چرا قاسم سگ بود؟

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

درست جلوی ورودی بازار، در بهترین نقطه‌ای که ممکن بود می‌ایستاد و گدائی می‌کرد. سر قفلی داشت واسه خودش. شده بود که گداهای دیگر خواسته بودند جایش را بگیرند و کتک‌شان زده بود. حدود پنجاه ساله با قد خمیده و چشم‌های تا به‌تا و دهانی که دائم به چپ و راست می‌چرخید و صداهای نامفهومی ازش درمی‌آمد. با همین مجموعه، دستش را جلوی هر عابری می‌گرفت و گدائی می‌گرد. بهش می‌گفتند “قاسم سگ”. حالا چرا سگ را کسی نمی‌دانست. شاید هم حکایت داستان آن سگ قاسم بود که علف می‌خورد، وقتی می‌پرسیدند چرا علف می‌خوری می‌گفت چون من سگ قاسمم.

قاسم به اندازه دلیل همین سگ قاسم بی‌خود و بی‌جهت بود. گدائی که می‌کرد، هرگز نه به اصرار و التماس، که همین، فقط دستش را جلو می‌آورد و هنوز رهگذر از جلویش کامل رد نشد دستش را پس می‌کشید. انگار اصلاً برایش مهم نبود که عابر، پولی بدهد یا ندهد. یا خیلی از اوقات اصلاً همین یک کار را هم نمی‌کرد. می‌رفت یک گوشه‌ای می‌نشست و به این‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کرد و زیر لب غر می‌زد. غر هم نمی‌زد که، همینطوری بی‌خودی از خودش صدا درمی‌آورد. اصلاً انگار که این آدم برای هیچ کاری‌اش، هیچ دلیلی ندارد.

من مطمئنم که قاسم سگ اگر مهندس می‌شد هم همینطوری بی‌خودی و بدون هیچ دلیلی مهندسی می‌کرد. انگار که هیچ دلیل و هدفی برای انجام هیچ کاری ندارد. اصلاً انگار که خود خدا هم هیچ دلیلی برای خلقت قاسم سگ نداشت. بیکار بود یا همین‌طوری یک‌نفر روی زمین کم داشت یا چی بود، در هر حال ما در خدمت قاسم سگ بودیم. بارها شد که از جایش بلند می‌شد می‌رفت و سر جایش چندتا ده تومنی و بیست تومنی و پنجاه تومنی مچاله شده روی سکوئی که می‌نشست جا می‌گذاشت. یکی برمی‌داشت، صدایش می‌کرد و بهش می‌داد. سر و صدا راه می‌انداخت و با همان صداهای نامفهوم، فحش می‌داد و پول‌ها را مچاله می‌کرد و می‌انداخت توی جو.

سال‌هائی بود که انگار قرار بود آدم همینطوری بی‌خودی زنده بماند. شغل آدم‌ها این بود که بالاخره هر جوری که شده روزهایش را به روز بعد برساند. صد نفر نشسته بودند آن بالای مملکت، یک‌جوری که انگار هیچ‌کس دیگری در این مملکت آدم نیست، هر کاری دلشان می‌خواست می‌کردند. مردم هم هر دفعه که مقاومتی کرده بودند به‌شدت سرجای‌شان نشانده می‌شدند. چاره دیگری نبود، فقط باید این روزها می‌گذشت. هیچ‌کس برای انجام هیچ‌کدام از کارهای روزانه‌اش دلیل نداشت. حکومت لطف می‌کرد که اگر نیاز مردم را برآورده نمی‌کند، لااقل صد برابرش هم نکند. این شده بود که همه به همدیگر احتیاج پیدا کرده بودند. شاید عین قاسم سگ دست‌شان را با بی‌میلی تمام جلوی دیگران می‌گرفتند، و از بس که به این نیاز بی‌اعتقاد بودند، هنوز چیزی کف دست‌شان نیامده آن‌را پس می‌کشیدند. آخرش هم هر چقدری که ته کاسه‌شان می‌ماند را می‌گذاشتند همان‌جائی که هر روز با نهایت بی‌میلی و بی‌اعتقادی می‌رفتند و می‌نشستند و برمی‌گشتند. پول هم که اگر همان مستقیم توی جوی آب می‌انداختند بهتر بود از آن خرج‌هائی که آن‌را هم مجبور بودند به انجامش.

قاسم سگ یک‌روز همان‌جا که سرقفلی‌اش را داشت نشست و دیگر تکان نخورد. نه دیگر دستش به سمتی دراز می‌شد، نه دهانش به سر و صداهای نامفهوم می‌جنبید، نه هیچ چیز دیگر. همان بی‌خودی بودن را هم دیگر نبود. قاسم سگ مرده بود. خیلی همینطوری و این‌هم بدون هیچ دلیلی. انگار روزهائی را که بی‌دلیل گذرانده بود برای رسیدن به همین روز بود. نمی‌دانم که برای این هم دلیلی داشت یا همین‌طور بی‌خودی انجامش می‌داد، ولی اگر تمام آن روزهای بی‌جهت را می‌خواست به روز مرگش برساند، به این یک هدفش با کمال موفقیت رسید.