آیینه در آیینه

نویسنده
محسن خیمه دوز

به نظر می‌رسد که حق هم نداشته باشیم با نام شعر و به‌واسطه‌ی شعر به طرح معناهائی مبادرت کنیم که عموما ً در جهت و در خدمت تخریب روحیه‌ی لطیف انسانی و نهایتا ً کشتن بی صدا و مظلومانه‌ی روحیه‌ی معنا طلب و زیبائی‌ جویانه مخاطب عمل می‌کنند…

 

تحلیلی بر مبانی فلسفه شعر

یک پاسخ ساده به سؤال: “شعر در خدمت چیست؟” می‌تواند این پاسخ را در پی داشته باشد که شعر در خدمت زیبایی و در خدمت خلق زیبایی‌ست. به این معنا که هم از زیبایی فرمان می‌برد و هم زیبایی را خلق می‌کند. این پاسخ ساده از یکسو بر بنیان‌های عقلانی استوار است و از دیگر سو منطبق بر تاریخچه‌ی تولید شعر و زندگی شاعران تأثیرگذار است. می‌توان پاسخ‌های ساده و پیچیده‌ی دیگری نیز به این سؤال ارائه داد. اما هدف از طرح این سؤال (که به‌نوبه‌ی خود پرسشی درباره‌ی شعر و فهم ماهیت آن نیز محسوب می‌شود) بیش‌تر برای توجه به این مطلب است که شعر واقعا ً در خدمت چه چیز نیست و یا نباید باشد. فهم این مطلب راه را برای خلق شعر ناب به نحوی فراهم می‌کند که هم شاعر و هم مخاطب، به تجربه‌های نوین زیبایی‌شناسانه دست می‌یابند بی‌آنکه شعر صرف ً در خدمت ارضاء درونیات آن‌ها باشد.

همان‌طور که شاید حق نداشته باشیم به نام نوآوری و نوجوئی و نوگرائی و نوپردازی، معنا را از شعر حذف کنیم و شعر بی‌معنا را لایق انسان معنا جو و معنا کاو بدانیم، به نظر می‌رسد که حق هم نداشته باشیم با نام شعر و به‌واسطه‌ی شعر به طرح معناهائی مبادرت کنیم که عموما ً در جهت و در خدمت تخریب روحیه‌ی لطیف انسانی و نهایتا ً کشتن بی صدا و مظلومانه‌ی روحیه‌ی معنا طلب و زیبائی‌ جویانه مخاطب عمل می‌کنند.

اگر قرار باشد شعر فقط در خدمت ارضاء درونیات شاعر باشد و به اصطلاح عامیانه، شعر فقط برای دل شاعرسروده شود بی‌آنکه توجهی به پیامدهای مطلوب یا نامطلوب روحی، استتیک و حسی آن در مخاطبان داشته باشد، در این صورت آیا شعر سرودن با سیگار کشیدن یکسان نمی‌شود؟ فرد سیگاری، سیگار را برای خودش و دل خودش می‌کشد به همین دلیل سهم دیگران فقط دود آن است و بس. آیا پلشتی‌های حسی و روحی را روی سر و صورت مخاطب آوار کردن و درونیات نه چندان زیبا را فرافکنی نمودن، عملی شاعرانه است؟ با مطالعه‌ی اغلب اشعار شاعران معاصر می‌توان به این نتیجه رسید که شعر در حال تبدیل شدن به سیگار کشیدن است. چون شاعر را از درون راضی می کند اما مخاطب را دل مرده و ناامید و مأیوس و مچاله شده به حال خود رها می‌سازد و این در حالی‌ست که هر گاه با روحیه‌ای نیازمند و تشنه شعر به دنیای شاعران بزرگ و یا به شعر های ماندگار برخی شاعران مراجعه می‌کنیم با یک تجربه‌ی حسی سرشار از زندگی، زیبائی، غرور و عظمت مواجه می‌شویم. تجربه‌ای که در مواجه با اشعار معاصر به یک‌ باره معکوس می‌شود.

رواج این همه شعر ناامید کننده (به لحاظ محتوا) و شلخته (به لحاظ فرم روایت)، ویران‌ساز و نابود‌گر ِ هرگونه حس زیبائی‌شناسانه است. این ویران سازی، از یکسو نشانه‌ی روشنی از زوال شعر در زمانه حاضر است و از دیگر سو، زمینه‌ساز تکثیر اشعارتبلیغی، مداح‌گر و ایدئولوژیک.

این همه زنجموره‌سرائی، این همه سخن از مرگ، بدبختی، آوارگی، آتش گرفتن، سوختن، گم شدن، بیچاره شدن، در بدر شدن، کشتن خود، کشتن دیگری، مظلوم‌نمائی‌ها، درد دست، درد کمر، درد پا، درد دل، درد… آن هم در قالب فرم‌های روایت‌گر خام و ناپخته، برای چیست؟ برای خلق کدام معنا؟ برای خلق کدام حس زیبائی‌شناسانه و برای ایجاد کدام روحیه‌ی پر غرور انسانی که بتواند در کوران دشواری‌های یک جامعه‌ی عقب‌مانده‌ی آسیائی، انسان و انسانیت او را سر پا نگه دارد؟

دلیل بروز این وضعیت، غیبت تفکر از شعر است و علت آن، حاکمیت تدریجی مناسبات نامطلوب محیط بر شاعران. و حال آن‌که مقام شاعری، مقامی کاملا ً بر عکس این وضعیت است.

شاعران به عنوان حاملان شعور، هم حامل حکمت زمانه‌اند و هم مسلط بر جهان نامطلوب پیرامون.

شاعران، خالق و منادی جهان‌های ممکنی هستند که وجود ندارند اما می‌توانند وجود داشته باشند و بلکه باید وجود داشته باشند.

با این نگاه به شعر و شاعریّت، عبارات و مفاهیم و واژه‌های نومید کننده و مأیوس گر در اشعار معاصر را چگونه می‌توان تعبیر کرد؟

آیا شاعر حق دارد به دلیل زیستن در شرایط نامطلوب، شعر نامطلوب خلق کند و تأثیر نامطلوب در مخاطب ایجاد کند؟

آیا اشعارمطلوب با تأثیر والای زیبائی‌شناسانه در مخاطب، همواره در شرایط مطلوب سروده شده‌اند؟

 آیا شاعران در زمره‌ی همان افرادی نیستند که در شرایط نامطلوب باید امید، زیبایی و غرور انسانی خلق کنند؟

فهم این پرسش‌ها هرچند بی نیاز از منظر جامعه‌شناسی شعر، روان‌شناسی شعر، سبک‌شناسی شعر و زیبائی‌شناسی شعر نیست ولی نهایت ً ازمنظر “منطق شعر” است که رمزگشائی می‌شوند. منظرمنطق درون شعری را البته نباید با تکنیک‌های شعر سرودن نیز اشتباه گرفت.

شناخت شعر ازمنظر “منطق شعر”، چیزی فراتر از شناخت یک سبک و تفاوت آن با سبکی دیگر است، همان‌طور که استتیک، زیبائی شناسی و اساسا ً عنصر زیبا نیز، چیزی فراتر از یک کیف یا لذت ساده است، چیزی فراتر از یک خوش‌باشی سطحی و آنی، فراتر از درد ها و رنج‌های کاذب، فراتر از آرمان‌گرائی‌های ایدئولوژیک سکولار و تئولوژیک، فراتر از دعوای رومانتیسیسم با ماقبل و مابعد آن، و حتی فراتر از تقابل درست و قابل توجه آرته (Arte) یعنی هنر به معنای حُسن رفتارو تِخنه (Techne) به معنای صنعت ظریف، و به قول امروزیان هنرهای تجسمی‌ست.

از منظر منطق شعر، زیبائی، هر چند برآمده از دل تجربیات شاعر است، اما عین آن نیست و پس از خلق و حصول، ماهیتی دیگر و فرمی دیگر پیدا می‌کند. یک نقاش وقتی به یک صحنه یا رویداد نازیبا روبه‌رو می‌شود، به حکم منطق درونی نقاشی، آن را زیبا نقاشی می‌کند. تصادف و له شدن ماشین، زیبا نیست و مشاهده آن‌هم حس زیبائی ایجاد نمی‌کند اما طراحی و رنگ‌آمیزی و نشان دادن جزئیات یک تصادف، دیگر از جنس تصادف نیست بلکه از جنس خلق زیبائی‌شناسانه یک تصویر است که می‌تواند با اندیشه هم همراه شده تولید معنا هم بکند. ضمن این‌که این محتوای زیبائی‌شناسانه، فرم مطلوب خود را هم پیدا می‌کند. فرمی که الزاما ً وابسته و تابع محتوا نیست. شاید به عنوان یک نتیجه‌ی تئوریک بتوان ادعا کرد که در هنرهائی که ماده‌ی خام آن فیزیکال است، مثلأ درمجسمه‌سازی، فرم (مجسمه) و محتوا (سنگ) را نمی‌توان مستقل از هم دید، (یا مثلأ آبی که روی زمین ریخته، هم خود آب و هم فرم آب را یک‌جا می‌بینیم)، اما در هنرهائی که ماده‌ی خام آن از جنس مفهوم است، مثل شعر، فرم و محتوا مستقل از هم حیاتی جداگانه دارند و این استعداد شاعر است که هم فرم زیبا برای یک مفهوم زیبای شعری خلق می‌کند و هم این‌که این فرم را به زیبائی با محتوای شعری هماهنگ می‌سازد.

شاعر، آینده است نه گذشته

چرا که شاعر، زیبائی را قبل از وقوع‌ می‌بیند و می‌سازد.

بیاد بیاوریم گفته ساده اما عمیق میکل‌آنژ را وقتی از او پرسیدند چگونه از این سنگ‌های زمخت و بی‌شکل، این مجسمه‌های لطیف و زیبا را می‌سازی، گفت، من چیزی را نمی‌سازم، من آن مجسمه زیبا را درون سنگ می‌بینم و فقط اطراف آن را خالی می‌کنم.

اگر شاعر بخواهد منتظر شود جهان زیبا شود بعد شعر بگوید، دیگر شاعر نیست، بلکه خبرنگار یک خبرگزاری‌ست.

شاعر، نتیجه است نه مقدمه

زیرا من ِ غیر شاعر برای رسیدن به نتیجه باید از مقدمه آغاز کند ولی من ِ شاعر مقدمه‌ای جز نتیجه ندارد. اگر پژوهشگر، به دنبال معرفت و حقیقت است، شاعر، حامل معرفت و حقیقت است و همواره از معرفت و حقیقت آغاز می‌کند.

 در کنار این تمایز برون شعری (من ِ شاعر- من ِ غیر شاعر)، با یک تمایز درون شعری هم مواجهیم، یعنی تمایزات درونی ِ “من “ِ شاعر. در این حالت “من ِ” شاعر دست‌کم سه مدل کلی را در برمی‌گیرد:

اول - “من فردی”، که باعث می‌شود شاعر برای دل خودش شعر بگوید. این نوع شعرسرائی همان است که نهایت ً به زنجموره‌سرائی می‌انجامد. سلطه‌ی احساسات بر شاعر (و به‌طور کلی بر هنرمند) مانع فهم زنجموره‌سرائی اوست. قلمرو شعر امروز ایران، سرشار از نمونه‌هایی‌ست که نماد مجسم زنجموره‌سرائی‌اند. من ِ قردی، نافی ِ جوهرروشنفکری ِ فرد است، و به همین دلیل جهان بزرگ شعر (و اثر هنری) را به جهان کوچک ِ من ِ حسی تبدیل می‌کند. و این یعنی تبدیل شعر (و اثرهنری) به زنجموره.

یک نمونه این سخن در حوزه‌ی سینما، مسعود کیمیائی‌ست. او که یکی از دو ستون اصلی سینمای ایران است (همراه با فردین به عنوان ستون دوم و تنها کاریزمای امیدبخش سینمای عامه‌پسند ایران)، با اتکا به پشتوانه‌ی روشنفکری دهه‌ی چهل و پنجاه به مسعود کیمیائی ۱ (از «قیصر» تا «تیغ و ابریشم») تبدیل شد یعنی خالق آثار ماندگار و فراموش نشدنی سینمای ایران و بنیان‌گذار سینمای ضد قهرمان («قیصر»، «رضا موتوری»)، سینمای معترض و انتقادی («گوز‌ن‌ها»، «سفر سنگ») و سینمای ادبی و اقتباسی ( «داش آکل»، «خاک»، «غزل») است، اما بعد از انقلاب، همین مسعود کیمیائی با تهی شدن از پشتوانه‌ی روشنفکری، تبدیل می‌شود به مسعود کیمیائی ۲، یعنی بنیان‌گذار زنجموره‌سرائی در سینمای ایران (از فیلم «سرب» به بعد).

“من فردی” وابسته به جهان احساس، به‌ویژه احساس فردی‌ست. جهان من ِ فردی، دنیائی‌ست که فرد خود را در آن “احساس” می‌کند نه جهانی که فرد در آن “ قرار” دارد.

جهان من ِ فردی، جهان ذهن ِ مستقل از عین است.

دوم - “من ِ ایدئولوژیک” است که باعث می‌شود شعر تبدیل به بیانیه سیاسی علیه این و آن شود. پوشش آرمان‌خواهانه این روش معمولا ً اجازه‌ی فهم این مطلب را به شاعر (و به‌طور کلی به هنرمند ) نمی‌دهد که دریابد درون‌مایه‌ی استتیک شعر (و اثر هنری) او در حال نابودی‌ست. “ من ِ ایدئولوژیک” به این ترتیب، قاتل آرام و پنهانی وجه استتیک و زیبائی‌شناسانه شعر (و هر اثر هنری) است.

جهان من ِ ایدئولوژیک، جهانی‌ست که پیرامون او وجود دارد نه جهانی که درون او زنده است.

سوم - “من ِ جمعی و جاری”‌ست که نوعیت انسان را به نمایش می‌گذارد. دنیای من ِ جمعی و جاری، دنیای “درون ِ بیرونی” شده است. جهان من ِ جمعی و جاری، جهان ِ ذهن ِ عینی‌ست.

من ِ جمعی و جاری، بالذات عاقل‌ست، بالذات عاشق‌ست، بالذات کنش‌گرست، بالذات خلاق و آفریننده است و بالذات روشنفکرست. و از همین‌جاست که نگاه شاعرانه، مبتنی بر من ِ جمعی و جاری، یک نگاه کاملا‌ً روشنفکرانه است، روشنفکری ِ غیر ایدئولوژیک، غیر تئولوژیک و غیر سکولار. همان‌طور که بدون روشنفکر بودن نمی‌توان هنرمند شد یا هنرمند ماند، همان‌طور که بدون روشنفکر بودن نمی‌توان فلسفه و کاربرد آن را فهمید، همان‌طور که بدون روشنفکر بودن نمی‌توان دموکراسی را فهمید و دموکرات بود، بدون روشنفکر بودن هم، نمی توان شاعر شد یا شاعر ماند.

 - “من ِ جمعی و جاری” اساس روشنفکری و مبنای ورود به عالم معرفت و دانائی‌ست. زیرا من ِ جمعی و جاری، فرد بالذات‌ست، یعنی در نوعیت خود جاری و ساری‌ست. هر چیزی که برای من ِ جمعی و جاری درست و زیبا باشد، برای نوعیت او یعنی انسان هم درست و زیباست. به همین دلیل من ِ جمعی و جاری متعلق به آینده است. او خط ممتد گذشته، حال و آینده است.

 وقتی نیما می‌گوید: غم این خفته‌ی چند، خواب در چشم ترم می‌شکند، از موضع من ِ جمعی و جاری سخن می‌گوید. وقتی شاملو می‌گوید: من درد مشترکم مرا فریاد کن! ناظر به همین من ِ جمعی و جاری‌ست که صدای نوعیت انسان‌ست، همان انسانی که خود او چنین تعریفش کرده: انسان دشواری وظیفه است. بنابراین شاملو وقتی تمامی انسانها را فرا می‌خواند تا دشواری وظیفه را و به عبارتی دشواری انسان بودن را فریاد کنند نمی‌خواهد نقش بلند‌گوی تبلیغاتی ایدئولوژی اومانیسم را بازی کند. اگر بلند‌گو بودن شرط شاعری بود اینک باید تمام روحانیون وتمام ایدئولوگ‌ها هم شاعر باشند. اما شاملو فقط سخنگوی من ِ جمعی و جاری ِ درون‌اش بود، همان منی که شعرش را انسانی، زیبا و ماندگار ساخت.

 

 

“من ِ جمعی و جاری” مولد معناست، چون امکان استعلا و فراروی از وضع ظاهرا‌ً موجود را فراهم می‌سازد. یعنی فرا‌رفتن از تمام ایدئولوژی‌ها، ساختارهای تئولوژیک، زنجموره‌سرائی‌های عامه‌پسند وامثالهم.

“من ِ جمعی و جاری” عامل ماندگاری شعر ِ شاعران (و هر اثر هنری)ست، مستقل ازنوع سبک، قالب و فرمی که در آن سروده یا تولید شده باشد.

“من ِ جمعی و جاری” مولٌد جرأت‌ست. چون جرأت و جسارت ِ “نوعی دیگر دیدن” را در شاعر به‌وجود می‌آورد.

 

نقد، جرأت ِ دانستن‌ست و شعر، دانش ِ با جرأت بودن

دانشی که مولٌد جرأت‌ست، حاصل تجربه‌ی من جمعی و جاری‌ست. تجربه‌ای که مولٌد زیبائی و هر اثر هنری‌ست.

بنابراین، بر‌خلاف تصور رایج، اساس معرفت، مقدمات بدیهی و صادق نیست، بلکه جرأت‌ست، جرأت ِ دانستن. و اساس شعر و هنر هم احساس نیست، دانش‌ست، دانش ِ با جرأت بودن.

تنها موجودی که می‌تواند به وجود بیاندیشد انسان‌ست. و انسان فقط با یک ویژگی به این مقام می‌رسد. آن ویژگی من ِ جمعی و جاری اوست. من ِ جمعی و جاری سخنگوی وجود در انسان‌ست. من ِ جمعی و جاری، موجود را به وجود و هستی متصل می‌کند. نشانه‌ی این اتصال، خلق شعرست. نشانه‌ی این اتصال، جرأت دانستن‌ست. نشانه‌ی این اتصال، ظهور معرفت‌ست. نشانه‌ی این اتصال جاودان شدن من ِ میرای اوست.

اگر من ِ فردی زنجموره‌ساز است و منفعل، و اگر من ایدئولوژیک (تئولوژیک و سکولار) ستیزه‌گرست و مطلق‌اندیش و جزم‌گرا، اما من ِ شاعرانه برخلاف من ِ فردی و من ایدئولوژیک - تئولوژیک، من ِ جمعی وجاری‌ست. جمعی درعرض جامعه و جاری در طول تاریخ.

حضور فقط در عرض جامعه فرد را اسیر جزئیات اجتماعی و نهایتا‌ً منفعل می‌سازد، و حضور فقط در طول تاریخ فرد را اسیر کلیات و نهایتا‌ً منزوی می‌سازد. من ِ فردی ِ منفعل، زائیده‌ی فرد اسیر در جزئیات اجتماعی‌ست، و من ِ ایدئولوژیک (تئولوژیک و سکولار) زائیده‌ی من ِ اسیر در کلیات تاریخی‌ست. من ِ جمعی و جاری آزاد از هر دو اسارت، نگاه دو بعدی منطقی و زیبائی‌شناسانه‌ی تاریخ‌مند را بر مسائل پیرامون می‌تاباند و با اعمال اراده بر آن‌ها، مهر خود را بر آن‌ها می‌زند پیش از آن‌که مقهور آن‌ها شود.

از همین‌جاست که من ِ جمعی و جاری در بعد اندیشگی ماهیتی منطقی و تحلیل‌گر می‌یابد و در بعد شاعرانگی ماهیتی استتیک و آفرینش‌گر و مهر‌آفرین و زیبا‌نگر و امید‌آفرین.

من شاعرانه در هیچ شرایطی منفعل نمی‌شود چون دید زیبای او ستون اتکای اوست. بنابراین من شاعرانه حق انفعال یا جزم‌اندیشی ندارد.

ادامه ی این نوشتار، با عنوان “ شاعر منفعل یک پارادوکس است ” را در شماره ی آینده هنر روز از پی بگیرید.