آیا می توان تازگی و بداعت ایده را ملاکی مناسب برای سنجش عیار هنری یک کارتون دانست؟ از ایده دزدی های آشکار و تن دادن تنبلانه به ایده های دم دستی بگدریم و سطوح بالاتر این هنر را در نظر گیریم، آیا کشف ایده ها و فضاهای مشابه از ارزش یک اثر کارتونی می کاهد؟
کارتون، تکرار و دیگر هیچ
” این کار، تکراری است. مشابه اش را ده جای دیگر دیده ایم. نه موضوع تازه ای دازد و نه اجرا…“
اکثر کارتونیست هایی که آثارشان را در صفحات اینترنتی به نمایش می گذارند با چنین کامنت هایی آشنا هستند. ابراز خستگی و گله مندی از “تکرار”. با توجه به امکانات اندکی که هنر طراحی کارتون می خواهد- قلم و کاغذی و البته کوره استعدادی- می توان حدس زد که دست کم چند ده هزار هنرمند در سراسر دنیا نشسته و مشغول آفرینش “کارتون” هستند. با این حساب و با در نظر گرفتن چند سده قدمت این هنر، چگونه می توان ایده تازه ای خلق کرد و به ورطه تکرار نیفتاد؟ بعضی منتقدان معتقد اند که در عرصه داستانسرایی و روایتگری هر چه گفتنی بوده گفته شده، تازه این نظر را در باب ادبیات داستانی و سینما صادر کرده اند که زمان و فضای بیشتری برای شکل دادن به داستان در اختیار دارند. تکلیف هنر کارتون چیست که فرصت آن محدود به یک یا چند کادر است و بس. پس تازگی و بداعت چه معنی در کارتون امروز دنیا می تواند داشته باشد؟
لازم است اینجا اشتباه رایج برخی مخاطبان نیمه حرفه ای را که هر از گاهی کارتونی می بینند، یادآور شوم. بعضی با دیدن فضاهای مشابه و عناصر تکرارشونده در آثار کارتون نتیجه می گیرند که با نوعی کلیشه و تکرار مکررات رو به رو هستند اما صرف استفاده از کلیشه ها به معنای کلیشه ای بودن حاصل کار نیست. یکی از روش های ایده یابی در کارتون، بازی با همین فضاها و عناصر تکراری و بیرون کشیدن موقعیت های تازه از دل کلیشه ها است. جزیره کوچکی که تک درختی هم بر آن نشسته، مردی که می خواهد خودکشی کند، حمله دن کیشوت به آسیاب بادی، دماغ دراز پینوکیو، گدایی که گوشه خیابان نشسته، سیاستمداری که چهار محافظ شخصی دوره اش کرده اند و… نمونه هایی از بیشمار کلیشه های مورد استفاده کارتونیست ها هستند که شاید هرکدام بیش از چند هزار بار سوژه کار قرار گرفته باشند. یک کارتونیست خلاق همچنان می تواند لوکیشن تکراری و بار ها استفاده شده جزیره کوچک را دستمایه ایده ای نو کند یا دن کیشوت و آسیاب بادی را در اثری بدیع به کار گیرد.
پس کلیشه ای بودن لوکیشن یا عناصر را نمی توان به کلیت ایده تعمیم داد هرچند بسیاری از کارتون ها حاصل برخوردی کلیشه ای با کلیشه ها و در نتیجه محصولی تکراری و دم دستی هستند. اما آیا همان معدود آثار خلاق و بدیع را هم می توان به طور مطلق واجد صفت “بداعت” و “تازگی” دانست؟ در واقع چنین چیزی تقریباً امکان ناپذیر است. ما آثاری را موصوف به “بداعت” می دانیم که کمتر مشابه شان را دیده باشیم، یعنی در قضاوت، به تجربیات بصری خود تکیه می کنیم. اما مسلم است که حرفه ای ترین مخاطبان هم نمی توانند تمام آنچه را که در این عرصه خلق شده، دیده و تجربه کرده باشند پس همیشه احتمال دارد همزادی برای ایده به ظاهر ناب ما وجود داشته باشد.
با این تفاصیل، آیا همچنان می توان تازگی و بداعت ایده را ملاکی مناسب برای سنجش عیار هنری یک کارتون دانست؟ از ایده دزدی های آشکار و تن دادن تنبلانه به ایده های دم دستی بگدریم و سطوح بالاتر این هنر را در نظر گیریم، آیا کشف ایده ها و فضاهای مشابه از ارزش یک اثر کارتونی می کاهد؟ به نظر می آید اینجا با اشتباه دیگری هم رو در رو هستیم که نه تنها ذهن مخاطبان عام که حتی بعضی کارشناسان و هنرمندان کارتونیست را هم درگیر کرده، آن هم تفکیک مطلق عنصری به عنوان “ایده” از اجرای یک اثر است.
تشبیه کلیشه ای “کارتون” به کبوتری که یک بال آن “تکنیک” و بال دیگر “ایده” آن است به نوعی بر همین موجودیت جدای ایده از اجرا تأکید دارد. حال آن که در کارتون امروزی بعضاً اجرا همان محتوا و ایده است. به عبارت دیگر نمی توان ایده را به صورت نسخه ای نوشته شده یا قطعه ای ادبی در نظر گرفت که هنرمندان مختلف با تصویر کشاندن آن بتوانند به نتیجه – کارتون مشابهی برسند. آنچه برای هنرمندی مانند “رالف استدمن” ایده محسوب می شود شاید در قالب تکنیک و اجرای “کینو” زباله ای به نظر رسد. تصویر کردن مردی کنار دیوار بی انتهای آجری شاید مخاطبان سامپه را به شوق نیاورد چرا که در ساختار بصری و روایی آثار او جا و معنایی ندارد اما “گورمه لن” با سبک خاص خود مفهومی دیگر به “دیوار” و “مرد” ببخشد. می خواهم نتیجه بگیرم که حتی ایده ای ظاهراً مشابه، دو اثر را همسان و یا تکراری نمی کند و بر ارزش و بی ارزشی هیچ کدام – نه اثر متقدم و نه متآخر- دلالت ندارد. سبک خاص و نقطه نظر و دیدگاه منحصر به فرد یک هنرمند می تواند ایده ای بارها دیده شده را “بدیع” و “ تازه” و حتی با ارزش تر از متقدمین کند. در سینما هم ممکن است داستانی مانند هملت بارها و بارها به تصویر درآید و همچنان آثار متأخر شایستگی صفت “تازه” را داشته باشند چرا که نقطه نظر “کنت برانا”، “ارسن ولز” و “لارنس الیویر” متفاوت از دیگری است.
تازگی اهمیت دارد اما باید در برداشت خود از تازه و کهنه تجدید نظر کنیم. اگر این بار کارتونی دیدید که ایده یا بعضی عناصر آن به نظر آشنا رسید سریعاً مهر ابطال بر آن نزنید، شاید “تازگی” جای دیگری باشد.