا و آسمانی آبی

آورده بود

و زمان گذشت

و ایامی دیگر دیدم

همان درخت به دیدارم آمده است

برایم ریشه‌هایی از رویا و امیدی از اردی‌بهشت

آورده بود.

و زمان گذشت

و ایامی دیگر دیدم

همان را روشن به دیدارم آمده است

برایم کلید سرمنزل همه فرداها را

آورده بود.

 

تناسخ

از میان همه روزها اگر

روزی توفانی بمیری

بسا باز به گونه‌ی ببری زاده شوی.

از میان همه روزها اگر

روزی بارانی بمیری

بسا باز به گونه‌ی برکه‌ای زاده شوی.

از میان همه روزها اگر

روزی آفتابی بمیری

بسا باز به گونه‌ی یکی پرتو زاده شوی.

از میان همه روزها اگر

روزی برفی بمیری

بسا باز به گونه‌ی کبکی زاده شوی.

از میان همه روزها اگر

روزی مه‌آلود بمیری

بسا باز به گونه‌ی دره‌ای روشن زاده شوی.

اما من چه؟

من که این‌گونه زیسته‌ام

و برای شما

شعرهای بسیاری سروده‌ام

بسا بازآیم

و دوباره همچون کردستان زاده شوم.

 

تونل

در این زیرزمین و

در این غربت و بی‌کسی

قطاری غریب‌ام

با واگن‌های پی‌در‌پی‌اش

که هر روز

هی می‌رود و می‌آید

هی‌ می‌آید و می‌رود

در ایستگاه انتظار

در ایستگاه وداع

در ایستگاه خستگی

و درهای بی‌شمارش که باز می‌شوند و

بسته می‌شوند

بسته می‌شوند و باز می‌شوند و

چه تونل بی‌پایانی است غربت!

پس این قطار

مرا به کجا می‌برد

که دم به دم

سوسوی دو دیده‌اش رو به مردن است.

در این تونل تاریک

در این غربت و بی‌کسی

تنها مرا می‌برد

مرا می‌برد

می‌برد…!

 

سنگ‌ریزه‌ای

بر شانه‌ام

تار موی زنی زیبا

جا مانده بود

سال‌ها بعد

از آن طنابی ساختم

برای عبور از زندگی

برای رسیدن به راز شعر.

در جیب‌ام

سنگریزه‌ای از میهن‌ام

از کردستان من بازمانده بود

سال‌ها بعد

از سر اتفاق

بازش یافتم

درش آوردم

بوسیدم‌اش

و از آن موطنی ماندگار ساختم

برای رسیدن به کلمه

برای رسیدن به زیباترین ترانه‌ها.

 

پایان رنج‌ها

بافنده‌ای

تمام عمر

ترنج و ابریشم می‌بافت

گل می‌بافت

اما وقتی مرد

نه فرشی داشت

و نه کسی

گلی بر گورش گذاشت.

 

حلول

تو که رفتی

تنها صندلی ماند

شاخه گلی

و لیوانی که نزد من است هنوز.

اولی مسند زیباترین ترانه‌های من است

دومی در دلم روید

و سومین سرشار از بوسه‌ی تو بود

آمدم که عطر تو را بنوشم

اما خود غرقه‌ی آن شدم.

 

مقابل هم

ساعت دوازده نیمه‌شب

دوست

کُرد

اندوه

جفت، جهان، میله‌ها.

ساعت دوازده نیمه‌شب

میز

روشنایی

سیگار

کلمه، جدایی، میله‌ها.

تو… تو دو دیده‌ی منی

سرزمین صبور

کردستان من.

ساعت دو یا سه بامداد

آوارگی

کاغذ

قلم

میز، آشفتگی، اندوه.

و سپیده‌دم

یک خذمن ته سیگار

اتاقی مه‌گرفته

شاعری خواب،

و کلماتی که آرام‌آرام

بیدار می‌شدند.

دو شعر به ترجمه‌ی جلیل الیاسی

 

اشاره

در واگنی غریب

سه قلم بودیم

به هم رسیدیم

بعد از آن واژه‌های‌مان

هم‌دیگر را در آغوش گرفتند

زخم‌های‌مان هم‌دیگر را بوسیدند.

کابین هم قلم‌دان ما شد و در آن‌ نشستیم:

شیلی

فلسطین

کردستان.

در گرماگرم صدا و ناله و انفجار

به سه راهی شمارش قوچ قربانی رسیدیم

شیلی پشت بلیت‌اش نوشت:

هزاران هزارن قربانی

فلسطین هم آماری با خود داشت

فراوان‌تر از قربانیان شیلی.

من شماره‌ای برای‌شان ننوشتم

آماری برای‌شان نیاوردم

از پنجره‌ی واگن

با اشاره‌ی انگشتانم

شاخ و گل و برگ بیشه‌ای را

به آن‌ها نشان دادم.

 

جدایی

اگر از میان شعرهایم

گل را بیرون بیاورند

از چهار فصل

فصلی از من خواهد مرد

اگر معشوقه‌ام را

دو فصل

اگر نان را

سه فصل

اگر آزادی را بیرون بیاورند

سال من می‌میرد

و من نیز.