امروز 5 آبان است؛ بسیاری از اصلاح طلبان در زندانند؛ از زید آبادی و عبدالله مومنی خبری نیست؛ بهزاد نبوی در بیمارستان زندانی است؛ قرار بازداشت قوچانی دوماه دیگر تمدید شده؛ دانشجویان بسیاری از تحصیل محروم شده اند و ما روزنامه نگاران از داشتن تریبونی از جنس کاغذ و روزنامه محرومیم اما با همه اینها لحظه ای احساس شکست در دلهای ما رخنه نکرده است. چرا؟
کافیست روزها و سالهای پیش از انتخابات را به یاد آوریم. آن روزهایی که تا چشم کار میکرد خبری از امید نبود. برای نسل ما که انقلاب برایمان داستان شده بود و شکست اصلاحات، دلیل همه تلخ اندیشی هایمان. ما که در جوانی پیر شده بودیم و امیدواری سالخوردگان حیرتزده مان میکرد، ما که در حصارهای تنهایی خودمان محبوس بودیم و حافظه مان پر بود از یک تاریخ کمر راستن کردن و در هم شکسته شدن. ما “نمی توانستیم” امیدوار باشیم؛ حتی ما که تحریم را وداع کرده و از میر حسین حمایت میکردیم.
حمایت ما از او هیچگاه تمام قد نبود. در تحریریه های موقت مان همیشه موقع استدلال کردن جملاتمان اینگونه تمام میشد: جنگ است دیگر آقا! فرصتی نیست باید برویم و رای بدهیم و انتقادهایمان را به فردای روز پیروزی موکول کنیم.
شاخکهای حسمان چیزی را احساس میکرد اما نمی دانستیم چه چیز را. تا آن روز باشکوه زنجیر سبز از راه آهن تا تجریش که با چشمانی پر از حیرت از میان مردم سبز گذشتیم و ایمان آوردیم به پیروزی که پیروزی برای ما بازگشت امید به دلهایمان بود. آن روز سبز وقتی پسری که پرچم ایران نشان غیر بودنش شده بود به همراهش گفت: “دلشان خوش است ” به او لبخند زدیم وقتی زنی با پوزخند گفت: “چیز” با او مزاح کردیم و گفتیم “چیز در برابر ناچیز”.
در آن روز سبز ما پیروزی را احساس کردیم و تا امروز این حس شیرین در دل ما نخشکیده است.
روز انتخابات تا صبح در تحریریه روزنامه ای نشستیم که سردبیرش الان 2 ماه است که در زندان است؛ تا صبح لحظه به لحظه کامران دانشجو را دیدیم که بی آنکه به دوربین نگاه کند خبر از آرای بالای احمدی نژاد میداد اما مگر عدد و رقم های او میتوانست ما را نا امید کند. چیزی در دل ما بیدار شده بود که آمار و ریاضیات نمی توانست آن را بخواباند.
آن شب بالاخره تمام شد. صبح به خیابان رفتیم با دستبندی سبز. مردی جوان به سبزی دستان و چشمان پر از پرسش ما نگاه کرد و گفت: “چکار میتوانیم بکنیم؟” این تنها سوال آن مرد جوان نبود.
از میدان ولیعصر تا فاطمی مردم ایستاده بودند؛ بی هیچ حرف و کلامی، اما فریادی در هوا موج میزد؛ فریادی که آنها هم می شنیدند به همین دلیل هل مان میدادند و با باتوم تهدیدمان میکردند. جلوی وزارت کشور رفتیم؛ همانجا که رای هایمان را به امانت سپرده بودیم؛ با بلوک های سیمانی خیابان را بسته بودند آنهم نه امروز که از همان شب قبل. چرا؟
به مرد باتوم به دستی گفتیم مگر 24 میلیون رای نیاورده ای سرت را بالا بگیر و با غرور، شادمانی کن، چرا کتک میزنی ؟ در چشمانش به دنبال حسی از آشنایی گشتیم اما باتوم در دست او بود و حق در کلام ما.
به روزنامه برگشتیم، شکست باورمان نمیشد ناگهان بیانیه ای متولد شد بیانیه شماره یک. میرحسین گفته بود “من تسلیم این شعبده بازی نمیشوم” از همان روز با قامتی راست و پر غرور هوادارش شدیم. از آن روز صحنه نبرد آراسته شده میان ”ما” و “آنها “.
“آنها”یی که سالیان سال زیر پوست این شهر مفت و مجانی رشد کردند برای چنین روزی، آنها زدند ولی ما ایستادیم ؛ همچون کسانی که میخواهند با کتک از خانه خودشان بیرونشان کنند به زمین زیر پایمان میخکوب شدیم.
آن دوشنبه بزرگ فهمیدیم که “ما بیشماریم”.
آن روز بزرگ ما یکدیگر را پیدا کرده بودیم؛ دیواری ستبر فرو ریخته بود و ما خویشاوندان گم کرده مان را پس از سالها پیدا کردیم.
آن لحظات بیدریغ تا پایان عمر لبریزمان کرد.
دستان هم را گرفتیم و از خیابانهایی که تا دیروز تک و تنها و تلخ و ناامید از آنها رد میشدیم گذشتیم و سرود زندگی خواندیم.
پیر زن و پیر مرد، لنگ لنگان با ما بودند تا جوانهایی که تا دیروز در معادلات هیچ سیاستمدار و متفکری جایی نداشتند.
آن روز که با غرور فریاد زدیم “ایرانی می میرد ذلت نمی پذیرد” ایران در وجود تک تک ما معنای تازه ای گرفت.
ایران سرزمین “ما” بود و میخواستیم “پرچمش راپس بگیریم”.
تمام لحظه های حماسی دنیا در برابر احساس ما رنگ باخت.
ما ایرانیان آزاده ای که دیگر نمی خواستیم ذلت را بپذیریم به حرکت در آمدیم “ما با هم ماندیم و نترسیدیم” از کتک خوردن و از مردن نترسیدیم.
ما که جنگ را در پناهگاههای مدرسه مان گذرانده بودیم و با عروسک های پارچه ای آواره این شهر و آن شهر شده بودیم اینک در خود میدان نبرد، آماده مردن بودیم.
اینبار اما آنها که میکشتند همزبان ما بودند!
با هیچ حرف و کلامی نمی توانستیم آنها را از پس آن همه کلاه خود و سپر مخاطب قرار دهیم؛ اما سلاح ما چه بود ؟
لحظه ای نخواستیم که آنها نباشند، لحظه ای فکر انتقام در دل ما جوانه نزد، ما راه میرفتیم تا بودنمان را ببینند تا حرمت زیرپا گذاشته شده مان را احیا کنیم. پس بی حرمتی برایمان معنایی نداشت، نفرت در هیچ کدام از شعارهایمان نبود؛ تمامی حق در کف ما بود، نفرت به چه کارمان میامد؟
شب که به خانه رسیدیم صدا و سیما اغتشاشگر و آشوبگرمان خواند و تمامی خرابی “آنها” را یکجا به اسم ما سند زد
و آنهمه راستی را ندید.
فردایش به روزنامه آمدند و دوستانمان را بردند در دادگاه نشاندند تا خود را و ما را و سبز بودن را انکار کنند ؛
اما مگر میشود؟
این جنگل سبز به حرکت در آمده و با هیچ سحری نمی ایستد، میر حسین با ماست نا آنسوی فردا ها را ببیند و بگوید: “ملت شریف ایران، باطل رفتنی است مواظب باشید هنگام رفتن به کاشانه شما آسیب نزنند.”
کروبی هم با ماست، او شجاعانه ایستاده تا نشان دهد کیهان 4 سال تمام بیهوده انتقادهای او به اصلاح طلبان را تیتر یک خود کرد.
سروش مولانایش را در فراز قله ها ترک کرد و اینبار با بابا طاهر عریان هم کلام شد “ مکن کاری که در دنیا رنجت آیو” او هم دیگر گونه سروشی شد که که دیگر هیچ کس برای نادیده گرفتنش یاد انقلاب فرهنگی نمی افتد.
خاتمی تمام 8 سال مدارایش را جبران کرد و گفت اینها از جایگاه فاشیسم، لیبرالیسم را نقد میکنند.
هاشمی برای نسل ما اعاده حیثیت شد؛ او آن روز نماز جمعه، هاشمی نسل ما بود.
سید حسن، بالاخره خمینی شد همان خمینی42، او هم کنار ما ایستاده. حال خودتان بگویید در این نبرد نابرابر، پیروزی با کیست؟
در یک سو راستی و آزادگی ایستاده و در آن سو پلشتی و دروغ و جنایت و تجاوز.
اگر در این لحظه از تاریخ گلوله بتواند فریاد ما را خاموش کند آیا هیچ گاه حقیقت کمر راست خواهد کرد؟
اینک، همین امروز که ما ایستاده ایم، همین امروز که دوستانمان در زندانند و امید آزادیشان نمیرود، همین امروز که ما روزنامه ای برای نوشتن نداریم، همین امروز که از تمامی تریبون ها صدای خون و تهدید میاید، آری همین امروز ما پیروزیم!
حتی اگر میر حسین رییس جمهور میشد اینقدر حس پیروزی در دلمان نبود. ما توانستیم نشان دهیم که هستیم و در سرزمینمان حق حیات، حق بودن و حق تعیین سرنوشتمان را داریم. ما توانستیم نشان دهیم که ایرانی بودن ما مقدم بر تمام ایدئولوژی های آنهاست، ما مالک این خاکیم نه 30 سال، که هزاران سال است که چنینیم.
در تمام این مدت ما را با برچسب های مختلف در خانه نشاندند اما حالا ما بیرون آمده ایم، این دستاورد کمی ست؟
اینکه ما انقلابی کردیم به آبرومندی خود انسانیت؟اینکه گفتیم در پیروزی ما هیچ کس شکست نمیخورد؟ اینکه توانستیم ناچیز بودن آنها را هم به رسمیت بشناسیم و خواهان حذفش نباشیم؟
امروز که دیگر 18 تیر 78 نیست، این روزها همه خرداد 88 است. امروز دنیا مردمی را دیده که در زمانه مرگ آرمانها برای آزادی مبارزه میکند و چه ابلهانه افتخار سبز بودن را میان سفارتخانه های آنها تقسیم کردند و رورتی و هابرماس و ماکس وبر را را در دادگاه نشاندند و مدال افتخار سبز بودن بر شانه های آنها آویختند
چه کسی جز اینها میتوانست نام حزب توده و انجمن پادشاهی را احیا کند در زمانه ای که آنها نیز مرگ خود را باور کرده بودند.
در تمام این 4 ماه در کار جعل منتقدان تقلبی بوده اند تا جای اصلاح طلبان زندانی خالی نماند.
توکلی آمد و نشد؛ مطهری خواست و نشد؛ باهنر خیز برداشت و افتاد. و امروز با گذشت 4 ماه دیگر برفی نمانده تا برای ندیدن ما سر خود را در آن فروکنند. امروز مبارزه بخشی از زیست مردم شده در خانه، خیابان، پشت بام. امروز هیچ بیراهه ای پیدا نمیشود تا راه خود را به سمتش کج کنند؛ برای هر عبوری مانعی هست به بزرگی ایران و به سبزی ایرانیان.
اینها همه برای نسل ما پیروزیست؛ مهم نیست فردا چه خواهند کرد. آرمان و اندیشه های ما در قالب تنگ مفاهیم کهن چپ و راست اصلاح طلب و اصولگرا نمی گنجد؛ ما سیاست را از نو خلق کردیم؛ ما امروز دیگر آن جوانهای تلخ اندیش نیستیم. امروز تمام آنچه که میان ما مرزی بود، در هم شکسته و ما همه با هم هستیم. پس شکست برای ما مفهومی ندارد.