چند گیگ عمر

نویسنده
سمیرا آشیان

» بوف کور/ داستان ایرانی

گاهی ذهنم می رود سمت اینکه آخرین روزهای پدربزرگ چطور گذشت. آخرین روز، یا کمی عقب تر، آخرین سه روز یا هفت روز قبل از مردنش. آخرین سه شنبه اش فرقی با سه شنبه های دیگرش داشت؟ حس به خصوص، کار به خصوص، اتفاق به خصوص؟ چه اهمیتی دارد؟ احتمالا هیچ. شاید از ذهن ولگرد من باشد که عادت دارد یک دور برگردد عقب و همه چیز را دوباره از نو تماشا کند. آخرین شنبه یا دوشنبه یا چهارشنبه هم احتمالا روزی بوده مثل روزهای دیگر. بیدار شده بی اینکه حس به خصوصی راجع به این آخرین سه شنبه یا چهارشنبه داشته باشد. طبق عادت هر روزه ی سال های گذشته یکراست از رختخواب پا شده و رفته پای اینترنت. اول از همه، ای میل های روزانه ای را که از سایت های مختلف برایش رسیده تیک زده و فرستاده توی سطل آشغال. یک عادت همیشگی که توی این سایت و اون سایت عضو می شد و ای میل می گذاشت و هر روز اول وقت، همه ی ای میل هایی را که از آن سایت ها برایش می رسید نخوانده پاک می کرد، و کار هر روزش بود. بعد احتمالا تند تند ای میل های رسیده از آشناهایش را باز کرده و خوانده و نخوانده برای لیست از قبل مرتب شده ای از باقی آشناهایش فوروارد کرده. آشناهایی که چند نفرشان را چهره به چهره دیده بود و از چند نفر باقی مانده هم طی همه ی این سال ها فقط صفحه وبلاگی سراغ داشت و فیس بوکی و ای میلی. آشناهای دیده و نادیده ای که خدا می داند چند نفرشان حالا زنده بودند. فقط از تعداد ای میل های خودکاری که از طرف یاهو برگشت می خورد می شد فهمید که میل باکس گیرنده خیلی وقت است پر شده و ظرفیت این ای میل های هر روزه را ندارد. ای میل هایی که احتمالا خیلی وقت بود خوانده نمی شدند.

احتمالا اینقدر سرش به فوروارد کردن ای میل هاگرم شده که متوجه دویدن عقربه های ساعت نشده. همیشه به بچه ها و نوه هایش سفارش می کرد: “روزتان را با چک میل شروع نکنید که نصف وقت مفیدتان را بی سروصدا می دزدد.” و خودش هر روز از روی عادت، فوری مشغول باز کردن و فوروارد ای میل ها می شد. بارها در ِ گوش نوه ها خوانده بود که “ای میل ها را بخوانید. اینقدر زرت و زورت فوروارد نکنید.” و کافی بود یک بار سرزده موقع چک میل بروی سروقتش و ببینی با چه جدیتی مشغول فوروارد کردن ای میل هایی است که از هر کدام دو خط از اولش خوانده بود و دو خط از آخرش.

خیالش که بابت ای میل ها راحت شده یکراست رفته سراغ وبلاگش که شمار سال های عمرش فقط هجده- نوزده سال از خودش کمتر بود و کم کم داشت چهل و هفت- هشت را پر می کرد. خیلی وقت بود که غیر از کامنت های خودش با اسم های مختلف و یکی دو تا کامنت تبلیغی و جمله های همیشگی ِ”وبلاگ خوبی داری به مال منم سر بزن” چیز خاصی پای نوشته هایش دیده نمی شد. با این حال هر روز دو باره و چند باره کل نوشته ها را از بالا به پائین خط به خط می خواند و با سه چهار تا اسم تکراری مثل علی و مریم و احمد و فرزاد پای نوشته های خودش کامنت می گذاشت. هیچ وقت آدرس وبلاگش را به هیچ کدام از بچه ها و نوه هایش نداده بود و عمدی داشت که هر موقع یکی از ما از کنارش رد می شدیم، فوری صفحه ی وبلاگ را مینیمایز می کرد و خیلی تصنعی مشغول نگاه کردن دو سه تا عکس ویندوز می شد تا نفهمیم چه می کند و چه می نویسد. با اینکه ظاهرا سعی می کرد طوری وانمود کند که گویی چیز مهمی در کار است، تقریبا همه مان ناگفته می دانستیم قصه ها و شعرهایی از خودش می بافد. بافته هایی که گاهی روزی چند بار از نو می شکافت و دوباره از نو سر می انداخت. موقع خواندن نوشته هایش اغلب سرش را کمی به پائین خم می کرد و با چشمان ریزش که وقتی می خواست به چیزی دقت کند ریزترشان می کرد از بالای عینک به کلمات خیره می شد. مثل نگاه استاد خطاطی به خطوط نستعلیقش یا عتیقه فروشی به سکه ای قدیمی یا نسخه ای کهنه از کتابی خطی. گاهی کنار چشمهایش چین بر می داشت، پیش خودش فکرهایی می کرد و بی صدا می خندید. گاهی اخمی می کرد و زیر لب غری می زد. این حالت را می شد موقع خواندن سایت ها و وبلاگ های بقیه هم توی چهره اش دید. ده ها صفحه را پشت سر هم باز می کرد و به هرکدام ناخنکی می زد و واکنشی نشان می داد و می بست. گاهی خوشش می آمد و کل متن یا بخشی از آن را کپی- پیست می کرد تا بعد با اندک تغییراتی بگذارد توی وبلاگش. گاهی هم جواب هایی پای نوشته ها می گذاشت و روزهای بعد، مرتب سر می زد تا ببیند کسی به کامنتش پاسخی داده یا نه. عادت تکراری ناخنک زدن به سایت ها و وبلاگ ها هم مثل فوروارد کردن ای میل ها چند ساعت از روزش را می گرفت. گاهی به ذهنم فشار می آورم و سعی می کنم به یاد بیاورم هیچ وقت پدر بزرگ را در حال ورق زدن کتاب یا روزنامه ای دیده بودم یا نه. تقریبا همه ی چیزهای جسته گریخته ای هم که می دانست از همین سایت ها و وبلاگ هایی بود که سالها بود هر روز می رفت سراغشان و پیش خودش حسی داشت از اینکه خیلی از همه چیز مطلع است. گاهی خودش را تا خرخره وسط بحث هایی گیر می انداخت و در رد یا قبول چیزی با دیگران کل می انداخت. دامنه ی بحث ها ندرتاً به فیسبوک هم می کشید و چند روزی ادامه پیدا می کرد. صفحه ی فیسبوکش خیلی وقت بود سوت و کور افتاده بود و خاک می خورد و خیلی از آدم های توی لیست دوستانش دیگر نبودند که بخواهند مثل قدیمها عکسی آپ کنند و کامنتی بگذارند و بحثی راه بیندازند و شلوغش کنند. از لیست بلند بالای رفقای دیده و نادیده ی فیسبوکش شاید فقط چهار پنج نفر مانده بودند که گاهی پای عکسی لایک یا دیسلایک می زدند و از همین ردپا می شد فهمید هنوز جایی دارند نفس می کشند یا کارشان به بیمارستان و آسایشگاه نکشیده. خودش هم خیلی وقت بود از صرافت آپ کردن عکس یا ویدئویی از کارهای روزمره اش افتاده بود. برعکس قدیمها که تقریبا هرجایی می رفت و هرکاری می کرد حتما حواسش بود که عکس مربوط به آن را توی فیسبوک تگ کند و گزارشش را بنویسد. حال و حوصله ی سرک کشیدن به پروفایل ها و عکس های جورواجور ِ در و داف ها و چیزهایی از این قبیل هم که خیلی وقت بود از سرش افتاده بود. تقریبا از همان بیست و پنج- شش سال پیش به این طرف که مادربزرگ فوت کرد، دیگر هیچ انگیزه ای برای دزدکی دید زدن عکس های زن های جور واجور تو خودش ندید و عادتی که سالها دنبالش بود خود به خود فروکش کرد. مادربزرگ گاهی به شوخی یا جدی حرف می انداخت و به همه مان اطمینان می داد که اگر روزی زودتر از پدربزرگ بمیرد، هیچ وقت نخواهیم دید که پدر بزرگ بخواهد دوباره آستینی بالا بزند و زن دومی بگیرد. بعد با خنده به پدربزرگ که مشغول فوروارد کردن ای میلی بود یا نوشتن کامنتی و کپی پیست نوشته ای اشاره می کرد و می گفت: “این هَووم تا آخر عمر باهاش هست.” دست آخر هم زودتر از پدربزرگ مرد تا درستی حرفش را به همه ثابت کند.

تقریبا همه مان می دانستیم پدر بزرگ توی هاردش بیشتر از ششصد ترابایت فیلم و سریال دارد. از آن سریال های زمان جوانی اش مثل لاست و فرندز و ارستد گرفته تا این جدیدترها، افتخارش این بود که هیچ قسمت از هیچ سریالی نیست که جا انداخته باشد و هرچه می رسید فوری می افتاد زیر تیغ دانلود پدربزرگ. هر روز حتی قبل از باز کردن میل باکسش فوری سر شلنگ را می زد به شیر اینترنت و هرچه جدید رسیده بود دپو می کرد توی هاردش. گرچه خیلی وقت بود عادت دانلود کردن از سر مردم افتاده بود و هرکسی هرچه می خواست آنلاین تماشا می کرد، ولی این عادت کهنه ی چندین و چند ساله هنوز با پدربزرگ بود. شنیده بودم چند نسل قبل از پدر بزرگ آدم هایی زندگی می کرده اند که در دوران قحطی جنگ جهانی، از ترس گرسنه ماندن و مردن، هرتکه نان خشکی را برای روز مبادا نگه می داشتند. سالها بعد که دیگر نه جنگی بود و نه قحطی و فقر کشنده ای، آدم های آن سال ها هنوز از ترس جنگ و قحطی، نان خشک هایشان را انبار می کردند. قصه ی پدربزرگ هم چیزی شبیه به این بود. وقتی از ترس جمع شدن بساط اینترنت و بسته شدن و فیلتر شدن سایت ها و قحطی فیلم و سریال، هرچیزی را فوری دانلود می کرد و گوشه ی امنی توی هاردش نگه می داشت. این هارد قدیمی را خیلی عزیز می داشت و مثل صندوقچه ی عتیقه جات یا آلبوم کهنه ی تمبری از آن مراقبت می کرد. هیچ کس اجازه نداشت سر خود به آن دست بزند. همیشه با کلی دقت و وسواس آداپتورش را به محافظ برق وصل می کرد و می گفت هاردی که به سیستم متصل است اگر کوچکترین ضربه یا تکانی بخورد “بد سکتور” می دهد و همه ی اطلاعاتش به باد فنا می رود. از ترس چنین چیزی بود که به هیچ کس اجازه نمی داد سراغ هاردش برود و انصافا چیز ِ به آن کهنگی را بعد از گذشت این همه سال، خیلی خوب نگه داشته بود هرچند بعید می دانم از آن چیزهایی که تویش ذخیره کرده بود چیز زیادی را تماشا کرده بود.

کم کم می رسیم به حول و حوش بعد از ظهر. حدود چهار یا پنج. می تواند شنبه باشد یا دوشنبه یا چهارشنبه. فکر نمی کنم هیچ کدامشان فرقی با دیگری بکند. یا دست ِ کم من این طور فکر می کنم. پرستاری که روزی چند ساعت برای رفت و روب و تهیه ی ناهار و شام روزانه اش می آمد تند تند مشغول گردگیری است. امروز کمی دیرتر رسیده و جارو و شست و شوی توالت دستشویی و پخت و پز خیلی ازش وقت گرفته. باید زودتر تمامش کند و قبل از تعطیلی مدرسه ی بچه اش جلوی در مدرسه باشد. کامپیوتر ذغالی پدربزرگ روشن است و در غیاب خودش که رفته دست به آب، دارد اطلاعاتی را داخل هاردش کپی می کند. پرستار مشغول گردگیری است. دستش به دگمه ی روشن-خاموش ِ پشت کیس می خورد و یک لحظه صدای ِ هن و هونی که از کامپیوتر می آمد قطع می شود. پرستار دست پاچه است. چیز زیادی سر در نمی آورد فقط همین قدر می داند که پدربزرگ نسبت به سیستمش خیلی حساس است و احتمالا بدجور کفری می شود. قبل از اینکه پدربزرگ از دست به آب بیرون بیاید پرستار لباسش را پوشیده و فلنگ را بسته. پدربزرگ برگشته و هاج و واج جلوی سیستم خاموش خشکش زده. معلوم نیست چقدر به این وضع می ماند، کم کم دستش را که به وضوح رعشه گرفته جلو می برد و دگمه پاور را فشار می دهد. صدای بوق کوتاهی از کیس در می آید و با سرو صدا شروع به کار می کند. تمام مدتی که ویندوز بالا می آید پدربزرگ مات و مبهوت به چراغ خاموش هارد خیره شده. پرستار به سر کوچه نرسیده پشیمان می شود. احساس حماقت می کند. بابت خاموش شدن یک کامپیوتر اوراقی جیم شده و دارد در می رود! بر می گردد. هنوز کلید را توی قفل نچرخانده که پدر بزرگ دستش را روی قلبش می گذارد و روی زمین ولو می شود. پرستار پدر بزرگ را در حالی می بیند که با لب و لوچه آویزان وسط اتاق افتاده و تکان نمی خورد. نیازی به اورژانس نیست. دو سه ماه دوره ی کمک های اولیه اینقدر یادش داده که بتواند سکته ی قلبی را تشخیص بدهد. پیرمرد تمام کرده…

هارد ِ سوخته و دستمال گردگیری کهنه ای که شتابزده روی میز کامپیوتر رها شده و کلید پرستار که از بیرون روی قفل در جا مانده می تواند کل قضایا را به روشنی توضیح بدهد. البته هیچ کس حواسش به این جزئیات نیست. “پیر بود و تنها بود و بعد از فوت مادربزرگ هر روز تحلیل می رفت و این اواخر گاهی قلبش تیر می کشید و عمر خودش را کرده بود و…” بقیه دور خودشان تاب می خورند و همهمه می کنند. پرستار گوشه ای کز کرده و توی خودش است. کسی باید برود بچه اش را که سه ساعت است جلوی در مدرسه منتظر مانده بیاورد.