از اینجا

نویسنده

دست‌ها خالی، سرها پر باد

محمود خوشنام

 

شاهرخ مسکوب را از سال‌های سی و چهل با برگردان‌هایش از تراژدی‌های سوفکل و آشیل و نیز با سهمی که در برگردان درخشان “خوشه‌های خشم”، آفریده “ جان اشتاین بک” داشت، می‌شناسیم. او نیز در جوانی چون شمار بزرگی از روشنفکران زمانه، به حزب “طراز نوین” پیوسته بود.

 


شاهرخ مسکوب نیزدر حلقه جادویی یاران “مرتضی کیوان” حضور داشت. هر چند که از او چهار سالی بزرگتر بود: ولی گمان می‌کنیم، در سیاست و ادبیات، چیزهایی و راه‌هایی از او آموخته باشد.

مسکوب خود گفته است: “مرتضی پس از مرگش معلم زندگی من شد.”

مسکوب در دیباچه کتابی که درباره مرتضی کیوان انتشار داده، سبب پیوستن خود، او و روشنفکران دیگر را به حزب توده از نو وارسی می‌کند: “حزب کشتگاه آرزوهای… روشنفکران سرزمین بلا دیده ما بود که می‌خواستند چرخ را بر هم زنند…. و عالم و آدم دیگر بسازند. می‌پنداشتند که مارکسیسم… تنها دوای دردهای اجتماعی است.”

این پندار ولی در ذهن و اندیشه شاهرخ مسکوب، هشت سالی بیش دوام نیاورد.

حوادث سیاسی ناگواری که در ایران روی داد، شکاف تردید در این پندارها انداخت: “سیر پیچیده تحول اجتماعی را در روند مبارزه طبقاتی ساده کرده بودیم و گمان داشتیم راز و رمز پیشبرد تاریخ را یافته‌ایم.” با حمایت از ادعای جدا سری آذربایجان، درگیری با مصدق و جبهه ملی در جریان ملی شدن صنعت نفت و بدتر از همه رفتار در برابر کودتای بیست و هشتم مرداد، تردیدها و نگرانی‌ها بالا گرفت، تا روزی که دیدم: کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها/ گشت بی سود و ثمر!..”

شاهرخ مسکوب که در سال ۱۳۲۴ به حزب توده پیوسته بود، در نیمه سال ۱۳۳۲ ، از آن گسست. این پیوست و گسست، ولی تجربه‌ای بود که پایه اندیشه‌های آینده او می‌شد. در او نیز گمان می‌کنیم چون بسیاری از روشنفکران که به کار حزبی پرداخته بودند، تمایل به “ادبیات” بر گرایش به سیاست غلبه می‌کرد

 

جدایی از “وظیفه حزبی”، زمینه را برای برآوردن این تمایل، گسترده‌تر و آزادانه‌تر می‌ساخت. مسکوب پس از گذراندن دوره زندان، اگر چه انسانی سیاسی- اجتماعی باقی ماند، ولی زمان و توان خود را بیش از همه چیز در پرداخت اندیشه‌های فرهنگی به کار زد. اندیشه‌هایی که جدا از باورهای حزبی و سیاسی نگاهی تازه و خردمندانه به انسان و جهان و تاریخ می‌افکند.

اگر آن وقت‌ها، “اعتقاد و اعتماد دربست به نیکی و خوبی آدمیزاد” داشت، حالا با تجربه‌هایی که در جهان پیش آمده، بیهودگی آن اعتقاد و بسیاری “اعتقاد‌های دیگر” آشکار شده است.

” آدمی آن قدر که گرفتار غریزه‌اش هست، پایبند عقلش نیست. و بی خردی‌اش از خود ناچیزش بسیار بیشتر است! پس انسان را آنچنان که هست باید دید، نه آنچنان که دوست داریم باشد.” او با این حرف، تنها چشم به انسان‌های جهان سومی ندارد که عقب ماندگی‌های فرهنگی نمی‌گذارد راه را از چاه تشخیص دهند. در کشورهای با فرهنگ هم تجربه‌های وحشتناکی پیش آمده که از غلبه غریزه بر خرد حکایت می‌کند. در آلمان، ایتالیا، روسیه و چین، به کارهائی دست زدند که مو بر اندام ادمی راست می‌کند.

“فوران غریزه، تعصب، جهل کور، و جنون همگانی.” مسکوب نتیجه می‌گیرد که، “روانشناسی توده چیزی است جز روانشناسی فرد فرد آدم‌ها” و توده مثل آهن ربائی است که براده آهن را جذب می‌کند!”


مردم “خوش خیال”

 

روی جلد ویژه نامه بخارا درباره شاهرح مسکوب

مسکوب بسیاری دیگر از روشنفکران ایرانی به استقبال انقلاب ایران رفت و نوشت: “خمینی، تهران را، ایران را، فتح کرد. تا کنون نه کسی اینطور آغوشش را به روی کسی باز کرده بود… مثل مریم باکره که پنهانی، تن خود را به روح‌القدس گشوده بود…”.

اما خیلی زود برداشتی دیگر از این واقعه پیدا کرد و در در یادداشتی نوشت: “این انقلاب را توده همآهنگ شده در هم آمیخته‌ای پدپد آورده که باید روانشناسی‌اش را شناخت. ما مردمی هستیم با فرهنگ اما در زندگی اجتماعی نادان و ناتوان… در روابط اجتماعی- به خصوص اگر پای سیاست به میان آید، به راحتی و آسانی دشمن یکدیگریم …یاد نگرفته‌ایم مخالف را تحمل کنیم، نافی غیریم! ویژگی دوم ‘خوش خیالی’ ماست. خوش خیال اما برکنده از واقعیت. به همین سبب بارها به کوره راه افتاده، به بن بست رسیده و راه رفته را باز گشته‌ایم… گمان نمی‌کنم باد کورش کبیر و داریوش از سر ما خالی شده باشد، یا دوره شاه عباس و صفویه. با شکم گرسنه و دست خالی و سر پر باد و همت عالی!… فقط با حرف می‌خواهیم دنیا را فتح کنیم. آن هم چه حرف‌هایی!… ما از آنجا که آرمان‌های خود را با واقعیت‌ها به اشتباه می‌گیریم، در یکصد سال اخیر چند بار معلق شده‌ایم و سکندری‌های سخت خورده‌ایم… بد جوری اسیر افتخاراتمان هستیم… پس حالا وقت آن رسیده است که بدون تعصب به خودمان و فرهنگ و تاریخ خودمان نگاه کنیم. باید یاد بگیریم که خیالات خوش اما بی حاصل را از سر بیرون کنیم. اگر یاد گرفتیم، می‌مانیم وگرنه معلوم نیست سرنوشتمان چه می‌شود… اسیر خیالات خوش و فخر فروشی و خود بزرگ بینی، یک عیب اساسی دارد. زیبایی و گستردگی فرهنگ واقعی ما در هیاهوی این خودستایی‌ها، گم می‌شود.”

زبان و شعر

یکی از پیامد‌های این خوش خیالی‌ها، پندار خطایی است که درباره زبان فارسی خودمان داریم. خیلی از فخر فروشان- حتی اهل اندیشه و فرهنگ- دگرگون نشدن این زبان را در طی هزار و دویست سال ، نشانه قدرت و نفوذ آن می‌دانند. مسکوب ولی حرف دیگری دارد. این نا دگرگون ماندن، “نشان عدم تحول اجتماعی است.. و پز دادن ندارد. معنای پزی که می‌دهیم، این است که از نظر فکری و اجتماعی در جائی ایستاده‌ایم که حرف زدن امروزمان با حرف زدن هزار سال پیش ما چندان تفاوتی نکرده است… ما اگر اجتماعمان دگرگون شود، از این زبان هم دور می‌شویم.. این که ما زبان فردوسی را راحت می‌فهمیم، افتخار نیست، بلکه یک جور نفی تاریخ است…”

با این همه مسکوب قبول دارد که “در این هفتاد هشتاد سال اخیر” تحول عظیمی در زبان فارسی پدید آمده است. مثلا “بسیاری از فکرهایی که اعتصام‌الملک نمی‌توانست بیان کند،.. الان به راحتی بیان می‌شود.” برای دریافت بیشتر این تحول باید دستور زبان “عبد‌العظیم قریب” را با دستور “خانلری” مقایسه کرد و دید که در “طی یک نسل چه تحولی در فهم و دریافت ما از ساختار زبان پیدا شده است.”

 

البته با آن که این تحول را در “قلمروهای دیگر زبان فارسی نیز می‌توان دید، ولی بی‌تردید هنوز خیلی مانده که این زبان ( از نظر قدرت بیان) نزدیک شود به یک زبان اروپایی..”

شاهرخ مسکوب که خود در جوانی- گویا به توصیه کیوان- چند فقره شعری سروده ولی بعد از این “خطای جوانی” دست برداشته است، شعر را هنر “بی‌رحمی” می‌داند.

“[شعر] نسبت به شاعر به بی‌رحمی مرگ است و به زیبا‌یی عشق. شعر متوسط و متوسط مایل به خوب به درد نمی‌خورد. شعر باید یگانه باشد که بماند… نیما اگر مانده است، برای این است که حرف‌هایش یک جور دیگر است و یک کشف دیگر. البته از نیما هم ده پانزده تا شعری بیشتر نیست که مانده است. شعر بسیار چیز ناسپاس و بی‌رحمی است… خیلی زود و آسان سراینده خود را به عنوان شاعر از بین می‌برد. لاف و گزاف است که می‌گویند ما چند هزار تا شاعر داریم. بله، زیاد داریم، ولی ناظم، نه شاعر… شاعری، کار کشف و شهود است نه تقلید یا مهارت در کلام…”

شاعران بزرگ نام‌آور ما مثل فردوسی و حافظ و مولوی، “وارث سنت طولانی” غزل و حماسه بودند و شعر را به قله‌ای رساندند که “ آن سو ترش پرتگاه سقوط بود. برای همین بود که مقلدان به بن بست رسیدند و تنها نیما از در دیگری درآمد و اصلا زد به وادی دیگر..”

 

از نگرانی تا مرگ

شاهرخ مسکوب چند ماهی پس از بر پایی انقلاب، چون بسیاری دیگر از اهل اندیشه و فرهنگ، راه مهاجرت پیش گرفت و در پاریس ماندگار شد.

زندگی در مهاجرت برای آن‌ها که پشت‌شان به مال و منالی گرم نیست، پرداختن به کار گل را ناگزیر می‌سازد. او نیز چنین کرد ولی از کار دل غافل نماند.

پژوهش‌ها را در تاریخ و فرهنگ و سیاست ادامه می‌داد و در گفتار و مقاله و کتاب عرضه می‌کرد. شاهنامه از عرصه‌های پژوهشی دلخواه او بود. در روزگار آسودگی، مقدمه‌ای بر “رستم و اسفندیار” نوشته بود و “ سوگ سیاوش” را بررسیده بود و در این سال‌های ناآسودگی، جستار تازه‌ای را در شاهنامه پی گرفته بود که قرار بود به زودی با عنوان “ارمغان مور” در تهران منتشر شود.

 

شاهرخ مسکوب (1384-1304)

از همکاران ثابت بنیاد مطالعات ایران به شمار می‌رفت و در شورای دبیران و گروه مشاوران “ایران نامه” ( فصلنامه بنیاد) عضویت داشت. در سال ۱۳۷۹، بخش‌های مختلفی از یادداشت‌های روزانه خود را با عنوان “روزها در راه”، در دو جلد و به یاری انتشارات خاوران انتشار داد.

در این یادداشت‌های “حدیث نفسی”، مسکوب همه آن چه را که روزها، در راه به آن اندیشیده است با ما در میان می‌گذارد، با نثری روان و روح نواز که نمونه برجسته “بلاغت در سادگی” است. تکه‌هایی از یادداشت‌ها را می‌آوریم.

” نگرانی، ته دلم چنبره زده، خوابیده است. تا فکرش را بکنی دهنش را باز می‌کند می‌خواهد آدم را ببلعد و الا در خواب می‌ماند. مثل موشی، ماری، خزنده‌ای است که در گوشه اطاق کنار فرش توی سوراخش تپیده ولی به کمترین نوری، صدائی، بیدار می‌شود و راه می‌افتد. نمی‌دانم از چیست؟ غربت، بی پناهی، سرگردانی! از پاهائی که توی خاک خودش نیست….”

”… دلم گرفته، خاکستری، سنگین و ورم کرده، مثل آسمان عبوس ابری که نه ببارد نه باز شود… دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود… شب‌ها کمی موسیقی شنیدن و روزها پای “دخل” عمر تلف کردن. به جای عقاب ناصر خسرو… شده‌ام زاغ و زغن زمین گیر! اما بدتر از این زاغ و زغنی، چس ناله گداهاست. آدم که دل و جگر زنده بودن را از دست بدهد، اگر کسی دم دست نباشد، خودش را برای خودش ننر می‌کند و ننه من غریبم در می‌آورد!…”

”…. مرگ تنگ غروب، در تاریک روشن، پرواز می‌کند…. قرار ندارد. آرام نمی‌گیرد و نمی‌نشیند. بعضی وقت‌ها مثل پشه روی صورت و نک دماغ وزوز می‌کند و راحتم نمی‌گذارد…”

”… اتفاق هم افتاده که ناگهان مثل تیر از بغل گوشم کمانه می‌کند و بعد از رد شدنش، شاید بادش مرا گرفته باشد، لرزانده و انداخته باشد! حس می‌کنم که توی کاسه سرم پرسه می‌زند. آن تو، افتان و خیزان می‌پلکد، مثل مست‌ها… هنوز نتوانسته خودش را جمع و جور کند… و دست‌هایش را به همه جا برساند. فعلا دارد موریانه وار، بی شتاب و خستگی ناپذیر، می‌جود. سیلاب نیست، نم و رطوبت است که اندک اندک سرایت می‌کند. نسیم خفه‌ای است که از اعماق می‌وزد… چه عقابی است! روی تخته سنگی آن بالای بالا نشسته و همه و همه چیز را در همه جا زیر نظر دارد…”