[تقدیم به ستار بهشتی و چشمِ مَحزونش]
دیگر مسلم است که جمهوری اسلامی برای قتل ودفن، بخشنامه های درونی دارد. وقتی یکی از هزار دستانِ حکومت، قتلی انجام می دهد- که به سهو هم نیست، با این تکرار و پشتکار- همان راهکارهای همیشگی به کار می افتد. ابتدا خبری درز می کند، حالا یا با شیطنتِ رقبای درونی نظام یا به افتادن طشتِ رسوایی، آن وقت غوغایی از قوه قضاییه بر می خیزد و یا مجلس به تاخیر پیگیری می کند و قرار است دهانِ همه با این نعره های عدالت طلبانه بسته شود تا بخش دیگری از برنامه ی قتل و دفن آغاز شود.
در مرحله ی بعدی و در فضایی بی خبر و سیاه اعلام می شود، چند نفری دستگیر شده اند.این چند نفرِ مبهم و راز آلود،نه معلوم است در چه درجه ای و مقامی بوده اند و نه حتی از نامشان جدول کلماتِ متقاطع درست می کنند تا به برخی حروف خرسند باشیم، فقط می گویند چند نفری بازداشت شده اند و به زندان رفته اند.
روسای آن چند نفر ابدا حرفی نمی زنند، پوزش و استعفا که از مُحالات است. زمان بی رحمانه می گذرد و عاقبت، مرحله ی نهایی ماجرا شروع می شود، دریچه های خبری بسته می شوند، چند نفر دیگر که معلوم نیست با آن چند نفری که احیانا زندانی اند چه نسبتی دارند، بر خانواده ی قربانی هجوم می آورند تا مبادا چیزی بگویند که مصلحت نظام نباشد و در همین گیر و دار از گوشه و کنار دستگاههای تخصصی نظام که کبودی و خفگی را تشخیص می دهند، صدا در می آید که معلوم نیست مرگ چگونه آمده و زندگی قربانی را خاکستر کرده است و به این ترتیب، مرگی خونین، کمرنگ می شود و سرِآخر، بی رنگ. در همین چند ماهی که پروژه ی قتل و دفن در جریان است، می توان مطمئن بود که آنقدر اتفاقات بد می افتد که فاجعه ای فراموش شود.
قربانیِ مظلوم، کسی را ندارد. فقط خانواده ای ترسان و لرزان مانده اند که به هر زنگِ تلفن و کوفتن در خانه، رعشه می گیرند که مبادا دژخیم مرگِ طبیعی، آمده تا بقیه را هم ببرد و از آن سو در جامعه ی پریشان و رو به گسست هم دستِ سرد مرورِ زمان، همه ی فجایع را در فراموشخانه ی ذهن، دفن می کند که مبادا وجدانی خارش گیرد.
جمهوری اسلامی دقیقا می داند که چگونه فریادی را خاموش کند و خاکِ سکوت بر تن گرمی ریزد، به همین راحتی.
توقع اینکه عدل و انصافی در نظام اسلامی باشد و برقِ عدالتی بجهد و پای قاتلِ مامور و آمرِ مرموز به محکمه برسد، ازمحالات است. آنکه سعید مرتضوی بود و دستش به خون و شکنجه آلوده، حالا مثلِ مار بر ثروتِ سازمان تامین اجتماعی، چنبره زده و مقامی گرفته است. نظام اسلامی نمی تواند و نمی خواهد که کسی را به این قتل های مُباح مجازات کند، پایه ی این بیداد، بر دوش همین قاتلان محترم است و اگر قرار باشد دست ماموری در سیلی و تازیانه بترسد به روز حادثه چه کسی می ماند که شلیک کند.
قاتلان، مُبری ازمسوولیت هستند و اُوجب واجبات، حفظ نظام است. رهبر جمهوری اسلامی یکبار که دستِ غیبی آمد و پرده ی سفاکی نظام در قتل فروهرها را کنارزد، خطاب به همه ی قاتلانِ محترم عرض کرد که داریوش فروهر دشمنِ بی آزاری بود و کشتنش غیر ضروری. در این کلام خوفناک، این حقیقت نهفته بود که دشمن، دشمن است و باید او را فروکوفت و کشت، فقط شاید بعضی مواقع باید موقعیت سنجی هم کرد، فراست هم به خرج داد تا کسی نفهمد و صدایی در نیاید و با این مقدمات، کشتنِ آن دشمنِ بی آزار از فرایض است.
دستِ نظام هرز است، نه به نویسنده رحم می کند و نه پروایِ فعال سیاسی دارد و نه حتی وبلاگ نویس ناشناسی را آسوده می گذارد، درجامعه ی ایران هم فراموشی اجباری، هر خون سرخی را چراغِ خواب کرده است. انگار که گرگی آدمخوار می آید و از شهر کسی را می برد و می درد و اهالی دلخوشند که هنوز هستند و زنده و می توانند فراموش کنند تا بار دیگر. در این وضعِ بی آبرو حداقل ما که خارج ازمرز پُرگهر هستیم، می توانیم حافظه مان را حفظ کنیم. می توان گروههای یادآوری تشکیل داد و هر کدام به نام یک قربانی یا زندانی، می توان صدا در انداخت در همه ی دنیا که آی آدمها کسی دارد جان می سپارد، می توان بالای سر هر صفحه ی مجازی و پشت هر سیم ارتباط با ایران نام شمع مرده ای را برد یا فانوسی زنده را در زندان نشان داد، کوچکترین ثمری که دارد، اینکه حافظه مان را از دست نمی دهیم و در مرور زمان دفن نمی شویم.