درختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاریس. اولبار، وقتی در یکی از کتابهایش خواندم، خواستم درختش را ببینم.
آن باغِ معروف را دیده بودم قبلاً؛ بهنظرم رسیده بود جاییست مثلِ پارکِشهر، همان باغسنگلجِ قدیمی تهرانِ خودمان در سالهای آخرِ دهۀ چهل.
بخشی است از رمان در دست نگارش به نام درخت….
♦ داستان
درخت
من دیگر درختی نمیکارم و به هیچ درختی دل نمیبندم.
وقتی درخت، بههر دلیلی، خشک میشود، وقتی با کوچکترین غفلت، اینکه یادت برود آبش بدهی یا شاخههای اضافیاش را بهموقع هَرَس کنی، یا کسی، عابری، درختآزاری، با چاقو یا سنگ یا فلزی تیز، تنهاش را بخراشد و روی او یادگاری بکَنَد، یا آدمی شلخته چرکابه پای آن بریزد یا آب آهک و گچ و سیمان، یا باد تند بوَزَد، طوفان بهپا شود و شاخههاش را بشکند، یا بچههای شرور بالا بروند از تنهاش و آویزان شوند به شاخههای نازکش، یا بنشینند روی او، تکانش بدهند و ریشههاش را در خاک بلرزانند، یا زمستان سرما بزند او را، بخشکاندش، یا آفتاب داغِ تابستان بسوزاندش، یا ماشینی ترمزش ببُرد، یا حواس رانندهای پرت شود، یا عمداَ بکوبد به ساقهاش و بشکند او را، یا کسی بیاید با ارّه یا تبر، بیفتد به جانش تا تکّهتکّهاش کند، هیزم شود برای اجاقی یا شومینهای، یا مجسمهسازی بخواهد از چوب نرم و زندۀ او اثری مثلاً هنری بسازد، یا گیرم که هیچ اتفاقی نیفتد، اما خودش خسته شود از زنده ماندن، دلزده و ناامید شود و بخواهد برای همیشه بخوابد و خود را بخشکاند، بشود یک تنۀ خشکیده با شاخههای بیجوانه و بیبرگ در بهار، و ریشههاش دست بکشند از مکیدنِ شیرۀ جانِ خاک و آب… چه فایده کاشتنِ نهالی و دل سپردن به او؟ یا گیرم که ـ بهفرضِ محال ـ هیچ اتفاقی نیفتد برای درختم، سبز و خرّم بماند همچنان و ببالد، در ژرفای زمین ریشه بدوانَد، آب بنوشد، شیرۀ جانِ خاک را بمکد، با رگبرگهای سبزش، روزها، از نورِ گرمِ خورشید، و شبها، از پرتوِ خُنکِ ماه زندگی بستانَد، برگِ نو بر شاخهها برویانَد، غُنچه بگشاید، شکوفه بزند، عطرِ مستیآور بپراکند در هوا، گُلبرگهای رنگبهرنگ بیفشانَد، با باد برقصد، در نسیم زمزمه سردهد، بهزبانِ درختی خود آواز بخواند برایم، حتی میوه بدهد، پُربار، میوههاش مثلِ چراغ بدرخشند بر شاخهها، سنگین، خوشگوار، شیرین، تُرش، آبدار، میخوش، بیدریغ بریزند، بیفتند یکییکی در دستهام، یا بر زمین، و شادمان، پیوسته خندان، هِی ببالد، شاخه بگستراند، و بهناز، منّت بگذارد بر زمین، بر من که دلباختۀ اویم که هست، زنده است، زندگیست، و زیباست، زیباییست، و دوستم بدارد، حتی بگوید که عاشقِ من است، که چون من عاشقِ اویم، پس او معشوقِ من است، و چون او عاشقِ من است، پس من هم معشوقِ اویم، و ما که یکدلیم اینهمه باهم، چه خوش است این بودن، و چه دلنشین و دلانگیز است این روزها و شبها، و آرامش چه آرام و مهربان جاریست بر ما، در ما، و ما ـ من و او که درختِ من است و من همیشه نگران و مراقب اویم ـ احساس کنیم چهقدر خوشبختیم و خوشبختی میوۀ مشترکِ ماست، رسیده و معطر و خوشطعم، خوشخوراک… گیرم ـ بازهم بهفرضِ محال که میتواند البته محال نباشد ـ اینچنین باشد و همهچیز بر وقفِ مُراد ما ـ من و او، درختم ـ بگردد، اما ناگهان من، در اوجِ این سعادتِ کمیاب، یا درستتر بگویم نایاب، از بودن بمانم، بههر علّت که باشد، تمام شوم و برسم به آخرِ این خطِ نامشخص، یا علّتی نباشد، اما ناگهان ملال سرزده یورش بیاورد بر جانم، بر جانِ روشنِ عاشقم، و با خود یأس بیاوَرَد، خروارخروار، و بپاشد بر سر و رویم، بر وجودم، و تیره کند، سیاه کند روزهای روشنم را و سرد و یخزده کند شبهایم را، و من بخواهم و تصمیم بگیرم، یا حتی ناخواسته، بااکراه، که تمام شوم، تمام کنم و ناگهان بروم به آنجا که هیچجا نیست، به آن سیاهی، به آن تهی ناشناخته… آنگاه، بر سرِ درختِ من چه خواهد آمد؟ چه فاید که بماند؟ چه فایده که ببالد؟…
دیگر نمیخواهم درختی بکارم؛ نمیخواهم به هیچ درختی دل ببندم.
یکدرختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاریس. اولبار، وقتی در یکی از کتابهایش خواندم، خواستم درختش را ببینم.
آن باغِ معروف را دیده بودم قبلاً؛ بهنظرم رسیده بود جاییست مثلِ پارکِشهر، همان باغسنگلجِ قدیمی تهرانِ خودمان در سالهای آخرِ دهۀ چهل. و تعجب کرده بودم چرا اینهمه مشهور است این باغِ لوکزامبورگ؟ و فرانسویها، پاریسیها، چرا اینهمه به آن مینازند و نویسندگانشان در داستانها و رُمانهاشان، اینهمه دربارۀ آن نوشتهاند و مینویسند؟
تا اینکه تابستانِ سالِ بعد بود که رفتم پاریس. به دوستم تلفن کردم و وعدۀ دیداری گذاشتیم در کافهای دور و برِ باغِ لوکزامبورگ تا برای اولین و آخرین بار همدیگر را ببینیم و در آن گرمای شرجی غروب اوایلِ ماهِ اوت، ساعتی در پیادهروِ جلوِ آن کافۀ شلوغ، بر آن صندلیهای حصیری بنشینیم و فنجانی قهوه بنوشیم. و چون فرصت کم بود (او جایی دعوت داشت که باید میرفت و من آخرین روز ماندنِ دهروزهام بود و باید صبحِ زود روز بعد برمیگشتم)، تُند و باشتاب، حرفهای ناگفتۀ چهار پنج دهۀ گذشته را گفتیم و شنیدیم.
پیش از خداحافظی، پرسیدیم میشود درختش را نشانم بدهد؟
خندید: «درختِ من نیست. یکی از درختهای این باغ است. من گاهیکه دلتنگ میشوم، میروم سراغش، ساعتی مینشینم یا میایستم کنارش و کمی باهم حال و احوال میکنیم.»
راه افتادیم. از خیابان گذشتیم. به پیادهروِ عریضِ باغِ لوکزامبورگ رسیدیم که بر نردههای بلند دورِ آن، نمایشگاهِ عکس بود: عکسهای رنگی بزرگی از منظرههای زیبای آفریقا و استرالیا… از کنارِ عکسها، سریع گذشتیم که فرصت تنگ بود. از درِ بزرگ، وارد باغ شدیم و در گذرگاهِ شنپوش پیش رفتیم و من چون هِی حرف میزدم و میپرسیدم، (چون فکر میکردم حالا تا تابستان سالِ بعد که شاید باز بیایم پاریس، دیگر دوستم را نخواهم دید و تلفنی هم که نمیشود این حرفها را زد، یا در نامه نوشت، که البته این من بودم که بیشتر مینوشتم، چون دوستم استخواندرد داشت و انگشتانش دیگر توان نداشتند قلم را بگیرند و بنویسند، پس کمتر مینوشت و کوتاهتر و مثلِ خیلی از دوستانِ بزرگتر از من از اینترنت وحشت داشت…) نفهمیدم کِی و کجا از گذرگاهِ اصلی پیچیدیم به باریکهراهی، یا باریکهراههایی، و چگونه رسیدیم مقابلِ درختِ او که درختی بود خیلی معمولی و هیچ چیز خاصی نداشت، اگرچه معلوم بود جوان نیست، پیر هم نبود؛ درختی بود شاید همسن و سالِ دوستِ من؛ سن و سالی که برای آدمیزاد، کُهنسالیست، اما برای درخت شاید بشود گفت میانسالی… و چون من بیشتر محوِ تماشای حالتِ ایستادنِ دوستم بودم در برابرِ درختش، و برقِ چشمهایش که انگار نمناک شده بودند و در عینِ حال میخندیدند در چشمخانهها، همراهبا تبسمِ ملایمِ نشسته بر لبهایش و شنیدم که گفت: «اینهم درختِ من!»، توجه نکردم چه درختی بود. کاج نبود… صنوبر بود؟ یا شاید سپیدار؟ شاید هم درختی بود که نامش را نمیدانستم و نمیدانم. درخت برای من، معمولی بود، اما «درختِ او» بود؛ برای او خاص و یگانه بود حتماً…
آنگاه برگشتیم، چون دیر شده بود. تا ایستگاهِ مترو باهم بودیم. خداحافظی کردیم و «بهامید دیدار»ی گفتیم تا سالِ بعد… تابستانِ بعد که من رفتم پاریس، اما دوستم دیگر نبود. اواخرِ زمستان از این دنیا رفته بود…
و من بهجای آنکه از این و آن بپرسم گورش کجاست؟ پرلاشز؟ یا گورستانی دیگر… (یا شاید هم جنازه را بُرده بودند ایران، اصفهان، شهرِ دورانِ کودکی، نوجوانی و جوانی دوستِ از دنیا رفتهام…) فکر کردم بهتر است بروم باغِ لوکزامبورگ سراغِ درختش و ببینم آیا فهمیده؟ آیا خبر دارد آن تنهای غریب که دلتنگیهایش را زیرِ سایۀ او تسکین میداد، ماههاست رفته است یا نه؟
و رفتم، اما هرچه گشتم، درختِ دوستم را نتوانستم پیدا کنم. باغ پُر بود از درختهای کوچک و بزرگ، پیر و جوان و میانسال، معمولی و غیرِمعمولی… اما هیچکدام آن درختِ همسن و سالِ دوستِ من، دوستِ بزرگِ من، نبودند.