ری برادبری، سینما و تروفو
رسول انبارداران
ری برادبری به سال ۱۹۲۲در ایلی نویز آمریکا متولد شد. وی یکی از معدود نویسندگانی است که در دوره خود به خلق آثار فانتزی (علمی - تخیلی) پرداخت و بعدها به هنگام آشنایی و نزدیکیش با سینما سناریوهایی مستقل و یا از روی داستانهای خود و دیگران نوشت.
معروفترین و تنها اثر وی در زمینه اخیر - و حتی میشود گفت در طول دوران فعالیت هنری برادبری - نگارش فیلمنامه موبی دیک اثر هرمان ملویل است.
برادبری می گفت: ژول ورن پدر من بود و اچ جی ولز عموی عاقلم. و ادگار آلن پو پسر عمویی با بالهای خفاشی بود که از او در اتاقک زیر شیروانی نگهداری میکردیم: فلاش گوردون و باک راجرز- این دو قهرمانان قصههای مصور بچهها در دوران نوجوانی برادبری و بعدها از شخصیتهای سریالهای تلویزیونی بودند- برادران و دوستان من بودند.این از نیاکان من، فقط باید اضافه کنم که مری شلی، خالق فرانکشتین، به احتمال زیاد مادر من بود. با چنین خانوادهای چگونه میتوانستم چیز دیگری بشوم جز آنچه شدم، نویسنده فانتزی و غریبترین افسانههای علمی.
افسانههای علمی برادبری هیچگاه با استقبال چشمگیری روبرو نشد، با این حال او نیز هیچگاه دست از نوشتن برنداشت. به غیر از فارنهایت ۴۵۱، مرد مصور (مرد خالکوبی شده ۱۹۶۹)، خاطرات مریخی (۱۹۶۱) مانانا (۱۹۵۷)، فریاد زن (۱۹۷۲)، کارناوال تاریک و… از آثاری هستند که به فیلم برگردانده شدهاند. برادبری آنگونه که خود اظهار نموده است در سال ۱۹۵۲ با سینما ارتباط پیدا میکند، وی توسط تهیهکنندهای به نام هال چستر برای همکاری در نوشتن یک سناریو به کمپانی برادران وارنر معرفی میشود، در آنجا متوجه میشود فکر اولیه فیلمنامهای که قرار است بنویسد از آن خودش میباشد، در این باره گفته است: “این را که گفتم دهان چستر باز ماند چشمانش زد بیرون و کلاه گیسش سه دفعه روی کلهاش چرخید.” در این موقع بود که من فهمیدم یک نفر در استودیو فکر مرا یواشکی کش رفته بود و سناریو را نوشته بود، بعد هم دوستان فراموش کرده بودند فکر اصلی مال کیست و مرا دعوت کرده بودند که قصه را از نو بنویسم، بلند شدم و رفتم دنبال کارم، فردای آن روز تلگرافی به دستم رسید که نوشته بود: “مایلیم حقوق تهیه فیلمی از روی قصه شما، حیوانی از اعماق بیست هزار فرسنگ را به مبلغ فلان دلار خریداری کنیم”
با اینکه برادبری در سن سیسالگی با سینما و اختصاصاً کمپانی برادران وارنر ارتباط پیدا کرد اما ظاهراً قبل از آن هم شرایط برای ارتباط او فراهم بوده و او هیچگاه از این شرایط استفاده نمیکرده است.
برادبری برای عدم این همکاری دلایلی را ذکر کرده است”: به گمانم میترسیدم با استودیوهای فیلمسازی درگیر شوم… من ذاتاً آدم تنهایی هستم. هر بار که با جمع کثیری افراد به اصطلاح خلاق و هنرمند درمیآمیزم، میبینم که باطناً شاد نیستم، احترامی برای عقاید دیگران قایل نیستم، دلم میخواست که میتوانستم خلافش را بگویم ولی واقعاً این طوری هستم. از فروتنیهای دروغین آدمهای نیمه فروتن نفرت دارم، فروتنی آنها را باور نمیکنم. ما که در هنر و حرفه سینما دست داریم نمیتوانیم آدمهای فروتنی باشیم.
آدم برای بقای خودش باید به خلاقیت ایمان داشته باشد و هر چه ایمان آدم بیشتر باشد نسبت به کار خودش مطمئنتر میشود و کمتر دلش میخواهد به حرف دیگران گوش بدهد، بنابراین سالها از استودیوهای فیلمسازی کناره گرفتم، هر چند سینما را دوست داشتم.” برادبری عاشق سینه چاک جان هیوستن بوده و همواره در دل خود آرزو میکرده روزی بتواند با وی ملاقات کند، او به آرزوی خودش میرسد، اما در شرایطی - از نظر احساسی - کاملاً نامطلوب، یکی از دوستان نزدیکش از او میخواهد در یکی از جلسات سازمان ملل شرکت کند، برادبری میپذیرد، اما وقتی در صندلی خود قرار میگیرد متوجه میشود هیوستن و همسرش پشت سر او نشستهاند، در این حالت او احساس خود را از این ملاقات غیرمنتظره چنین بیان کرده است: “وقتی چشمم به او افتاد قلبم از جا کنده شد، توی دلم گفتم خدای من این قهرمان من است، چقدر دلم میخواهد به طرف او بروم دستش را بگیرم و بگویم من عاشق تو هستم، عاشق کارت هستم، به من کار بده، ولی جلوی خودم را گرفتم”. این عشق مثل خیلی از عشقهای دیگر، بعدها به درگیری و مشاجره انجامید و این زمانی بود که برادبری تلاش خود را کرد تا لیاقت ملاقات با هیوستن و همکاری با وی را در خود ایجاد کند.
خودش در این باره میگوید: “آدم باید در زمینههای دیگر این فرصت را برای خودش ایجاد کند، باید کتابی بنویسد، قصهای در مجلهای چاپ کند، شعر بگوید، نقاشی کند، آدم باید برای قابلیت خودش سندی در دست داشته باشد که به مردم نشان بدهد، من حس میکردم هنوز کار مهمی نکردهام که به جان هیوستن نشان بدهم و قابلیتم را ثابت کنم این قضایا در بهار۱۹۴۹ رخ داد.”
دو سال بعد (هنگامی که سومین کتاب او منتشر شد، به ترتیب کارناوال تاریک، خاطرات مریخی و مرد خالکوبی شده)، او احساس کرد آمادگی و قدرت لازم برای ملاقات با هیوستن را دارد بنابراین با قاطعیت به مباشر کارهایش میگوید: “بگرد جان هیوستن را پیدا کن. میخواهم او را ببینم.” قرار ملاقات گذاشته میشود اما در اولین قرار ناکام میماند زیرا هیوستن به علت کاری سر قرار حاضر نمیشود، مشکل به زودی برطرف میشود، هیوستن با او تماس میگیرد و قرار ملاقات میگذارد، در این ملاقات، برادبری سه کتاب منتشر شدهاش را امضا میکند و به هیوستن میدهد و از او میخواهد در صورتی که کتابها را پسندید با وی همکاری کند. دو سال و دوماه بعد نامهای به برادبری میرسد با این مضمون: “بله کتابهایت را پسندیدم یک روز با هم کار میکنیم”. بالاخره پس از چندین بار نامهنگاری در سال ۱۹۵۳ این دو با هم ملاقات میکنند، این ملاقات سرآغاز اولین و آخرین همکاری برادبری با هیوستن است.
در این همکاری برادبری سناریوی فیلم معروف هیوستن و کتاب ارزشمند ملویل موسوم به موبی دیک (نهنگ سفید) را مینویسد. کاری که با عشق شروع میشود و همچنان که گفتم با درگیری و مشاجره به پایان میرسد. برادبری ملاقاتش با هیوستن را این گونه شرح داده است؛ <پرسید این روزها چه کار میکنم؟ گفتم هیچ کار، چون به تازگی کتاب فارنهایت ۴۵۱ را تمام کرده بودم و کاری نداشتم. پرسید وقت آزاد داری؟ [گفتم بله]. گفت: میآیی با هم برویم ایرلند و در آنجا سناریوی موبی دیک را برایم بنویسی؟ گفتم: خدای من، نمیدانم، نمیدانم. گفت نمیدانم یعنی چه؟ گفتم من تا حالا نتوانستهام این کتاب را بخوانم.
شب میروم و میخوانم و فردا سر نهار میگویم که حاضرم این کار را بکنم یا نه، نمیخواهم برای کاری که درست از دستم برنمیآید مرا استخدام کنی. برادبری کتاب را میخواند و احساس میکند توانایی این کار را دارد، بنابراین به ایرلند میرود و حدود هفت ماه، هر روز با دوازده ساعت کار و هزار صفحه (و به قولی دیگر دو هزار صفحه) نوشته موفق میشود فیلمنامهای در صدوپنجاه صفحه تحویل هیوستن بدهد. به هنگام نوشتن این فیلمنامه دو اتفاق جالبتوجه میافتد.
اولی هنگامی است که برادبری به هیوستن میگوید: “برای سناریو تفسیر فرویدی را از نهنگ سفید ملویل میخواهی یا تفسیر یونگی را و یا تفسیر خود ملویل را از جامعه؟ هیوستن پاسخ میدهد: “من تفسیر برادبری را میخواهم به همین دلیل تو را استخدام کردم. سناریو را هر جور دلت میخواهد بنویس.”
اتفاق بعدی هنگامی بود که برادبری تردید میکند که آیا میتواند از پس این فیلمنامه برآید یا نه به همین دلیل نزد هیوستن میرود و میگوید: “ببین من قراردادی برای بیست و شش هفته کار با تو دارم ولی اگر کارم خوب نباشد نمیخواهم پابند قرارداد باشم، میتوانم سر این کار بمانم پول ترا بگیرم و کار بدی ارایه بدهم ولی من این طوری کار نمیکنم، این طور نمیتوانم با خودم زندگی کنم، بیا این سناریو را تا این جا که نوشتهام بگیر و بخوان اگر دیدی خوشت نیامد اخراجم کن، چون اگر کارم خوب نباشد نمیخواهم ادامه دهم.”
جان رفت به سوی اتاق خودش که سناریو را بخواند و من هم رفتم به اتاقی در طبقه بالا. دو ساعت تمام برادبری در اضطراب به سر میبرد و پس از آن هیوستن از پایین پلهها با صدای بلند میگوید: “ری، بیا پایین و سناریو را ادامه بده”، برادبری درباره احساسات خود پس از اعلامنظر هیوستن میگوید: “من چیزی نمانده بود گریهام بگیرد، از پلهها پایین آمدم و نومیدی و سیاهی از وجودم محو شد، فهمیدم که در این مدت زیر سنگینی سایه ملویل و هیوستن زندگی میکردم.”
برادبری که هیچگاه عشق خود به هیوستن را کتمان نمیکرد، پس از اتمام فیلمنامه و ساخته شدن فیلم با او دچار اختلاف میشود، آنهم بر سر عنوانبندی فیلم.
زیرا در عنوانبندی به جای نویسنده سناریو که برادبری است، نام هیوستن هم به عنوان همکار وی در نوشتن فیلمنامه حک میشود و کار به دادگاه میکشد.
در دادگاه اول برادبری برنده میشود ولی در دادگاه بعدی هیوستن با ارایه مدرکی ثابت میکند که در نوشتن سناریو با او همکاری داشته است، برادبری از جریان دادگاه و ارایه مدرک هیوستن چنین یاد کرده است: “جان هم به عنوان مدرک یک نسخه از سناریو را که نام من به عنوان نویسندهاش قید شده بود، ارایه داد که او با قلم قرمز در بعضی از قسمتها علامت زده بود، جاهایی که به ادعای خودش در آنها دست برده و از نو نوشته بود، این دیگر چه جور مدرکی است؟ آن هم مدرکی تا این حد ضعیف در قبال ۲۰۰۰صفحه نوشتهِ تصحیح شده خودم که در اختیار داشتم به اضافه تمام یادداشتها و طرحهایم. من دعوی را باختم، چند قاضی جدید داوری کردند و چنین را‡ی دادند: اگر قرار باشد تنها نوشته را قضاوت کنیم سناریست ری برادبری است ولی چون جان هیوستن کارگردان فوقالعادهایست حق را به او میدهیم.”
به هر حال با چگونگی آشنایی برادبری با سینما و مهمترین اثر او در این عرصه آشنا شدیم، اما او درباره فارنهایت ۴۵۱ سخنان جالبی دارد، در این جا به بررسی نظرات وی درباره فیلم میپردازیم سپس با اشاره به برخی از آثار او این بحث را به پایان میبریم.
به عقیده نویسنده داستان فارنهایت ۴۵۱، تروفو با روایت خودش از داستان، کار جالبی ارایه کرده است. برادبری از نحوهِ هدایت هنرپیشهها و تعقیب و گریزی که در فیلم وجود دارد بسیار راضی است ولی انتقاداتی نیز به فیلم دارد که از این قرار است: “مونتاگ خیلی آسان از شهر خارج میشود، از هیچ شهری به این آسانی نمیشود گریخت.”
بری از اواسط فیلم هم ناراضی است زیرا به عقیده وی: “کمی توضیحی میشود” و نیز: “محیط مدرسه و گفتگوی بین مونتاگ و آن دخترک خیلی خوب از کار درنیامده”. با این حال برادبری از فیلم و کارگردان بسیار تمجید کرده است، اولاً درباره اینکه چرا حقوق داستان خود را به تروفو واگذار کرده این گونه توضیح داده است:“تروفو کارگردانی بود جوان و جدید و تثبیت شده با شهرت و اعتبار وافر و نامش ورد زبان همه بود، من از اینکه داستانم مورد توجه او قرار گرفته بود احساس خوشحالی و رضایت میکردم.” برادبری درباره فیلم و برخی از صحنههای آن با علاقه فراوان و تحسین سخن میگوید، مثلاً: “اولین شبی که مونتاگ با استفاده از نور تلویزیون کتاب میخواند، صحنهای است که در کتاب من نیست، یا مونتاگ که کلمات کتاب دیکنز را آنطور با دقت و شمرده ادا و با انگشت سطرها را دنبال میکند فوقالعاده جذاب است.” و یا:“در فیلم نکات کوچک و دور از نظری هست که در نوبت اول تماشا آدم متوجهاش نمیشود، تروفو احتمالاً به این علت شهرها را پر از جمعیت نشان نداده که این نکته را برساند که بیشتر مردم در خانهها سرگرم تماشای تلویزیون هستند”، برای برادبری سکانس پایانی فیلم یکی از درخشانترین سکانسهای موجود در تاریخ سینما است.
وی بر این نکته تأکید ورزیده و گفته است: “بله من برای این موضوع خیلی سنگ به سینه زدهام.به من میگویند هیچ کس - مثل آدمهای این فیلم - راه نمیافتد که کتاب بخواند: نکته این نیست.این آدمها استعارههای جاندار هستند. به هر جهت آدمهای فیلم خیلی کارها میکنند که از آدمهای واقعی سرنمیزند، اما آدم دلش میخواست که در واقعیت هم این کارها صورت میگرفت. هنر همین است، هنر یعنی رویاهایی که دلمان میخواست به تحقق برسد، هنر یعنی زندگیهایی که دلمان میخواست میتوانستیم داشته باشیم، هنر یعنی اینکه بدانیم با کتاب در مغزمان این سو و آن سو میرویم. بنابراین آدمهای پایان فیلم به عنوان استعارههای زنده آنچه را که ما به عنوان آدم زنده هستیم ادا میکنند.
هر یک از ما جزیی از یک یا چند کتاب را در ذهن دارد، بعضی از ما حافظهِمان قوی است و بعضی دیگر ضعیف ولی همهِ ما خاطرهای از یک یا چند کتاب را در ذهن داریم و اینکه چطور زندگی ما را این کتاب یا کتابها عوض کردهاند، به این دلایل پایان فیلم فارنهایت ۴۵۱ برای من زیباست، این فیلمی است زیبا، وهمانگیز و دریادماندنی.” بعد اضافه میکند:“نکته جالب در جایی که فیلمساز کتابها را میسوزاند این است که ما را با تعصبهای خودمان تنها میگذارد، برای هر یک از ما لااقل یک کتاب هست که وقتی آن را در حال سوختن ببینیم به خودمان بگوئیم، بله بگذار بسوزد.
ولی بعد متوجه میشویم چه فکری از سرمان گذشته و میگوئیم، هی چه کار میکنید دست نگهدارید.”
زندگینامه ری برادبری:
در سال ۱۹۵۳ هیولای اعماق بیست هزار فرسنگی بر اساس داستانی از برادبری و با کارگردانی یوجین لوری.
۱۹۵۳، موجودی که از آن سوی فضا آمد. بر اساس پرداختی از برادبری و به کارگردانی جک آرنولد.
۱۹۵۶، موبی دیک شرح آن در متن آمده است.
۱۹۶۰، نوشتن فصلهایی از فیلم شاه شاهان (در ایران با نام فروغ بیپایان به نمایش درآمده است.)
۱۹۶۶، فارنهایت ۴۵۱
۱۹۶۹، تابستان پیکاسو، سناریو از ریبرادبری، ادوین بوید و داگلاس اسپالدینگ. بر اساس داستانی از برادبری به کارگردانی سرژ بورگینیون.
۱۹۶۹، مرد خالکوبی شده (مرد مصور شده) بر اساس رمانی از برادبری و کارگردانی جک اسمایت. (کارگردانی بعضی از قسمتهای سریال تلویزیونی کلمبو (ستوان کلمبو)
۱۹۷۲، فریاد زن، بر اساس داستانی کوتاه از برادبری و کارگردانی جک اسمایت.
مأخذ این نوشته نشریه “تماشا” شمارههای ۱۵۲، ۱۵۳ و ۱۵۴ مورخ ۴–۱۳۵۳ است.