نیما و حکایات

نویسنده

» مانلی

 

اشاره:

 

حکایات نیما یوشیج که معروف‌ترین آن‌ها در کتاب «حکایات و خانواده‌ی سرباز» آمده است، به طور مشخص نشان‌دهنده‌ی علاقه‌ی او به زندگی روستایی و آرام در زادگاهش است. کاراکترهای حکایت‌های او را مرغ و خروس و بز و گوسفند و حیوانات اهلی تشکیل می‌دهند. حیواناتی که در محیط بومی و روستایی زندگی می‌کنند و با این‌که به هم‌دیگر پندهای اخلاقی می‌دهند، اما یادآور زندگی به دور از هیاهو و تقلب برای نیما یوشیج‌اند.

 

بز ملاحسن

بز ملاحسن مسئله‌گو

چو به ده از رمه می‌کردی رو

داشت همواره به همره پس‌افت،

تا سوی خانه، ز بزها، دو سه جفت

بز همسایه، بز مردم ده،

همه پرشیر و همه نافع و مفت

شاد ملا پی دوشیدن‌شان

جستی از جای و به تحسین می‌گفت:

«مرحبا بر بزک زیرک من

که کند سود من افزون به نهفت!»

روزی آمد ز قضا بز گم شد

بز ملا به سوی مردم شد

جست ملا، کسل و سرگردان

همه ده خانه‌ی این خانه‌ی آن

زیر هر چاله و هر دهلیزی

کنج هر بیشه، به هر کوهستان

دید هرچیز و بز خویش ندید

سخت آشفت و به خود عهدکنان

گفت: «اگر یافتم این بدگوهر

کنمش خرد سراسر ستخوان.»

ناگهان دید فراز کمری

بز خود را ز پی بوته‌چری

رفت و بستش به رسن، زد به عصا

«بی‌مروت بز بی‌شرم و حیا!

این همه آب و علف دادن من

عاقبت از توام این بود جزا

که خورد شیر تو را مردم ده؟»

بزک افتاد و بر او داد ندا:

«شیر صد روزه بزان دگران

شیر یک روز مرا نیست بها؟؟

یا مخور حق کسی کز تو جداست

یا بخور با دگران آن‌چه تو راست.

۲۰ جدی ۱۳۰۲

 

کرم ابریشم

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟

تا چند منزوی در کنج خلوتی؟

در بسته تا به کی در محبس تنی؟

در فکر رستنم – پاسخ بداد کرم –

خلوت نشسته‌ام زین‌روی منحنی

فرسود جان من از بس به یک مدار

بر جای مانده‌ام چون فطرت دنی

همسال‌های من پروانگان شدند

جستند از این قفس، گشتند دیدنی

یا سوخت جان‌شان دهقان به دیگدان

جز من که زنده‌ام در حال جان‌کنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر برآورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!

کوشش نمی‌کنی؟ پری نمی‌زنی؟

پابنده‌ی چه‌ای؟ وابسته‌ی که‌ای؟

تا کی اسیری و در حبس دشمنی؟

۱۸ فروردین ۱۳۰۸

 

کبک

از دهکده، آن زمان که من بودم خرد

روزی پدرم مرا سوی مزرعه برد

چون از پی او دوان دوان می‌رفتم

وز شیطنتم دست‌زنان می‌رفتم

کبکی بجهید در برم ناگاهان

بگرفتمش از دم، به پدر بانگ‌زنان

حیوانک بیچاره که مجروح رمید

تا آن‌که پدر بیاید از من بپرید

این را پدرم بگفت شب با مردم:

«این بچه گرفت کبکی، اما از دم.»

تا من باشم که هرچه را دارم دوست

او را بربایم از رهی کان ره اوست.

رشت، ۱۹ آذر ۱۳۰۸

 

پرنده‌ی منزوی

به آن پرنده که می‌خواند غایب از انظار

عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:

چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق

پدید نیست تو را آشیان، چو چشم چراغ؟

بگفت: از غرض این را تو عیب می‌دانی

که بهر جنس من افتاده در درون تو داغ

اگر که عیب من این است کز تو من دورم

برو بجوی ز نزدیک‌های خویش سراغ

شهیرتر ز من آن مرغ تنبل خانه

بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ!

لاهیجان ۱۰ فروردین ۱۳۰۹

 

خروس ساده

خروسساده خوش می‌خواند روزی

به فرسنگی، ز ده می‌رفتش آواز

به خاتون گفت خادم، از ره مهر

«چه می‌خواند ببین این مایه‌ی ناز!

خروسک با چنین آوا که دارد

شب مهمانی او را می‌کشی باز؟»

به لبخندی جوابش داد خاتون:

بود مهمان کر و چشمان او باز

شکم تا سفره می‌خواهند مردم

بخواند یا نه با خون است دمساز

زبان باطن است این خواندن او

جهان حرص با آن نیست همراز.

۲۷ خرداد ۱۳۰۸

 

خروس و بوقلمون

از پی دانه به هم شدند از جا برون

خروس خواننده‌ای، بوقلمون کری

روان شد این بر زمین، پرید آن یک به بام

وز آن پریدن رسید به دانه‌ی بهتری

خطاب کرد این‌که: «هان، چه زحمت است ای رفیق!

که از پی دانه‌ای ز همرهان بگذری؟»

خروس بشنید و گفت: «شود خطای تو فاش

اگر بیایی بر این مکان یکی بنگری

نصیحت تو به من، همه از آن بابت است

که عاجزی ای حسود، بلند چون من پری!»

لاهیجان، ۲۰ دی ماه ۱۳۰۸