حرف اول

نویسنده
پریا سامان پور

ماهرانه در جنگست، ناخدای استبداد با خدای آزادی

 

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید/  قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

از این سخن پردرد و تکان دهنده ی “محمد تقی بهار” حدود یک قرن می گذرد، اما چگونه است که گویی با او در یک عصر زیسته ایم؟ پاسخ، آیا نه آن است که شاهد ورق خودن دوباره ی تاریخ به عقب هستیم؟  عقب گردی که چندی است، بس شتاب گرفته تا آنجا که حالا دیگر، حفظ ظاهری هم آن نا چیزها هم  به چشم نمی آید.

 

حکومتی که تا دیروز،  دست بر گلوی انتشار کتاب و ارائه مجوز داشت، امروز تیغی عریان  بر می کشد و دور تازه ای از سانسور و حذف را می آغازد، به گونه ای که چنگ بر هستی نمایشگاهی می زند که زمانی تنها امید جویندگان کتاب بود، کتابهایی که خود به آنها مجوز نشر داده و ارائه شان شان را بی اشکال دانسته، یک روزه از آنجا بر می چیند و برچسب توقیف بر آنها می زند.

 

چنان می نماید که دیگر حکومت  لزومی به پنهان کردن سرکوب  فرهنگ و هنر نمی بیند و این بار  با جسارتی  تازه، نقاب ظاهر سازی مصلحتی اش را بر می اندازد و  هر آنچه را که از آن معنای اندیشیدن بر می آید، از تیررس دیدگان مردم حذف می کند. او مصمم است تا با  محو آثار کسانی چون، “هدایت” و  “درویشیان”، پیله ی سکون و انفعال را  در ذهن عموم بتند.

 

نوک پیکان این  شیوه عیان سرکوب و سانسور تنها سینه ی آثار نویسندگان و شعرا  را نشانه نگرفته، بلکه  این بار حکومت حتی صدای شاعران جوانی - که میراث دار میرزاده ها و عارف ها هستند- را هم  بر نمی تابد ودر صدد خشکاندن ریشه ی این جوانه ها در اوان بالندگی بر می آید.

 

از این روست که دست به تهدید، بازداشت و بازجویی آنان می زند و هیچ ابایی هم از برملا شدن  برخورد سرکوب گرانه اش ندارد.

 

با این همه اما، تاریخ کهن سال ایران چنین می گویدمان که به گذر ایام، هرآنجا که راه خرد ورزی و دانستن به تنگنا کشیده شده، اذهان خلاق هنرمندان و نویسندگان این مرز و بوم، مسیری نوین را پیش گرفته اند. در همه جای این تاریخ، بوده اند جوانه هایی که باد و پاییز را بی اهمیت دانسته و در همه حال خون بهار را در رگهاشان حس کرده اند. هم آنها که شعر و قلم را آینه ای برای بازتاب اندیشه شان یافته اند و راه رهایی را در دانش بیشتر مردمان جست و جو کرده اند. اینان سکوت اجباری و خاموشی نظام یافته تحمیلی را بر نمی تابند و بنا بروصیت ملک الشعرا، آتشفشان خشم فرو خورده ی خود را در زبان شعر به تکاپو وا می دارند،  آتشفشانی که توده های مذاب آن خیمه ی برافراشته ی خفقان و حصر را به خاکستر می نشاند. تو گویی که نهیب فرخی ازپس لبهای دوخته اش،هنوز در گوششان طنین انداز است:

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می دوم به پای سر در قفای آزادی

در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگست

ناخدای استبداد با خدای آزادی

دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین

می توان تو را گفتن پیشوای آزادی