سراب وحدت حوزه و دانشگاه

نویسنده
یوحنا نجدی

وحدت حوزه و دانشگاه، از همان ابتدا به عنوان یکی از بنیادی ترین برنامه های انقلاب ایران مطرح شد تا این ذهنیت را درون و برون مرزها شکل دهد که اگرچه انقلاب و انقلابیون دل در گرو حوزه دارند اما از اهمیت دانشگاه نیز آگاهند. اینچنین است که در طی بیش از سه دهه اخیر، هر از گاهی سخنی یا سمینار و مناسبتی برپا می شود، هفته ای را نیز بدین نام نامیده اند: وحدت حوزه و دانشگاه.

اما با این همه، این کوشش ها نه تنها به بار ننشسته بلکه امروز بیش از هر زمان به بازاندیشی درباره نسبت دانشگاه با حوزه و با ساخت سیاسی مطلوب حوزویان محتاجیم. آیا براستی، دانشگاه می تواند با حوزه و نظام سیاسی مطلوب آنها به وحدت دست یابد؟ و اساسا نیل به چنین همپوشانی و وحدتی، خواسته چه کسانی است؟

بی شک، هنگامی که رضاخان در سال 1313 دانشگاه تهران را بنا کرد و یا هنگامی که در 29 اردیبهشت 1314 و با تلاش های محمدعلی فروغی نخست وزیر، فرمان تشکیل فرهنگستان زبان فارسی را صادر کرد، از این مسئله آگاه بود که مدرنیزاسیون در ایران، علاوه بر تجهیز قوای نظامی و انعقاد معاهدات همکاری تسهیلاتی با همسایگان اما مستلزم راه اندازی نهادهای نوین و فرنگ مآبانه ای است که این علوم نوین بشری را تولید و گسترش دهد؛ و بدین جهت بود که علاوه بر فرمان تاسیس دانشگاه تهران، تشریح بدن مردگان را نیز جایز شمرد و علم حقوق را در چارچوبی سکولار مدون کرد.  

دانشگاه، بیش و پیش از هر چیز، مظهر صورتبندی دنیای مدرن است؛ عقل مدرن بعد از جنبش هایی همچون پروتستانیسم و روشنگری، به واسطه کوشش های فکری متفکرانی همچون کانت، هگل و… رفته رفته در نهادی همچون دانشگاه تجلی پیدا کرد؛ جایی برای تمرین تحمل دیدگاه مخالف؛ زایش حقیقت در خلال دیالوگ و نه تحمیل آن بوسیله مونولوگ؛ مکانی برای آنکه بیش از بگوییم، گوش کنیم.

 از این رو، نهاد دانشگاه را فارغ از اینکه دولتی است یا آزاد، پیام نور است یا علمی کاربردی، باید در بستر دنیای مدرن و الزامات آن مورد بررسی قرار داد.

 بر این مبنا، یکی از مهمترین کارویژه های دانشگاه و به تعبیر برخی متفکران همچون یورگن هابرماس، “مهمترین” کارویژه دانشگاه را باید “نقد قدرت سیاسی” دانست. دانشگاه عملا مکانی برای نقدهای پیاپی و پیگیری آنهاست تا به قول کارل پوپر، به جوابی دست یابیم که “فعلا” از بقیه پاسخ ها قانع کننده تر است. در این میان، حکومت و ساخت سیاسی، همواره محل انتقاد دانشگاه و دانشگاهیان است و این فقط محدود به دانش آموختگان علوم انسانی نیست؛ چه حتی محققان عرصه پزشکی و نانوتکنولوژی نیز بخاطر روح انتقاد و پرسشگری حاکم بر عرصه آکادمیک با دیده نقد و پرسشگری به دنیای اطراف شان می نگرند؛ حتی اگر پرسش هایشان ظاهرا به عرصه هایی متفاوت از تخصص شان مربوط شود: اینهمه بر دستاوردهای هسته ای تاکید می شود اما کسی نمی پرسد که چرا در تهران حتی نمی توان نفس کشید؟! چرا پلیس و نیروی انتظامی هنگام سرکوب مردم کوتاهی نمی کند اما زمانی که جنازه سلاخی شده جوانی در میان کاج روی زمین افتاده، حداقل مسئولیتش را هم انکار و فراموش می کند؟ چرا همه جای دنیا بخاطر کوچک ترین اشتباه یا سهل انگاری از سوی نهادهای دولتی، عذرخواهی و استعفا می کنند اما در ایران، حتی اگر مجلس مطلوب همین نظام هم حکم بر فساد مالی مقامی را گزارش کند، اینچنین باد در سینه انداخته: “تا فلانی هست، من هم هستم!”

این پرسش ها اگرچه برای مردمان غیردانشگاهی هم مطرح می شوند اما دانشگاه فضای اصلی طرح و بحث و پیگیری این پرسش ها است؛ چه بسا رساله ای درباره این مسائل نگاشته شود و یا تحقیقی علمی صورت پذیرد تا از تکرار و تعمیق این مشکلات جلوگیری شود.

میشل فوکو معتقد است که “نه دانش معصوم است و نه قدرت”. کسی ادعایی ندارد که دانش همواره درست می گوید و دانشجو و یا حتی استاد، هیچگاه خطایی نمی کند و از درجه عصمت برخوردار است؛ چه بسیار نظریه هایی که چندی بعد توسط همان نظریه پرداز، مردود و پس گرفته شده و چه بسیار منتقدانی که از پاسخ های ارائه شده، قانع و حتی هوادار آن می شوند.

دانشگاه، تلاقی چنین پرسش هایی است؛ پرسش هایی که شاید مطلوب مان نباشد اما از سال 1313 و با گشایش دانشگاه در این سرزمین، حاکمان همواره با نهاد دانشگاه و به ویژه جنبش دانشجویی دست به گریبان بودند؛ حتی اگر عمر صدارت رضاخان به حدی نرسید که گزند جنبش دانشجویی و مطالبات آزادی خواهانه این نهاد برآمده از دنیای مدرن را به خوبی لمس کند اما فرزندش، محمدرضا پهلوی، به گواه خاطرات امیراسدالله علم وزیر دربار، شبی را بی خیال و دل آرام دانشگاه به سر نکرد؛ و به تعبیری همین تلقی نادرست از دانشگاه بود که پای حکومتش را سست کرد.

امروزه نیز قصه، همان است. دیروز  انقلاب فرهنگی را به راه انداختند؛ از هیچ کوششی برای  سرکوب دفتر تحکیم وحدت فروگذار نکردند و امروز نیز همچنان عبدالله مومنی، بهاره هدایت و بسیاری دیگر و سازمان های برآمده از دانشگاه همچون سازمان ادوار تحکیم وحدت تاوان این روح پرسشگری و نقد قدرت سیاسی را پس می دهند و داستان رنج هایی که همه از آن آگاهیم. تا زمانیکه چنین رویه ای حاکم است و تا زمانیکه دانشگاه را منهای مهمترین کارویژه اش، چون شیر بی یال و دم و کوپال می پسندند، بی شک و هزار بار دیگر هم “بی شک” آب دانشگاه و حوزه و مهمتر از آن، آب دانشگاه و تئوکراسی در یک جوی نخواهد رفت.

دردناک تر از همه آنکه این شور نقد و شعف پرسشگری را در هنگامه انتخابات و برای جلب مشارکت مردم، سخت می پسندند اما کوتاه زمانی پس از آن، چیزی جز زندان و تعلیق و تبعید ته نشین نمی شود.

اینکه رویکرد حوزه و مسئولیت حوزویان در این زمانه چیست و این نهاد در شرایط مشابه، چه کرد و امروز چه تعلل هایی را می توان به این نهاد نسبت داد را به آشنایان به قواعد حوزه می سپاریم اما در این میان، یک بار برای همیشه باید گفت که تا زمانیکه دانشگاه و دانشجو هست، خواسته یا ناخواسته، نقد قدرت سیاسی هم برپاست و آنانکه از نقد می ترسند و یا “در پشت پرده، آن کار دیگر می کنند”، به جای اینهمه آسمان و ریسمان بافتن همچون تصفیه علوم انسانی و انقلاب فرهنگی دوم و بازنشسته کردن اساتید و هزار فکر عیان نشده دیگر، باید این معنا را دریابند که نقد قدرت سیاسی و پیگیری مطالبات به ویژه طبقه متوسط مردم، همزاد همیشگی دانشگاه است؛ علیرغم اینهمه رنج.