نگاه دیگر

ناصر زراعتی
ناصر زراعتی

یادداشتی بر کتاب “دفترچه یادداشت ” نوشته ی نجمی مهدوی

رؤیای زندگی در خواب و بیداری

 

یک.

این مکان کوچک که نامی بزرگ بر سردرش نوشته شده (خانۀ هنر و ادبیات)، در یکی از خیابان‌های فرعی این شهرِ شمال اروپا (گوتنبرگ) که بسیاری از دوستان آن را «ایران»ی خلاصه‌شده و کوچک می‌دانند و بیشتر نوعی دفترِ کار است تا کتاب‌فروشی، جایی برای نوشتن و گاهی تدوین فیلم و محلی برای دیدار باِ دوستان و آشنایان تا فارغ از هیاهوهایِ رایج، ساعتی بنشینیم و چای و قهوه‌ای بنوشیم و بگوییم و بشنویم از داستان و فیلم و ترجمه و شعر و نقاشی و موسیقی، هر عیب و اشکالی که داشته باشد، این حُسن را دارد که موجب آشنایی‌ها و دوستی‌هایی شده و می‌شود برای منِ پرت‌افتاده که هنوز هم دلم برای ایران و زبانِ فارسی می‌تپد.

 

غیر از هم‌میهنان و هم‌زبانانِ ساکن این شهر و اطرافش، بیشترِ مهمانانی که از دیگر شهرهای سوئد، از کشورهایِ دیگرِ اروپا و آمریکا و کانادا و استرالیا و سرزمین‌هایِ دیگر، از جمله ایرانِ خودمان برای دیدار خویشان و دوستانِ خود به این‌جا می‌آیند، سری هم به این «خانه» کوچک می‌زنند؛ «خانه»ای که اگر نبود، شاید من بختِ آشنایی با هیچ یک از آنان را هرگز نمی‌یافتم. تصور می‌کنم همان‌طورکه من یاد و تصویر و گاه یادگارهایِ چندسطری به لُطف و مهر آمیختۀ آنان را در ذهن و بر صفحاتِ این دفترچۀ جلدسیاه حفظ می‌کنم، آنان نیز یاد و تصویرِ این «خانه» و من در خاطرشان بماند؛ یادی که آرزو دارم زیبا باشد و روشن و مهرآمیز؛ آن‌هم در این روز و روزگاری که متأسفانه پُر است از بی‌مهری و سیاهی و شقاوت و پلیدی و بیداد…

دو.

شهریور سالِ گذشته (1388) بود که خانم نجمی مهدوی همراهِ دوستی از همشهریان، به این خانۀ کوچک آمد. نشستیم و گفتیم و شنیدیم و از دوستان و آشنایانِ مشترکِ رفته یا مانده یاد کردیم. سرآخر، چند سطری، به‌رسمِ یادگار، در دفترچۀ ما نوشت و نسخه‌ای از کتاب تازه‌چاپ‌شدۀ خود را امضاء و لُطف کرد. کتاب را خواندم و پسندیدم. گمانم چون از دل برآمده بود، لاجرم بر دل نشست.

سه.

هر جمعه، ساعتِ دهِ صبح، یکی از رادیوهایِ محلی این شهر (رادیو سپهر که پنج روز در هفته، از هشتِ صبح تا دوازدهِ نیمروز برنامه دارد) زنگ می‌زند تا من نیم‌ساعتی از رویدادهای ادبی، فرهنگی، هنری و کتاب‌ها و فیلم‌هایِ تازه بگویم. جمعۀ همان هفته بود که دفترچۀ یادداشتِ خانم مهدوی را معرفی کردم و چند کلامی هم از چون و چند آن گفتم.

آن‌چه از این پس می‌خوانید پاکیزه‌شدۀ آن گفتارِ رادیویی‌ست، البته با برخی افزوده‌ها و ذکر چند نکته که در دوباره‌خوانیِ کتاب، به نظرم رسیده است.

زنی (با نامِ کوچکِ نویسنده [نجمی] که در کتاب، دو بار از خود اسم می‌بَرَد) چهل و پنج ساله [«نزدیکِ پنجاه سالمه ولی بیشتر از هر هیجده ساله‌ای سودا و آرزو تویِ سرمه.» (ص13)]، دارای همسر(ی به نام علی) و دو فرزند (پسری هجده‌ساله و دختری که سنش گفته نمی‌شود اما پیداست که نوجوان است)، از طبقۀ متوسطِ حدوداً بالایِ جامعۀ امروز ایران، ساکنِِ شهرِ تهران، تحصیل‌کرده، اروپادیده، آموزگارِ کلاس‌هایِ یوگا، اهلِ مِدیتیشن و دارایِ گرایش به ذن و عرفانِ شرقی و ایرانی، علاقه‌مند به (و آشنا با) موسیقی، بخصوص موسیقیِ کلاسیکِ غربی که پیانو هم می‌نوازد، دارای برادر و خواهر، دوستدارِ پدر(ی که از دنیا رفته) و مادر(ی که زنده است)، والدینی که از ایشان همیشه با عشق و احترامِ فراوان یاد می‌کند، بسیار خانواده‌دوست، دوستدارِ درخت و گل و گیاه و کوه و طبیعت، گرفتارِ همسایه‌ای به‌تصورِ او مُبتلا به شیزوفرنی، کتاب‌خوان (جملاتِ قصار نویسندگانِ و اندیشمندانی شهیر چون جویس، بودا، نیچه، لائوتسه، تائو، وولف، کوندرا، یونگ و… را جابه‌جا، بنا به‌مناسب‌هایی، به یاد می‌آوَرَد و در یادداشت‌هایش نقل می‌کند) و آشنا با نقاشی، معاشرِ هنرمندان و روشنفکرانِِ مطرحِ امروز تهران، اهلِ میهمانی‌های خانوادگی، کُنسرت و نمایشگاهِ نقاشی و حتی شرکت در مجالس سماع، دچارِ (به‌قولِ خودش) «بیماریِ» خرید و پس دادنِِ اجناسِ اکثراً نالازم، خسته و کلافه از هوایِ آلوده و ترافیکِ هراس‌انگیز خیابان‌های تهران، در حسرتِ جوانیِ ازدست‌رفته، نگرانِ زشت شدن و پیریِ زودرَس، در پیِ خودشناسی، درگیرِ اجبارها و باید و نبایدهایِ زندگیِ روزمره، گاهی به فکرِ خودکشی، درعین حال که به روانکاو مراجع می‌کند، اهلِ نذر و نیاز هم هست [«امروز باید برم تجریش چهار تا کبوتر آزاد کنم. پنج تایِ دیگه از نذرم باقی مونده.» ص95]، که به فرهنگ و تمدنِ ایرانِ باستان و گذشتۀ این سرزمین نیز توجهِ خاص دارد، دفترچه‌ای تهیه می‌کند و مدتِ یک سال (از چهارشنبه سی آبان تا باز برمی‌گردد به همان چهارشنبه سی‌ام آبان)، هر روز، هرگاه فرصت کند و بتواند، رویدادها، دیده‌ها و شنیده‌ها، اندیشه‌ها، داوری‌ها، خواب‌ها، دلهره‌ها و دل‌مشغولی‌هایِ خود را، کوتاه و بلند، با جزئیات یا به‌طورکلی، رویِ کاغذ می‌آوَرَد.

کتاب شاملِ مجموعاً نود و پنچ یادداشت است. بیست و نُه تای آن‌ها خواب‌های راوی‌ست: از متن‌هایِ کوتاهِ یکی دو جمله‌ای و یکی دو تصویری گرفته تا شرحِ مفصلِ چندصفحه‌ای همراه با نقشۀ مکان‌هایی که در خواب می‌بیند (ص82). این‌ها، در کتاب، با حروفی جداگانه مشخص شده‌اند. شش تا از یادداشت‌ها حکایت و نقلِ‌قول‌هایی‌ست برگرفته از روزنامه‌ها(ی شرق و جامعه) یا کتاب‌ها.

این نود و پنج یادداشت که نخستین (و آخرینِ) آن‌ها تاریخِ سی آبان را دارد، به این ترتیب ادامه می‌یابند:

آذر: پنج یادداشت. دی: یکی. بهمن: پنج تا. اسفند: بیست تا. فروردین: ده تا. اُردیبهشت: نُه تا. خرداد: شش تا. تیر: هفت تا. مُرداد: یازده تا. شهریور: پنج تا. مهر: نُه تا. و سرانجام، آبان: شش یادداشت.

بیشترِ این یادداشت‌ها تاریخ دارند، ولی در تعدادی از آن‌ها روز یا شب بدونِ ذکرِ تاریخ مشخص شده است.

همچنان‌ که دیده می‌شود، بیشترین تعداد یادداشت (بیست عدد) در اسفندماه، آخرین ماهِ سال و به‌اصطلاح «شب عید»، نوشته شده و ماه نخست سال (فروردین) نیز شامل ده یادداشت است؛ دو ماهی که شهر سرشار است از شور و شوقِ زندگی و شادمانی برای برپایی مراسمی دیرینه، سنّتی و زیبا.

نویسنده کتاب را به فرزندانش تقدیم کرده و آن دو را «همۀ زندگی» خود نامیده: آهو و کورش افسری. این دو نام در مشخصاتِ کتاب نیز آمده است: طرحِ جلد [که کاری‌ست زیبا] از کورش است و خط و صفحه‌آرایی از آهو (که در گزینش خط و آراستنِ صفحه‌ها، ذوق و سلیقه به خرج داده، اما کاش برایِ خواب‌ها، خطی غیر از تاهوما [Tahoma] در نظر می‌گرفت؛ برای نمونه، خط کودک [Kodak]، به‌نظرم، مناسب‌تر می‌بود.)

پیش از یادداشت‌ها، در صفحۀ اول آمده است:

«تشبیهات همه زاییدۀ خواب و تخیل هستند.»

معنی این جملۀ مبهم را درست متوجه نشدم. شاید منظور این بوده که ماجراها و آدم‌هایِ داستان زاییدۀ «تخیل»اند (و نه البته «خواب»)، وگرنه «تشبیه»ی در کار نیست، و اگر هم باشد، این تشبیهات چگونه می‌توانند زاییدۀ خواب و تخیل باشند؟ شاید هم منظور این بوده که «خواب»های آمده در کتاب زاییدۀ «تخیل»اند.

در صفحۀ بعد، کلامی زیبا از چوانگ تسو نقل شده:

«زندگی مثلِ یک رؤیاست! من و تو که در این لحظه باهم گفتگو می‌کنیم، دو خواب‌دیدۀ بیدارنگشته‌ایم.» که خواننده را به یاد بیتِ مشهور و ژرف و زیبای مولانا می‌اندازد:

«من گُنگِ خواب‌دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.»

هشت صفحۀ پایانیِ کتاب (پی‌نویس‌ها) با حروفی کوچک‌تر، شامل یک‌صد توضیح نام اشخاص و جای‌ها و سبک‌های گوناگون و اصطلاحاتِ مختلف (و ذکر چهار منبع) است که کارِ خواننده را در درکِ بهترِ مطالب و مفاهیم آسان می‌کند و چه درست و خوب که منابع این توضیحات هم نوشته شده است؛ کاری که متأسفانه معمولاً انجام داده نمی‌شود.

«ماهی سرخ» و «ماهی‌ها» و نیز بویژه «نوزاد نارَس و رشدنیافته» در خواب‌هایِ راوی تکرار می‌شوند و از آغاز تا پایان ادامه می‌یابند. نویسنده از این تصویرها و تمثیل‌ها به‌درستی استفاده کرده است. «نوزاد نارس» در واقع به‌نوعی خود راوی‌ست که در آخرین یادداشت (چهارشنبه سی‌ام آبان که در واقع، ادامۀ نخستین یادداشت است) شرح یکی از خواب‌های او، سرانجام به بلوغ می‌رسد و «سبکبال بیرون» می‌رود.

«تهران» این شهرِ به‌قولِ نویسنده «بیچاره» یکی از شخصیّت‌هایِ اصلی کتاب است که تصویرهایی زنده و گویا، زشت و زیبا، از آن ارائه می‌شود. راوی فکر می‌کند: «… اگر این شهرو به این شدّت خراب و اسیرِ دود و آلودگی و ساختمان‌های زشت و بدقواره نکرده بودن، یا این آسمونِ بلند و کوه‌ها و گودها و تپه‌هایش… و از همه مهمتر با ویژگیِ چهار فصلش، چه شهرِ کامل و زیبایی می‌تونست باشه…» (ص123)

راوی خود را به‌درستی متعلق به «نسل پادرهوای»ی می‌داند که «چه نسلِ بارکشی»ست! «نسلی که بارِ گذشته و آینده هر دو را به دوش می‌کشد. ما… هم باید به پدرا و مادرامون برسیم، هم به فرزندانمون و از هیچ‌کدوم هم توقعِ رسیدگی نداشته باشیم.» (ص118)

این نسلی‌ست سرگردان میانِ سنّت و مدرنیته که یکی از نمونه‌هایش خود راوی‌ست.

در یاداشتِ کوتاهِ روز چهارشنبه بیست و هفتمِ خردادماه، راوی (در واقع، نویسنده) به نتیجه‌ای می‌رسد که گاهی نویسنده‌جماعت پس از چند دهه نوشتن، به آن دست می‌یابند:

«مگه میشه همه چیزو نوشت؟ خیلی چیزهارو نه میشه نوشت و نه میشه گفت…» (ص83)

«پذیرش سرنوشت» دغدغۀ نویسنده است؛ آمیخته با حسرت گذرِ سریعِ جوانی [«جوونیِ ازدست‌رفته» (ص102)] و فرارسیدن آن‌چه آن را «پیری» می‌خوانیم.

می‌نویسد: «گذشته رفته و مُرده! آینده هم هنوز نیامده! پس، زنده‌باد لحظه!» (ص126)

گفتن، نوشتن، آرزو کردن و پذیرش این حرف‌ها ساده است البته، اما عمل کردن به آن‌ها بسیار دشوار و گاه حتی ناممکن. نویسنده با جزئیات، سنگینیِ بارِ «گذشته» را بر دوش ذهن و روحِ خود، در بیانِ خواب‌هایش، ارائه می‌دهد؛ همچنین نگرانی‌اش را نسبت‌به «آینده». هرچند گاهی موفق می‌شود «حال» را دریابد؛ از آن جمله است وقت‌هایی که از شهر می‌گُریزد و به کوه می‌زند؛ از آسفالتِ سیاه خیابان‌ها پا برمی‌دارد و بر خاک، خاکِ خوب، گام می‌نهد.

«وقتی در طبیعتم، خودمو راضی و خوشبخت حس می‌کنم.» (ص54)

دفترچۀ یادداشت داستانی‌ست روان و ساده که نویسنده برایِ بیانِ آن، از شیوۀ «خاطراتِ روزانه نویسی» استفاده کرده است. نثر ساده است و بعضی واژه‌ها به‌شکلِ محاوره‌ای به‌شکلِ شکسته آمده که به نظرِ من، ضرورتِ چندانی نداشته است. سادگی و روان بودن و نزدیک شدن به زبانِ محاوره ضرورتاً نباید با شکستن واژه‌ها و شکلِ عامیانه دادن به آن‌ها همراه باشد. مهمِ ساخت جمله‌ها و رعایت سادگی در شکل و شیوۀ بیان است.

بد نیست برایِ روشن شدنِ حرفم، به چند نمونه اشاره کنم:

ص15: «از پشتِ دیوارِ شیشه‌ای و شفاف، چشمم به پایه‌هایِ بتونیِ بنایِ عظیمی که شبیه برجِ کوهِ نورِ فرمانیه، شرقِ منزلِ کامران‌میرزا بود، افتاد.»

بهتر است که بینِ دو بخش فعل‌هایِ ترکیبی فاصله نیفتد. این جملۀ نسبتاً بلند و سکته‌دار را اگر این‌طور بنویسیم، روان‌تر و زیباتر خواهد شد:

«از پشتِ [یا: پَس] دیوارِ شفافِ شیشه‌ای، چشمم افتاد به پایه‌هایِ بتونیِ بنایِ عظیمی که شبیه بود به بُرجِ کوهِ فرمانیه، در شرقِ منزلِ کامران‌میرزا.»

ص96: «از خواب پرید و دوباره اظهار سرما کرد. گفت: سردمه.»

اضافه‌ها را اگر بزنیم، ساده‌تر و بهتر می‌شود:

«از خواب پرید و گفت: سردمه.»

ص120: «چقدر جوون و متفاوت با حالا بودم. اصلاً یه موجود دیگه بودم.»

این‌گونه، این دو جمله روان‌تر و زیباتر خواهد بود:

«چقدر جوان بودم و متفاوت با حالا. اصلاً موجود دیگری بودم.»

ص120: «این تابلو که بخشی از دیوار بود و هنرمند چهار طرفشو قاب گرفته بود…»

«چهار طرف» زائد است. همان فعلِ قاب گرفتن کافی است. چون وقتی تابلو یا چیزی را قاب می‌گیرند، چهارطرفش را قاب می‌گیرند. نوشتنِ این جمله به این شکل آیا بهتر نیست:

«این تابلو که بخشی از دیوار بود و هنرمند [که البته درست‌تر است بنویسیم «نقاش»، زیرا واژۀ «هنرمند» معادل Artist در زبانِ فارسی، واژه‌ای‌ست کلی که به اهلِ دیگر هنرها ـ گذشته از نقاشی و نگارگری و پیکرسازی ـ نیز اطلاق می‌شود.] آن را قاب گرفته بود،…»

ص130: «به کنارش رفتم. بدنِ ناتوان و ملتهبشو به بغل گرفتم و به نبض تند و بی‌قرارش که آخرین ضربه‌هاشو می‌نواخت، گوش دادم.»

همچنان‌که دیده می‌شود دو «را» تبدیل شده است به «و»، یعنی «ملتهبش را» و «ضربه‌هایش را» شکسته شده است، حال آن‌که ساخت جمله‌ها ساده و روان و نزدیک به زبانِ محاوره نیست. بدونِ شکستن واژه‌ها، می‌شد مثلاً نوشت:

«رفتم کنارش. تن [یا: بدنِ] ناتوان و مُلتهبش را بغل کردم و نبضِ تند و بی‌قرارش را گوش دادم که آخرین ضربه‌هایش را می‌نواخت.»

به یک نمونۀ دیگر هم اشاره کنم و دست بردارم از معلمِ زبانِ فارسی بازی درآوردن:

ص91: «پیانو مثلِ شیئی گناهکارانه، مثلِ یک تابو در اتاقم در طبقۀ بالایِ منزلمون بود.»

«گناهکارانه» قید است. این‌جا باید این واژه به‌شکل صفت بیاید: «شیئی گناهکار».

در یکی دو دهۀ گذشته، خوشبختانه، زنانِ جامعۀ ایران از هر نظر و در هر زمینه، رشد چشمگیر و قابلِ ستایشی داشته‌اند؛ بویژه در داستان‌نویسی. این داستان‌ها هرچه بیشتر باشند و هرچه گسترۀ وسیع‌تری را دربرگیرند، برایِ فرهنگ و ادبیاتِ ایران و زبانِ فارسی، مفیدتر است.

دفترچۀ یادداشت، نخستین کتاب خانم نجمی مهدوی، داستانی‌ست خواندنی.

ضمنِ آرزویِ توفیق در ادامۀ نوشتنِ برایِ ایشان، دریغم می‌آید از این توصیۀ دوستانه بگذرم: در صورتی که کتاب به چاپِ دوم برسد، بهتر است نویسنده ضمنِ ویرایشی مجدد، از نقلِ‌قول‌ها و جمله‌هایِ قصار بزرگان تا می‌تواند بکاهد و نیز بخش‌های نقل‌شده از روزنامه‌ها و کتاب‌ها را تا حد ممکن، فشرده و کوتاه کند. نیز بهتر آن است توجه داشته باشیم که نقلِ غلط (برخلافِ این‌که گفته‌اند: «نقلِ کُفر، کُفر نیست!»)، غلط است. در ص121، در مطلبی که از کتاب ترجمه‌شدۀ هالۀ تجدد نقلِ به‌معنا شده، نابودکردنِ مزدک و مزدکیان به قُباد پادشاهِ ساسانی نسبت داده شده است که آشنایانِ با تاریخ می‌دانند نه این پادشاه، که فرزند برومند او (که بالاخره هم معلوم نشد با آن‌همه کُشتار و جنایت، چگونه و چرا «عادل» و «دادگر» لقب گرفته)، یعنی آقای انوشیروان ساسانی مُسبب این کارِ پلید، آن‌هم به آن شکلِ هراس‌انگیز، بوده است.