در چهارمین شماره باز در پیچ و واپیچ های خلوت، از لابلای لاکهای شکسته گذر می کنیم تا خطوطی رنگین از هفت شاعر دیگر – دو تایشان ایرانی نیستند - ما را آرام نوازش کنند. با هم می خوانیم:
یمل زاتوپک
ترجمه خسرو ناقد( برگرفته از کتاب شعر روزهای دلتنگی)
ساده
مضوع خیلی ساده است؛
اینجا نقطه عزیمت است،
آنجا مقصد.
و دویدن تو د رمیان این دو
تا پای جان.
عبّاس صفاری
حضور رفتگان
نام رفتگان را
دلم نمی آید
از دفتر نازک تلفن
خط بزنم.
در این پسین گرفته ی سپتامبر
اگر به دیدار شما نیز بیایند
خواهید دید
که فرق چندانی نکرده اند.
فقط کمی رنگ پریده
لاغر
و کم حرف شده اند.
در برابرتان می نشینند
قهوه ی سیاهشان را
به آرامی هم می زنند
و به حرف های شب مانده ی شما
گوش می سپارند.
به حضورشان
نیازی اگر نباشد
بی هیچ گله ای بر می خیزند
کفشهای خاکی شان را می پوشند
و به شناسنامه های باطل شده ی خویش
باز می گردند.
اریش فرید
ترجمه: خسرو ناقد ( برگرفته از کتاب عاشقانه های عصر خشونت)
سرودشب
بر سینه ات دو یتاره
بر چشمانت دو بوسه
در شب
زیرآسمان بی اعتنا
برچشمانت دو ستاره
بر سینه ات دو بوسه
درشب
زیر ابرهای بی دهان
بوسه هایمان
وستارگانمان را باید
خود به هم ببخشاییم
زیر آسمان پر تلاطم
یا در اتاق خانه ای
که ایستاده است
شاید در سرزمینی
که باید ایستادگی کنیم
بااین همه
در فراغت این ایستادگی
سینه و چشم از برای ما
آسمان و ستاره و بوسه
شیدا محمدی
روز بخیر محبوبم!
اینجا، از همین شمعدانی روبرو
طوفان آغاز شد و
باد همه گل کاغذی ها را برد.
از محله چینی ها
کمی براکلی و گل کلم گرفتم
تا برای خِرخِر این پنجره
سوپ درست کنم.
بیرون این گلدان
هیچ چیز جدی نیست
نه آتش سوزی مَلیبو
نه شعارهای روی دیوار قندهار
نه اینهمه جنازه ی بو گرفته در بغداد.
شب
سر راه
از باد
سراغ خانه ام در تهران را بگیر
و اگر توانستی، ویزایی برای مادر
خودت را معطل نورهای رودو درایو نکن
فقط برای دختر های سوخته مدرسه مرودشت
کمی آبجو و سیگار و پوست و سیب بیاور
تا میان این آجرها
کمی پرنده شویم.
2 جون 2008
حافظ موسوی
گنجشک ها
گنجشک ها با تو دوستند
گربه ها از صدای پایت فرار نمی کنند
سوسک ها
-اگر تو بخواهی -
کنار دمپایی ها دراز می کشند
جانور درونم آرام شده است
تو با کدام زبان حرف می زنی ؟!
آرزوهایت بلند بود
دست های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
و به ماه فکر می کنی
علیشاه مولوی
انبوه آویزان یعنی مثلا ً اندیشه
سالاد که میخورد
سُس از سبیلاش میچکد
نه
ناهار با “نیچه” نمیچسبد
مگر سبیلاش را بتراشد.
مثل “پیشوا”
پیشبند ببندد
قبل از آنکه مردان جهان
از
تنهائی پیر شوند.
سیما یاری
شادمانی
دور نشو از من
ببین
اشک هایم را.
خانه های ما خود به خود دورند از هم.
مرزهای طویلی بین ماست.
قانون های سیاه نانوشته – هنوز –
بر دست و پای ما پیچیده اند.
دور نشو از من
ببین
لرزش دستم را.
حتی روی درخت
برگ ها خود به خود در نمی آیند.
من چگونه ترا پیدا خواهم کرد
در شهری که تمام راه هایش خود به خود به گذشته بر می گردند
و درون حجره های تاریکی می ریزند؟
در زمینی که تمام رودهایش خود به خود
در مجرای تنگ زیرزمینی پناهنده شده اند؟
تنها ماهی ها که همیشه در آغوش آب اند
با لبخند به دنیا می آیند
با لبخند می میرند.
ببین اشک هایم را.
درخت انار
ماه مهر میوه خواهد داد
خانه هایی که در آن ها هستیم خیلی از هم دورند.
بیا تا انار شیرین دانه کنم
و بریزم در کاسه دستت
با دست خودم.
میوه های مهر خود به خود تنهایی
سر شاخه می پوسند.
بده دستت را...
عصر بعد
خوب شد از دست قرون وسطی
در رفتیم
و تو بعد از قرون وسطی
مرا
بوسیدی
و سرانجام
تمام دینوسورهای بداَخم درون مرا
قو کردی
- زیباتر از اردک و غاز –
با
همیشه
لبخند
روی لب های من
با طلسم لب های تو
در غیاب قرون وسطی...