سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
ناصر زراعتی

درختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاریس. اول‌بار، وقتی در یکی از کتاب‌هایش خواندم، خواستم درختش را ‏ببینم. ‏

آن باغِ معروف را دیده بودم قبلاً؛ به‌نظرم رسیده بود جایی‌ست مثلِ پارکِ‌شهر، همان باغ‌سنگلجِ قدیمی تهرانِ خودمان در ‏سال‌های آخرِ دهۀ چهل. ‏

بخشی است از رمان در دست نگارش به نام درخت….‏

dastan848.jpg


‏♦ داستان

درخت

من دیگر درختی نمی‌کارم و به هیچ درختی دل نمی‌بندم.‏

وقتی درخت، به‌هر دلیلی، خشک می‌شود، وقتی با کوچک‌ترین غفلت، این‌که یادت برود آبش بدهی یا شاخه‌های ‏اضافی‌اش را به‌موقع هَرَس کنی، یا کسی، عابری، درخت‌آزاری، با چاقو یا سنگ یا فلزی تیز، تنه‌اش را بخراشد و ‏روی او یادگاری بکَنَد، یا آدمی شلخته چرکابه پای آن بریزد یا آب آهک و گچ و سیمان، یا باد تند بوَزَد، طوفان به‌پا شود ‏و شاخه‌هاش را بشکند، یا بچه‌های شرور بالا بروند از تنه‌اش و آویزان شوند به شاخه‌های نازکش، یا بنشینند روی او، ‏تکانش بدهند و ریشه‌هاش را در خاک بلرزانند، یا زمستان سرما بزند او را، بخشکاندش، یا آفتاب داغِ تابستان ‏بسوزاندش، یا ماشینی ترمزش ببُرد، یا حواس راننده‌ای پرت شود، یا عمداَ بکوبد به ساقه‌اش و بشکند او را، یا کسی ‏بیاید با ارّه یا تبر، بیفتد به جانش تا تکّه‌تکّه‌اش کند، هیزم شود برای اجاقی یا شومینه‌ای، یا مجسمه‌سازی بخواهد از ‏چوب نرم و زندۀ او اثری مثلاً هنری بسازد، یا گیرم که هیچ اتفاقی نیفتد، اما خودش خسته شود از زنده ماندن، دلزده و ‏ناامید شود و بخواهد برای همیشه بخوابد و خود را بخشکاند، بشود یک تنۀ خشکیده با شاخه‌های بی‌جوانه و بی‌برگ در ‏بهار، و ریشه‌هاش دست بکشند از مکیدنِ شیرۀ جانِ خاک و آب… چه فایده کاشتنِ نهالی و دل سپردن به او؟ یا گیرم که ـ ‏به‌فرضِ محال ـ هیچ اتفاقی نیفتد برای درختم، سبز و خرّم بماند همچنان و ببالد، در ژرفای زمین ریشه بدوانَد، آب ‏بنوشد، شیرۀ جانِ خاک را بمکد، با رگ‌برگ‌های سبزش، روزها، از نورِ گرمِ خورشید، و شب‌ها، از پرتوِ خُنکِ ماه ‏زندگی بستانَد، برگِ نو بر شاخه‌ها برویانَد، غُنچه بگشاید، شکوفه بزند، عطرِ مستی‌آور بپراکند در هوا، گُلبرگ‌های ‏رنگ‌به‌رنگ بیفشانَد، با باد برقصد، در نسیم زمزمه سردهد، به‌زبانِ درختی خود آواز بخواند برایم، حتی میوه بدهد، ‏پُربار، میوه‌هاش مثلِ چراغ بدرخشند بر شاخه‌ها، سنگین، خوشگوار، شیرین، تُرش، آبدار، میخوش، بی‌دریغ بریزند، ‏بیفتند یکی‌یکی در دست‌هام، یا بر زمین، و شادمان، پیوسته خندان، هِی ببالد، شاخه بگستراند، و به‌ناز، منّت بگذارد بر ‏زمین، بر من که دلباختۀ اویم که هست، زنده است، زندگی‌ست، و زیباست، زیبایی‌ست، و دوستم بدارد، حتی بگوید که ‏عاشقِ من است، که چون من عاشقِ اویم، پس او معشوقِ من است، و چون او عاشقِ من است، پس من هم معشوقِ اویم، ‏و ما که یکدلیم این‌همه باهم، چه خوش است این بودن، و چه دلنشین و دل‌انگیز است این روزها و شب‌ها، و آرامش چه ‏آرام و مهربان جاری‌ست بر ما، در ما، و ما ـ من و او که درختِ من است و من همیشه نگران و مراقب اویم ـ احساس ‏کنیم چه‌قدر خوشبختیم و خوشبختی میوۀ مشترکِ ماست، رسیده و معطر و خوش‌طعم، خوش‌خوراک… گیرم ـ بازهم ‏به‌فرضِ محال که می‌تواند البته محال نباشد ـ این‌چنین باشد و همه‌چیز بر وقفِ مُراد ما ـ من و او، درختم ـ بگردد، اما ‏ناگهان من، در اوجِ این سعادتِ کمیاب، یا درست‌تر بگویم نایاب، از بودن بمانم، به‌هر علّت که باشد، تمام شوم و برسم ‏به آخرِ این خطِ نامشخص، یا علّتی نباشد، اما ناگهان ملال سرزده یورش بیاورد بر جانم، بر جانِ روشنِ عاشقم، و با ‏خود یأس بیاوَرَد، خروار‌خروار، و بپاشد بر سر و رویم، بر وجودم، و تیره کند، سیاه کند روزهای روشنم را و سرد و ‏یخزده کند شب‌هایم را، و من بخواهم و تصمیم بگیرم، یا حتی ناخواسته، بااکراه، که تمام شوم، تمام کنم و ناگهان بروم ‏به آن‌جا که هیچ‌جا نیست، به آن سیاهی، به آن تهی ناشناخته… آن‌گاه، بر سرِ درختِ من چه خواهد آمد؟ چه فاید که بماند؟ ‏چه فایده که ببالد؟…‏

دیگر نمی‌خواهم درختی بکارم؛ نمی‌خواهم به هیچ درختی دل ببندم.‏


یکدرختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاریس. اول‌بار، وقتی در یکی از کتاب‌هایش خواندم، خواستم درختش را ‏ببینم. ‏

آن باغِ معروف را دیده بودم قبلاً؛ به‌نظرم رسیده بود جایی‌ست مثلِ پارکِ‌شهر، همان باغ‌سنگلجِ قدیمی تهرانِ خودمان در ‏سال‌های آخرِ دهۀ چهل. و تعجب کرده بودم چرا این‌همه مشهور است این باغِ لوکزامبورگ؟ و فرانسوی‌ها، پاریسی‌ها، ‏چرا این‌همه به آن می‌نازند و نویسندگان‌شان در داستان‌ها و رُمان‌هاشان، این‌همه دربارۀ آن نوشته‌اند و می‌نویسند؟ ‏

تا این‌که تابستانِ سالِ بعد بود که رفتم پاریس. به دوستم تلفن کردم و وعدۀ دیداری گذاشتیم در کافه‌ای دور و برِ باغِ ‏لوکزامبورگ تا برای اولین و آخرین بار همدیگر را ببینیم و در آن گرمای شرجی غروب اوایلِ ماهِ اوت، ساعتی در ‏پیاده‌روِ جلوِ آن کافۀ شلوغ، بر آن صندلی‌های حصیری بنشینیم و فنجانی قهوه بنوشیم. و چون فرصت کم بود (او جایی ‏دعوت داشت که باید می‌رفت و من آخرین روز ماندنِ ده‌روزه‌ام بود و باید صبحِ زود روز بعد برمی‌گشتم)، تُند و ‏باشتاب، حرف‌های ناگفتۀ چهار پنج دهۀ گذشته را گفتیم و شنیدیم. ‏

پیش از خداحافظی، پرسیدیم می‌شود درختش را نشانم بدهد؟ ‏

خندید: «درختِ من نیست. یکی از درخت‌های این باغ است. من گاهی‌که دلتنگ می‌شوم، می‌روم سراغش، ساعتی ‏می‌نشینم یا می‌ایستم کنارش و کمی باهم حال و احوال می‌کنیم.»‏

راه افتادیم. از خیابان گذشتیم. به پیاده‌روِ عریضِ باغِ لوکزامبورگ رسیدیم که بر نرده‌های بلند دورِ آن، نمایشگاهِ عکس ‏بود: عکس‌های رنگی بزرگی از منظره‌های زیبای آفریقا و استرالیا… از کنارِ عکس‌ها، سریع گذشتیم که فرصت تنگ ‏بود. از درِ بزرگ، وارد باغ شدیم و در گذرگاهِ شن‌پوش پیش رفتیم و من چون هِی حرف می‌زدم و می‌پرسیدم، (چون ‏فکر می‌کردم حالا تا تابستان سالِ بعد که شاید باز بیایم پاریس، دیگر دوستم را نخواهم دید و تلفنی هم که نمی‌شود این ‏حرف‌ها را زد، یا در نامه نوشت، که البته این من بودم که بیش‌تر می‌نوشتم، چون دوستم استخوان‌درد داشت و انگشتانش ‏دیگر توان نداشتند قلم را بگیرند و بنویسند، پس کم‌تر می‌نوشت و کوتاه‌تر و مثلِ خیلی از دوستانِ بزرگ‌تر از من از ‏اینترنت وحشت داشت…) نفهمیدم کِی و کجا از گذرگاهِ اصلی پیچیدیم به باریکه‌راهی، یا باریکه‌راه‌هایی، و چگونه ‏رسیدیم مقابلِ درختِ او که درختی بود خیلی معمولی و هیچ چیز خاصی نداشت، اگرچه معلوم بود جوان نیست، پیر هم ‏نبود؛ درختی بود شاید همسن و سالِ دوستِ من؛ سن و سالی که برای آدمیزاد، کُهن‌سالی‌ست، اما برای درخت شاید بشود ‏گفت میان‌سالی… و چون من بیش‌تر محوِ تماشای حالتِ ایستادنِ دوستم بودم در برابرِ درختش، و برقِ چشم‌هایش که ‏انگار نمناک شده بودند و در عینِ حال می‌خندیدند در چشم‌خانه‌ها، همراه‌با تبسمِ ملایمِ نشسته بر لب‌هایش و شنیدم که ‏گفت: «این‌هم درختِ من!»، توجه نکردم چه درختی بود. کاج نبود… صنوبر بود؟ یا شاید سپیدار؟ شاید هم درختی بود ‏که نامش را نمی‌دانستم و نمی‌دانم. درخت برای من، معمولی بود، اما «درختِ او» بود؛ برای او خاص و یگانه بود ‏حتماً…‏

آن‌گاه برگشتیم، چون دیر شده بود. تا ایستگاهِ مترو باهم بودیم. خداحافظی کردیم و «به‌امید دیدار»ی گفتیم تا سالِ بعد… ‏تابستانِ بعد که من رفتم پاریس، اما دوستم دیگر نبود. اواخرِ زمستان از این دنیا رفته بود… ‏

و من به‌جای آن‌که از این و آن بپرسم گورش کجاست؟ پرلاشز؟ یا گورستانی دیگر… (یا شاید هم جنازه را بُرده بودند ‏ایران، اصفهان، شهرِ دورانِ کودکی، نوجوانی و جوانی دوستِ از دنیا رفته‌ام…) فکر کردم بهتر است بروم باغِ ‏لوکزامبورگ سراغِ درختش و ببینم آیا فهمیده؟ آیا خبر دارد آن تنهای غریب که دلتنگی‌هایش را زیرِ سایۀ او تسکین ‏می‌داد، ماه‌هاست رفته است یا نه؟ ‏

و رفتم، اما هرچه گشتم، درختِ دوستم را نتوانستم پیدا کنم. باغ پُر بود از درخت‌های کوچک و بزرگ، پیر و جوان و ‏میان‌سال، معمولی و غیرِمعمولی… اما هیچ‌کدام آن درختِ همسن و سالِ دوستِ من، دوستِ بزرگِ من، نبودند.‏