عقابها با عطر تخم مرغ آبپز!
سینما که نبود، بنگاه اتلاف وقت بود. تا زانو میرفتی لای پوست تخمههای سانس قبل تا به صندلیات برسی. تا مینشستی ده نفر دیگر میآمدند بالای سرت که اینجا جای من است. گاهی هم سر جا و و ردیف و صندلی کار به دعوا میکشید. دعوا هم بهانهای بود برای سینما رفتن. اگر سر جا هم دعوا نمیشد بالاخره دست یکی به “ناموس” کس دیگری میخورد که سرش دعوا بشود. ملت هم که انگار همه منتظر، فوری قاطی دعوای “ناموسی” میشدند. این وسط “عقابها” هم داشت بیخود برای در و دیوار پخش میشد.
عقابها سینمای بعد از انقلاب بود. هر چیزی که بخواهی وقتت را با آن تلف کنی داشت : از جمشید آریا و بزن بزن تا تیراندازی و فرار با اسب و موتور و از همه مهمترش هواپیمای جنگی. حتی اگر دعوا بر سر صندلی و ناموس تمام وقت سینمایت را میگرفت، همین که به ده دقیقه از فیلم میرسیدی هم کفایت میکرد که تمام وقتت با خیالت راحت در سینما تلف بشود. تازه سعید راد هم داشت بود که با آن هیکل درست و چشمهای سبز و اخمهای سینمائیاش بیننده را که برای بیستمین بار آمده بود عقابها ببیند به دست زدن وا میداشت. کاش فقط دست بود : سوت و جیغ و نعره و عربده و یکی هم از ته سالن بلند میشد میگفت عشق است!
بین سانس هم حملهی سالن بود به بوفه که به ازاء هر سانس عقابها یک تن تخمهی آفتابگردان میفروخت و ساندویچهای کالباس و تخممرغ آبپز که بوفهچی باید دستش را تا آرنج میفرستاد وسط مگسها تا یکیاش را دربیاورد و بعضیها هم که اصلاً از خانه با خودشان قابلمهی شام را آورده بودند. از اینجا به بعد هم وقتی برای سانس دوم برمیگشتی سالن فیلم دیگری شروع میشد : معدههای ورم کرده از تخممرغ آبپز و باد گلوهائی که صاحب آن معدهی بیصاحب بی هیچ ملاحظهای به دیگران در فضای سینما تقدیم میکردند. ناراحت بودی میتوانستی بروی سانس بعدی عقابها را تماشا کنی.
اگر هم میخواستی “تفاوت را احساس کنی” و برای دیدن فیلم دیگری سر شماره صندلی و ناموس دعوا کنی و رایحهی تخممرغ ابپز بشنوی، میتوانستی بروی کانیمانگا و پایگاه جهنمی ببینی. فرامرز قریبیان و کاظم افرندنیا و دیگر عزیزان هنرمندی که اگر گیشهی فیلمهای جمشید آریا بهشان اجازه میداد، میتوانستند تنهائی بروند ارتش سوم بعث عراق را نابود بکنند و در راه برگشتن هم تمام ارتش دوم همان بعث عراق را با تمام تانک و ادواتشان غنیمت بیاورند. البته این وسط گاهی دست و بالشان هم زخم میشد که آنهم در آخر فیلم وقتی بچهشان را میدیدند دردش یادشان میرفت.
شاید هم همین بود که وقتی “شهر موشها” آمد سینمای ایران ترکید. فیلمی که از یک سریال در برنامه کودک به پردهی سینما رسید و میانگین سنی بینندگانش هم راحت چهل بود. عمهها و خالهها و عموها و دائیها جمع میشدند برای جمعه که “کامران جون” را بخاطر اینکه شاگرد اول دبستان شده بهعنوان جایزه ببرند شهر موشها تماشا بکنند. و سانسهای فوقالعادهای که پشت سر هم با ماژیک روی برد بیرون سینما نوشته میشد تا عمه خالههائی که صرفاً بی همراهی “کامران جون”ها دسته دسته به سینما میآمدند یکوقتی شهر موشها ندیده از دنیا نروند. اصلاً وقتی که برای “کامران جون” گذاشته میشد تلف شدنی بود؟ بعد هم که بیرون میآمدند لب و لوچهشان را بالا میانداختند میگفتند: سینما نیست که، نه عشقی نه عاشقیای. دست کامران جون را هم بیچاره که تلو تلو خوران دنبالشان میدوید میکشیدند میگفتند: تندتر بیا ببینم!