تولدی و مرگی زود هنگام

فرخ نگهدار
فرخ نگهدار

روز ۹ مارس (۱۸ اسفندماه) نزدیک ظهر بود که دیدم سایت تابناک خبر درگذشت غنی بلوریان را انتشار داده است. از حالش با خبر بودم. با این‌ خبر دلم سخت گرفت. به دوست مشترک من و غنی زنگ زدم. گفت خبر دقیق نیست. اطلاع دارد که بیهوش است و امیدی نیست. دو ساعت بعد زنگ زد و خبر تلخ را تائید کرد. گرچه میدانستم؛ اما باز تمام خاطرات چهل و چند ساله ام با مامه غنی پیش چشمم مرور شد. تمام روز با او بودم در سفر به سال‌های دورِ دور. 


کنار جویبار زندان شماره ۴ قصر
تابستان ۴۷ بود. ما، گروه جزنی، ۱۴ نفر بودیم که از زندان فلکه شهربانی به زندان شماره ۴ قصر منتقل شدیم. باغ مصفایی بود که یک جوی آب از میانش می‌گذشت. حدود ۴۰ نفر زندانی بودند. گروه قدیمی تر افسران توده‌ای بودند. برای اول بار غنی بلوریان را در آنجا دیدم. با یاران دیرینش، عزیز یوسفی، آنجا بود. آن دو و مجید امین موید، کمیته‌های ایالتی حزب بودند که بعد ۲۸ مرداد کوشیده بودند تشکیلات منطقه‌ای را احیاء کنند. زندان ابد داشت. آن زمان ایران کلا ۱۴۱ محکوم سیاسی داشت و غنی بلوریان یکی از قدیمی ترین‌ها بود.
در اولین لحظه‌ای که غنی را در حیاط دیدم تصویری از او در ذهنم حک شد که برای همیشه ماندگار شد. او با همه سر شوخی داشت و هرکس را به نوعی دست می‌انداخت. همه را اعضای حزبش می‌خواند. برای همه درجه و رتبه حزبی تعیین می‌کرد. هریک به میزان کارهای غیرعادی که می‌کردند رده می‌گرفتند و این باعث شوخی و تفریح همگان بود. عده‌ای بودند که از نظر غنی شایسته کمیته مرکزی بودند. به شوخی می‌گفت هیچ کس تا به حال نشان نداده که صلاحیت اش برای دبیر اولی بیش از خود او باشد.

زندان دوم
آذر ۵۰ مرا از هرات ربودند و از نو به زندان برگرداندند. سال ۵۱ بود که دوباره غنی را در زندان قصر دیدم. همانطور شاد و سرحال. از حزبش پرسیدم که جانشین دبیراول جانشین پیدا کردی؟ گفت نه هنوز. هیچ کس به پای خودم نمی‌رسد. اما معاون اول پیدا کردم. حبیب الله عسگراولادی را نشان داد که دور حیات قدم میزند و هر دور به هر کس که میرسد سلام می‌کند. غنی گفت این سی و چندمین سلامی بود ک امروز از او شنیده. و زدیم زیر خنده.
چند ماه بعد با هم به زندان عادل آباد شیراز تبعید شدیم. زندان سبک امریکایی بود. زندانیان در قفس و ۲۴ ساعته پشت میله زندگی می‌کردند. طولی نکشید که در زندان شورش شد. همه چیزمان را گرفتند. درهای اطاق‌ها را هم فقل زدند. من و غنی بلوریان و طاهر احمدزاده و عزت الله سحابی و فریبرز سنجری و علی بهپور و کسی به نام منصور، ۷ نفری بودیم که ۴ تخت دو طبقه در یک اطاق در بسته داشتیم.
آن روزها من ۲۷ ساله بودم و فریبرز سنجری ۲۱ ساله. او جوانی بود سخت پر شور، بسیار سرحال و بسیار مقاوم که قهقه‌هایش فلک را سقف می‌شکافت. غنی فریبرز را دست می‌انداخت و می‌گفت تا اینجا خوب رشد داشته ای. وقتی بزرگ شدی ترا نامزد کمیته مرکزی می‌کنم. شوخی‌های شیرین فریبرز و غنی از صبح تا شب فضای اطاق در بسته زیر نگین خود داشت.
برای بیش از یکسال. علیرغم مشقتی که آن زندان داشت، این دوره یکی از دلنشین ترین دوره‌های زندان‌های من بود. آقایان احمدزاده و بلوریان و سحابی، مبارزان نسل قبل از ما بودند و مصاحبتشان برایم هم آموزنده بود و هم دلنشین. شخصیت استوار هر سه و توانمندی‌ها و دانایی‌های آنها برای ما فرصتی مغتنم بود. در آن دوره ما هر روز چند ساعت “کلاس” داشتیم و آنها برایمان از تاریخ و از مبارزات گذشته می‌گفتند. غنی یک دور کامل از جنبش ملی کرد را برای ما مرور کرد و مهندس سحابی با حافظه‌ای خیره کننده تمام رویدادهای ۳۰ سال قبل را برایمان تصویر و تحلیل می‌کرد.
خاطره خوش همنشینی در اطاق در بسته زندان عادل آباد با غنی بلوریان و عزت الله سحابی و طاهر احمدزاده تا همیشه برایم شیرین و تاثیر آموخته‌های آن در فرازهای بعدی زندگی ام بسیار عمیق است.

مرضیه خانم
مرداد ۵۶ از زندان آزاد شدم. و از نخستین آرزوهایم رفتن به مهاباد و دیدن مرضیه خانم همسر غنی و دختران دو قلویش بود. دو هفته بعد از آزادی برای یک سفر گروهی عازم غرب کشور شدیم و من و صبا، که دوران نامزدی را می‌گذراندیم، پرسان پرسان در شهر مهاباد خانه مرضیه خانم را یافتیم. جالب بود که در شهر از مغازه‌ها که پرسیدیم می‌دانستند کاک غنی بلوریان و عزیز یوسفی زندان هستند و آدرس خانه همسر و فرزندان غنی را می‌دانستند.
خانه مرضیه خانم یک خانه قدیمی بود و بی هیچ زرق و برق. مرضیه خانم فارسی نمی‌دانست و ما کردی. فقط چند کلمه به سختی رد و بدل شد. اما دو دخترش اجبارا به فارسی مدرسه رفته بودند و کلی سوال کردند در باره وضع پدر و امکان آزادی و تحولاتی که در پیش است. از این که همبندی‌های فارس پدر هم از تهران برای دیدن آنها آمده‌اند هم سخت متعجب بودند و هم سخت خوش حال. چونکه خبرهای دست اول از زندان را می‌شنیدند.

تناقض مرگبار
در نخستین سال‌های پس از انقلاب عملا تمام مسوولیت هدایت سیاسی سازمان فدائیان را عهده دار بودم و آنقدر کار بود که وقت خواب و خوراک باقی نمی‌ماند. زیاد فرصت نشد با کاک غنی، که حالا دیگر مردم کردم “مامه غنی” می‌نامیدندش، مثل سال‌های زندان سر کنیم. با این حال از دور و از نزدیک در جریان کارش بودم. دکتر قاسملو از فرنگ آمده بود. شنیده بودم قاسملو نظر زیاد خوشی نسبت به توده ای‌ها ندارد. اما دیده بودم که کاک غنی در زندان عملا با گروه رفقای سازمان افسری حزب توده ایران حرکت می‌کند، گروهی که در میان تمام طیف‌های زندانی رفتار و کردارشان را تحسین می‌کردند و برای هرکدام احترام و شخصیت والا قایل بودند.
بهار کردستان خیلی زودتر از بهار ایران به پائیز گرائید. علیرغم تلاش‌های رهبران کرد، قاسملو و بلوریان، فروخوابانیدن درگیری‌های سنندج و نقده، از ۲۸ مرداد ۵۸ یورش وسیع حکومت مرکزی به کردستان شروع شد و کشتار و اعدام جوانان و مبارزان کرد ابعادی دهشتناک گرفت. گزارش‌های فوری و عکس‌های دهشتناک اجرای احکام اعدام در ملاء عام توسط سازمان فدائیان انتشار یافت. جنگ کردستان خط سیاسی فدائیان را نیز بسیار تند تر کرد. در میان ما دو نظر پیدا شد. نظری که موافق اعلام شرکت سازمان در جنگ کردستان بود و نظری که شیوه سراسری مبارزه سازمان را مسالمت آمیز می‌خواست. در میان دوستان کرد نیز همین طور. آنجا هم دو نظر شکل گرفت: یکی که جنگیدن با جمهوری اسلامی را اشتباه فاحش و موجب وابسته شدن نیروهای کردی به قدرت‌های خارجی ارزیابی می‌کرد و نظری که معتقد بود چون شیوه اصلی مبارزه در کردستان مسلحانه است و مردم نیز آماده دفاع مسلحانه‌اند حزب دموکرات کردستان نیز باید همین شیوه مسلحانه را تبلیغ کند. مامه غنی و اقلیتی از رهبران حزب دموکرات بر نظر اول دفاع کردند. این اختلافات منجر به سازمان گری یک انشعاب در حزب دموکرات و شکل گیری تشکلی به نام “پیرو کنگره ۴” منجر گردید. تا آنجا که من شاهد بودم حزب توده ایران برای این انشعاب اهمیت فوق العاده قائل بود. شاید اگر حزب توده ایران صلاح تشخیص نمی‌داد انشعاب را این انشعاب صورت نمی‌گرفت. اما یک حقیقت را هم باید اذعان کرد. با شناختی که من از خلقیات غنی دارم مطمئنم اگر انشعاب هم نمی‌شد او خواهان مشی مسالمت آمیز و حفظ ارتباط با حکومت مرکزی باقی می‌ماند و از “مقاومت مسلحانه” و یا ارتباط با دولت عراق حمایت نمی‌کرد.
در سال‌های پس از انقلاب برای تمام نیروهای غیرحکومتی هم مبارزه با حکومتی که پایه مردمی بسیار گسترده و خوی سرکوب گری گسترده داشت فاجعه بار و بی فرجام بود و هم اتحاد آن حکومت شکست آفرین و بد فرجام شد. نه اتحاد جواب می‌داد نه مبارزه. شاید زیان‌ها و لطمات انسانی و سیاسی یک “عقب نشینی” گسترده و پیشبرد نوعی سیاست “صبر و انتظار” از هر خط مشی دیگری کمتر می‌توانست بود. اما این گزینه هم زیاد عملی نبود. زیرا جامعه داغ تر از این رویکرد بود. اکثریت بزرگ فعالین یا به سوی اتحاد می‌رفتند یا به سوی مبارزه. شاید مهم ترین ثمر سیاست “صبر و انتظار” انزوای مدافعان آن بود.
در یک چنین شرایط بغرنج و بی فرجام، تصمیم گیری برای مبارزان کرد صد برابر دشوارتر بود. غنی می‌دانست و بشدت هراسان بود که مبارزه با حکومت، آن هم در شکل مسلحانه نتایج وخیم به بار می‌آورد. او خیلی زودتر دانست که سیاست اتحاد نیز بد فرجام تر است. بن بست سیاسی برای او بس بسته تر از جریان‌های سراسری و خطر انزوای سیاسی حاد برای او بسی سنگین تر از جریان‌های غیر کرد بود.

آخرین تلاش
یورش به حزب توده ایران در سال ۶۱ و ۶۲ وضع کنگره چهارمی‌ها را هم دگرگون کرد.غنی بلوریان و رفقایش همراه حزبی‌ها از کشور فراری شدند. او و همسرش مرضیه با کمک حزب به پراگ رفتند و در آنجا مستقر شدند. کمی دیرتر جریان موسوم به کنگره چهارم اصلا منحل شد و برخی اعضای آن منجمله مامه غنی به حزب توده ایران پیوستند.
اما این تحول درست همزمان شد با رشد بحران در درون حزب و شکل گیری یک انشعاب بزرگ در درون آن. دوران گورباچف بود و بحران در اتحاد شوروی نیز رو به غلیان بود.
بر اثر تلاش‌های خارق العاده دوست و رفیق و هم بند مشترک من و غنی، علی خاوری، با حمایت بیدریغ رفقای حزب دموکراتیک خلق افغانستان، به خصوص دکتر نجیب الله، همه رفقای باقی مانده حزب توده ایران در کابل جمع شدند و یک کنفرانس ملی درست کردند. من و بهزاد کریمی هم از طرف سازمان به عنوان میهمان در آن کنفرانس شرکت داشتیم. مامه غنی هم آمده بود. ما اصرار داشتیم و تلاش می‌کردیم رفقای حزب همه جمع شوند و رفقایی که دعوت نشده بودند، از جمله بابک امیر خسروی، آذر نور و فرجاد و غیره هم بیایند. دوستان دیگری نیز از همین فکر حمایت کردند. از جمله غنی بلوریان، سیاوش کسرایی، شاندرمنی، بدیع و بسیاری دیگر. به خصوص غنی اعتراض داشت که ممکن بود طوری رفتار شود که منشعبین هم بیایند. صفری وخاوری دفاع می‌کردند و وضع موجود را ناگزیر می‌دیدند. به هر حال این که برای اول بار بعد از ضربات سنگین عموم طیف‌های مختلف حزب زیر یک سقف نشستند و روحیه شان، برخلاف پلنوم ۱۸، تا حد معین در جهت حفظ بود یک فضای خوبی را درست کرده بود. کنفرانس یک عده ۹ یا ۱۰ نفری را به عنوان هیات رهبری برگزید که برخلاف سنت حزب تقریبا از همه جناح‌ها بودند. غنی بلوریان هم به عضویت همان هیات رهبری انتخاب شد.
من در نشست قبلی، پلنوم ۱۸، که دو سال قبل در براتیسلاو تشکیل شده بود هم شرکت داشتم. فضایی بسیار تلخ بود. سخت به حال قدیمی ترین حزب ایران گریستم. به خصوص به حال روابط درونی شان. حس خیلی بدی داشتم. چیزهایی دیدم که خارج از حد تحملم بود. غنی هنوز به حزب نپیوسته بود و در آنجا نبود. با شناختی که از پاکی وجدان و سلامت شخصیت اش داشتم می‌دانستم و می‌دیدم که او هم، از شنیدن صدای این ولع کور میراث خواری و کوته بینی، دارد عذاب می‌کشد. فضای کابل اما اصلا آن طور نبود. از نتایج آن کنفرانس خیلی خوش حال بودم. این بار اشک شوق بود که جاری بود. اگر این تلاش ثمر می‌داد راه برای یگانگی فدائیان و توده ای‌ها، راه برای ساختن یک حزب فراگیر چپ مسدود نمی‌ماند.
امیدم این بود که کنفرانس کابل فضای تنوع و تکثر را در حزب هم جاری سازد. تصمیم خوب کنفرانس برای دست چین نکردن و واگذاری حق انتخاب به خود کنفرانس یک تحول بسیار بزرگ و شوق انگیز بود. از سوی دیگر نگرانی بزرگ هم این بود که کسانی که انتخاب شدند نتوانند با هم دیگر کار کنند. سلامت شخصیت غنی یک نقطه امید و فقدان تدبیر و توانایی سمت دهی سیاسی و سازمانی در درون هیات تازه بزرگ ترین معضل بود. و همین هم شد. با بالا گرفتن بحران در اتحاد شوروی بحران در حزب هم بالا گرفت و آن هیات سیاسی دوام نیاورد. آخرین تلاش غنی برای ساختن بودن در حزبی که آرمان‌های دورش را حمل کند نقش بر آب شد.

“این برای مرضیه است”
سال ۲۰۰۲ بود. انجمن سخن لندن مبتکر کنفرانسی شد تحت عنوان مجازات به خاطر عقیده. قرار بود از زنان و مردانی که بیشترین زندان را به خاطر عقیده تحمل کرده بودند تجلیل شود. زنده یاد صفر قهرمانی با ۳۲ سال و عباس امیرانتظام با نزدیک ۲۰ سال حبس، جزو مدعوین بودند. اما صفرخان به خاطر پیشرفت سرطان ریه نتوانست بیاید، و امیر انتظام به دلیل ممنوع الخروج فقط پیام فرستاد. غنی بلوریان، با ۲۵ سال زندان، خوشبختانه توانست در کنفرانس حاضر شود. از میان زنان زهره تنکابنی، زندانی دو نظام، با ۱۳ زندان نفر اول بود اما او هم قادر به خروج از کشور نشد. سخن ران اصلی، مدافع سرشناس حقوق بشر، دکتر عبدالکریم لاهیجی بود و سخن ران دوم خانم عفت ماهباز.
سخنان غنی در این کنفرانس گویای انگیزه ی اصلی او از گام نهادن در راه مبارزه و آرزوهای سترون مانده ی او را بازگو می‌کند. غنی در این کنفرانس از جمله گفت:
“می خواستم از کشتار کولاک‌های استالین اول بگویم و بعد بیایم به هیتلر برسم. کشتار ۶ میلیون یهودی را بیان کنم. و بعد برسم به جمهوری اسلامی، و قتل عام مردم ما در جمهوری اسلامی و بعد برسم به صدام حسین قصاب که این همه جنایت در حق ملت ما کرد در کردستان عراق. میدانید که صدام حسین در جوانی قصاب بود. این که من گفتم قصاب به این علت است که بگویم از جوانی با خون آشنا بود. اما گفتند وقت نداری. این است که کوتاه می‌کنم.”
“خوب من چرا وارد سیاست شدم؟ اولین چیزی که مرا تشویق به این کار کرد تبعیض بود. در منطقه ما هرگز رئیس اداره‌ای، فرمانداری، شهرداری به قدرت نرسید. اجازه ندادند از اهل محل حتی یک نفر هم فرماندار بشود. یک نفر شهردار بشود. همه را از خارج از کردستان می‌آوردند.
چگونه می‌توان این تبعیض را از سر این مردم برداشت؟ باید از دموکراسی دفاع کرد. این شعار اول حزب بود: “دموکراسی برای ایران”. ما آنوقت آشنایی نداشتیم با دموکراسی. فقط شنیده بودیم که در غرب و اروپا در انگلستان دموکراسی هست. گفتیم حالا ما باید ۵۰۰ سال مبارزه بکنیم برای دموکراسی تا بعد از آن بتوانیم تبعیض را از بین ببریم. چون دولت‌های اروپایی ۵۰۰ سال طول کشید تا رسیدند به این وضع. ما برای دموکراسی شروع کردیم اما جنگ به ما تحمیل شد. جنگ دوم جهانی شد. قشون شوروی آمد به آذربایجان و کردستان و ما جوان‌ها فهمیدیم که به جای آن راه ۵۰۰ سالث می‌شود یک کانال بزنیم به سوسیالیسم. بلکه بتوانیم راه را کوتاه کنیم، مثلا ۵۰ ساله تبعیض را از بین ببیریم. این شد که ما آمدیم به خط سوسیالیسم افتادیم. سوسیالیسم سال‌ها بود که برقرار بود و ما گفتیم حتما عمر طولانی دارد و یک چیزی به دست ما میرسد. بعد دیدیم که سوسیالیسم هم مثل بادکنک خالی شد. دیدیم آنهم چیزی نیست. بعد از آن همه کشتار و قتل عام سوسیالیسم دیگر نیست امروز. خب حالا چکار کنیم؟ چگونه مبارزه کنیم علیه تبعیض؟ به چه شیوه ای؟ هنوز هم این شیوه به دست نیامده که همراه همه مردم ایران اون شیوه‌ای را پیدا کنیم برای رفع ستم از همه ملت ایران، برای رفع تبعیض از همه مردم ایران.”
“در آخر هم بگویم این مقاومت‌هایی که من کردم به علت تشویق مرضیه است. آمد زندان گفت نروی پشت تلویزیون مثل اون یارو، اسمش چه بود؟ که از انگلیس آمده بود؟ نری اون جا ما را سرافکنده کنی؟ بمان همین جا و بگذار همه ما سربلند باشیم. به مرضیه گفتم خوب شد آمدی. اگر نمی‌آمدی خیلی خطرناک می‌شد. (کف زدن‌های حضار). این قدر پاک و شریف بود که اسمش را مریم مقدس گذاشتم. قرار بود با من بیاید. اما مریض شد و نتوانست.” در پایان او دسته گلی را که از سوی انجمن سخن به غنی هدیه شده بود گرفت و با چشمانی پر اشک رو به جمعیت گفت “این برای من نیست. برای مرضیه است”

در خاتمه
غنی بلوریان سال‌ها زودتر از خویشتن خود به دنیا آمده چشم گشوده بود. او در آرزوی شیوه‌ای برای رسیدن به آرزو بود. اما زمانه اش سر ناسازگاری داشت. هرچه کرد به سنگ خورد. او از خون از قصابی انسان‌ها می‌هراسید. هیچ گاه با “مبارزه مسلحانه” یگانه نشد. او متهم به این اعمال خشونتی بود که هرگز آرزویش نبود. شخصیتی پیچیده و تو در تو نداشت. آرام و زلال بود. ۸۶ سال را با آرزوی خدمت به مردمش سر کرد و در فرازها و نشیب‌های این زندگانی طولانی هرگز روزی نشد که او از آرمان دیرینش که رفع ظلم از خلق کرد بود، بری مانده باشد.
دغدغه‌ها و دل نگرانی‌های غنی بلوریان را اکثریت بزرگ فعالان نسل او و نسل بعد از او نپسندید و راه و روش او را ارج ننهاد. فریاد او در بحبوحه خون و خشمی که بر تهران و بغداد حاکم بود، شنیده نشد. او مبارزه را صلح آمیز می‌خواست، او می‌خواست در میان مردم بماند. او دوست داشت برای رسیدن به آرزوی کردی با همه ایرانیان قدم بردارد.
اکنون ۳۰ سال از آن سال‌های تلخ جدایی و فشارهای هولناک گذشته است. به گذشته که می‌نگریم می‌بینیم هرچه جلو آمده ایم، سازمان‌های اصیل کردی بیشتر از شیوه مبارزه مسلحانه فاصله گرفته و به شیوه مبارزه صلح آمیز شهری (مدنی) روی آورده‌اند. شهروندان عادی کرد امروز بیش از هر زمان دیگر در مبارزه برای کسب حقوق خود مشارکت دارند. نمونه حماسی واکنشی که مردم کردستان به اعدام زنده یاد فرزاد کمانگر و دیگران نشان دادند، این امید را تقویت می‌کند که آرزوی ناشنیده مانده‌ای که غنی بلوریان برای روش مبارزه ملی در کردستان داشت رو به تحقق است.
شست و پنج سال پیش کسانی از نیروی چپ در ایران سر برآوردند که باید به نیروی ملت متکی ماند و کشور را عرصه رقابت قدرت‌های بزرگ نکرد، باید راه اصلاح را پیمود و با قدرت حاکم تعامل داشت، اما نه رفتار قدرت حاکم منفذی برای شنیدن این حرف باقی می‌گذاشت و نه رشد مدنی جامعه تا آنجا بود که توان شنیدن این سخن را پدید آورد. صدای خلیل ملکی در هیاهوی زمان غریب ماند و بی کمتر یاوری سر به بالین ابدیت گذاشت.
بنا به وصیت غنی و نظر به احترامی که مسعود بارزانی شخصا برای زنده یاد غنی بلوریان قایل است پیکر او در روزهای آتی با تشریفات رسمی در اربیل به خاک سپرده خواهد شد.
و سال‌های سال خواهد گذشت.

سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می‌بینید
وندرون دره‌های برف آلودی که می‌دانید
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می‌خوانند
و نیاز خویش می‌خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می‌دهد پاسخ
می‌کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می‌نماید راه
و خواهد رسید روزی که مردم کرد، بس بیشتر از امروز خواهند شناخت ژرفای مهر و وزن درایت و عمق نیک بینی مامه خویش را.
و اما امروز هنوز:
در برون کلبه می‌بارد
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه‌ها خاموش
دره‌ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز [۱]
فرخ نگهدار – ۲۳ اسفندماه ۱۳۸۹ – لندن

منبع: ایران امروز