آیه های زمینی

نویسنده

ماجرای مضحک آبی‌پوشان

 

تیه‌ری ژونکه

برگردان: احمد پرهیزی

چهار سال. بله، درست چهار سال یعنی هزار و چهارصد و شصت روز گذشته بود. آدریان تک تک این روزها را شمرده بود، با این امید که شاید در انتهای تونل زندگیش اندکی روشنایی پدیدار شود. اما این انتظار بیهوده بود و حتی اوضاع بدتر از پیش هم می شد. هر چند در حرف آسان به نظر می‌رسید، او می کوشید عزت نفس خود را حفظ کند. روزهای اول حقوق بیکاری او را زنده نگه می داشت. اجاره خانه، همبرگری که اول صبح می بلعید، یک پاکت سیگار، جورابی نو و به ندرت یک جفت کفش، چیزی از پول‌ها باقی نمی گذاشت. آن وقت گیوتین «حقوق تمام شد» فرود می‌آمد. آدریان صفیر تیغه تیزش را پشت گوش‌هایش به وضوح می شنید. بدین ترتیب نسیه گرفتن از سرژ خپله که پول‌هایش به جانش بسته بود، شروع می شد.

چهار سال. بله، درست چهار سال گذشته بود. هزار و چهارصد و شصت روز می شد که سقوطی آرام، اما گریز ناپذیر به درون جهنم آغاز شده بود. چهار سال پیش آدریان کاری داشت و مختصر حقوقی. خانه کوچکی داشت و می توانست اندکی از پولش را پس انداز کند. هفته ای را به خودش مرخصی دهد و در کنار ساحل چادری بر پا کند. با وجود همه مشکلات او تا حدی طعم خوش‌بختی را احساس می کرد.

چهار سال. پیروزی آبی‌پوشان در ورزشگاه «اِستاد دو فرانس» مقابل تیم ملی برزیل، سال 1998. گلهای زیدان سکوها را پر از شادی کرد – یک، دو و بالاخره سه به صفر! – آدریان هم با دوستانش در جشن مردمی شانزه لیزه شرکت کرد – یک، دو و بالاخره سه به صفر!-.هنگام بازگشت از تعطیلات 14 ژوئیه زندگی حرفه‌ای آدریان با مشکلی اساسی رو به رو شد. کارگاه فلزکاری، جایی که آدریان استعداد خویش را در انبارداری به خوبی نشان داده بود، اعلام ورشکستگی کرد، تصمیم این کار را گروه کارکنان گرفته بودند و آدریان در این بین کارگر جزئی بیش نبود. گروهی ثروتمند که در هتل‌های سیاتل، مینه‌سوتا، کارولینای جنوبی یا هر کجای دیگری در قالب اقتصاد جهانی کمین کرده بودند، همین اندک دلخوشی آدریان را از او می‌گرفتند. یک چرخش خودکار یا فشاری بر کلیدهای رایانه که آدریان هیچ از آن سر در نمی‌آورد، سرنوشت این مرد را رقم می‌زد. یک، دو و بالاخره سه صفر، و ده و پنجاه، صفرها انگار از دل زمین می‌جوشیدند. صفر بابت اجاره خانه، صفر بابت تعمیرات ماشین قراضه، صفر بابت هزینه خورد و خوراک. دیگر شمار گل‌هایی که می‌خورد از دستش بیرون شده بود، درست مثل دروازه‌بانی که هیچ وسیله‌ای برای دفاع ندارد و باید شکست پشت شکست را تحمل کند و تازه بازیکنان تیم مقابل به هیچ وجه قواعد بازی را رعایت نمی کردند.

سقوط شدت بیشتری می‌گرفت. دیگر نمی‌توانست حوادث را به یاد بیاورد. گذشته و حال در ذهنش به طرزی مبهم آمیخته بود. آینده برای او ساعت بعد بود و این فکر که چگونه آن ساعت خواهد گذشت. سرش گیج می‌رفت و احساس می‌کرد وارد هزارتویی می‌شود که خروج از آن ناممکن است. این کابوس هر شبش بود.

از زندگی گذشته‌اش چیز زیادی باقی نمانده بود. یک کیف با چندتایی لباس و یک کارت شناسایی رنگ و رو رفته که یادآوری می‌کرد او به رغم تغییرات ظاهری همان آدم قبلی است. هیچ چیز دیگری نداشت؟ چرا، آلبوم عکسی از باشگاه هواداران که شاهد روزهای خوشی بود که با دوستان سپری شده بود. عکسی با امضای فابین بارتز، و کتابی نوشته تیه‌ری رولان با عنوان « فقط تیه‌ری» که امضای مؤلف در صفحه اول به چشم می‌خورد، این دو برای آدریان مثل گنجی ارزشمند بود. روزهایی که شرط‌بندی‌های وی در کافه خورشید به نتیجه نمی‌رسید آدریان با ناامیدی آلبوم را ورق می‌زد، اما پیش از این کار دست‌هایش را تمیز می شست، مبادا آن را کثیف کند.

حالا دوباره روزهای شادی بازگشته بود. تیم آبی‌پوشان به کره عزیمت کرده بود. آدریان اندکی از پولش را برای خریدن مجله اِکیپ کنار می‌گذاشت تا از احوال قهرمانان باخبر شود. جز اخباری در مورد سازگاری بدن ورزشکاران با دمای کشور میزبان و تمرینات آماده سازی قبل از بازی با کره چیز مهمی در مجله نوشته نشده بود. هتلی که دزایی و سایر نفرات تیم در آن اقامت کرده بودند برای مهمانانی چنین محترم باز هم کم بود. خانواده ایوازاکی صاحب هتل کارشان را خوب بلد بودند. آقایان فرش قرمز حاضر است! از طرف دیگر چندی پیش تایگر وودز قهرمان گلف همین هتل را برای زندگی انتخاب کرده بود، این نکته ثابت می کرد که خانواده ایوازاکی به هیچ وجه اهل چانه‌زنی نبودند. فدراسیون فوتبال فرانسه سنگ تمام گذاشته بود. همسران بازیکنان هم در این سفر آنان را همراهی می‌کردند. یورکایف، دزایی، لوبوف، رامه، توران، تره‌زگه، لیزارازوو، و کل تیم احساس تنهایی نمی‌کردند. برنامه گردش‌گری پر از هیجان و بازدید از کاخ شاهی سئول، تفریح در سواحل بوسان و خرید در زیباترین مراکز فروش پایتخت کره جنوبی. اوضاع به خوبی پیش می‌رفت. آن چه باعث ناراحتی آدریان می شد، وجود لو‌مر مربی تیم بود. بی‌شک او پسر شجاعی بود، اما به گرد پای امه ژاکه هم نمی‌رسید. در نظر اول هم می‌شد فهمید که او آدم ساده دلی است و به درد رهبری جمعی از افراد نمی‌خورد. با این همه آبی‌پوشان جملگی سرشناس بودند. رفته بودند تا ماجراجویی کنند و جهان و جام جهانی را فتح کنند. آدریان در ایستگاه مترو برای چند یورو زیر آواز می‌زد و وقتی خسته می‌شد، گوشه ای می‌نشست و فرانس فوتبال را باز می‌کرد تا خط حمله را ارزیابی کند. زیزو مهار نشدنی. زیزو ماجراجوی بزرگ، مرد باتکنیکی که در وضعیت بدنی عالی پس از دیدار پایانی لیگ قهرمانان همراه با رئال مادرید و بر سرگذاشتن تاج قهرمانی، اینک به بازی‌های جام جهانی رسیده بود. و راستی دوگاری؟ به نظر آدریان، هیچ کس نمی‌توانست از پس دوگاری برآید. لیزارازوو نیز همین‌طور، مردی که انتخاب‌های خوبی داشت و در کار خود الگو بود، دفاع بایرن مونیخ که هرگز در زندگی اوقات خود را به بطالت نگذرانده بود. از همان اول، هدف او بازی در بالاترین سطح، تیتر یک مطبوعات و فتح جام‌ها بود…                          

آدریان با آوازهایش و دکلمه‌های اشعار رونسار و آپولینر بر اعصاب مسافران مترو سوهان می‌کشید. چند روز به بازی فرانسه و کره مانده بود. از قضا در راهروهای ایستگاه جمهوری یکی از دوستان قدیمی را دید: رایکو که صرب تبار بود و خود را با گز کردن عرض و طول خیابان‌ها سرگرم می‌کرد. رابکو استاد دوز و کلک بود. در جنگ یک پایش تا زانو قطع شده بود، اما مشتریان کافه اگر مطمئن می شدند که دیوار موش ندارد، می گفتند که داستان لِنگ از دست رفته در حقیقت انتقام شوهری غیرتی بود که با تفنگ سرپُر شلیک کرده بود و البته علاوه بر پا، زائده ای دیگر هم در این ماجرا مفقود شده بود، که دقیق‌تر بگوییم برای تأکید بر مردانگی به درد می‌خورَد. گفته می‌شد که او هرگز پاهایش – خوب، همان یکی که برایش مانده بود - را به کشور یوگسلاوی سابق نگذاشته بود، چه برسد به آن که در جنگ شرکت کرده باشد. به گفته آنها رایکو از قبیله کولی‌ها بود و نسب والدینش به یوگسلاوها می‌رسید. همین و تمام.

در هر حال رایکو قضیه قرض و قوله‌های آدریان از سرژ خپله را می‌دانست و می‌خواست هر طور شده به او کمک کند. حتی در یکی از شرط بندی های آدریان هم (که در نهایت وی را لخت کرده بودند) شرکت کرده بود. حالا هم می‌خواست از اعتبار و قدرت خود استفاده کند. بنابراین با لحن توطئه چینی کار بلد به آدریان گفت: «می‌خوام بهت پیشنهادی بدم. اگه حرف من رو قبول کنی هم می تونی قرضت رو بدی، هم یه پولی گیرت می‌آد.»

آدریان دودل بود.رایکو انباری را در خیابان سنت‌اوون نشان کرده بود که عده ای پولدار اجناسی آخرین مدل در آن قایم کرده بودند، بیل مکانیکی و رنده‌ها و اره‌های برقی و چیزهایی از این قبیل. همه را می‌شد در چشم به هم زدنی برداشت و به محله‌های بالای شهر برد و با مختصر چانه زدنی به خود آن‌ها فروخت! آدریان بالاخره موافقت خود را اعلام کرد. رایکو با لنگ مفقود و پای مصنوعی نمی‌توانست از حصار دور انبار بگذرد، بنابراین به همدستی صحیح و سالم احتیاج داشت تا حصار را بردارد و قفل را با قیچی ببرد و کلک در ورودی را بکند. بقیه کار را رایکو انجام می‌داد. برای دلگرمی آدریان چند اسکناس به مبلغ بیست یورو به وی داد و از او قول گرفت که کار را همان‌طور که وعده کرده، به انجام برساند. آدریان در خیال خود را می‌دید که به نزد سرژ خپله می‌رود و یک نوشیدنی سفارش می‌دهد و بعد جلوی دوستان قدیمی خود، با لحنی شاهانه از مبلغ قرضش می‌گوید و پس از پرداخت آن دوباره شرط‌بندی تازه‌ای را شروع می‌کند. آدریان بدون استفاده از نردبان کذائی رایکو در آسمان هفتم سیر می‌کرد.                            

گر چه نقشه رایکو به دقت طراحی شده بود، کار خوب پیش نمی رفت. کمی بعد از نیمه شب آدریان شروع به بریدن قفل کرد، اما در لحظه رسیدن به منطقه ممنوعه تعادلش را از دست داد و روی نرده ها افتاد. او دندان هایش را به هم فشار داد تا از درد فریاد نکشد و سپس خیزی سریع به سوی بیرون برداشت و درون چاله ای پر از گل و لای افتاد. سپس در حالی که درد امانش را بریده بود با دو به سمت پایین خیابان رفت.                   

بقیه؟ بقیه داستان… تمام شب را آدریان از ترس گشتی های پلیس از این جوی به آن جوی می‌رفت. خدا می داند او چطور توانست نزدیک صبح به کافه همیشگیش برود. به محض این که سرژ خپله او را دید از جراحاتش پرسید. شلوار آدریان پاره شده بود و قسمت بیرونی آن از خون سرخ بود. به ظاهر شریان آسیبی ندیده بود، چون خونریزی قطع شده بود. اما رانش وضع اسف‌باری داشت. سرژ خپله که در جوانی از این چیزها زیاد دیده بود گفت: «باید زخم رو ضدعفونی کنیم و بعد ببندیم.»

آدریان وقتی چشم باز کرد دید که روی تختی در انباری پشت کافه سرژ خپله دراز کشیده است. همان جا با الکل زخم را سرهم بندی کردند. آیا باید پزشکی صدا می‌کردند؟ آیا این کار درست بود؟ آن وقت به او چه می‌گفتند؟ نه، نباید کسی از این ماجرا چیزی می‌شنید. 

دوره نقاهت رسیده بود. روز به روز از شدت تب کاسته می‌شد و کم کم حال آدریان رو به بهبود می‌رفت. در چنین مواردی پرستاری روانی اهمیت فراوان دارد. بنابراین آلبوم خاطره انگیز را به دستش دادند. قصه پرماجرای آبی‌پوشان در جام جهانی 98. و یک، دو، سه به صفر! زیدان از ناحیه ران در مسابقه با کره مصدوم شد و از بازی بیرون رفت! عجب شانسی! زیزو نیست! آبی‌پوشان بدون زیزو جلوی سنگال! بدون زین‌الدین یا به قول هوادران: زیزو. سرژ خپله روزنامه‌ها را آورده بود.

آدریان با صدایی گرفته گفت: «می‌بینی، مثل رؤیاییه که از دست می‌ره! زیزو اگه قهرمان دو دوره جام بشه، این نسل چه کار…» نمی‌دانست با کدام کلمه جمله‌اش را به پایان برساند. نفسش بند می‌آمد و اشکش سرازیر می‌شد.

سرژ خپله شانه‌های آدریان را می‌مالید. بعد گفت: «هیجان برات خوب نیست، دراز بکش…»

آدریان گفت: «حق با توئه. تو خیلی مهربون هستی سرژ، می‌دونی هفته بعد پولم رو می‌دن، قرض تو رو هم می‌دم. مطمئن باش…»

سرژ گفت: «با این وضعیت تو هم به یاد چه چیزایی می‌افتی…» آدریان از سرژ خواست که لطفی در حقش بکند: او را نزدیک تلویزیونی ببرد تا بتواند بازی مقابل شیرهای سنگال را ببیند. آدریان نگران بود. سنگال با کولی، دیوف، دیائو، دیاتا برای آبی‌پوشان لقمه بزرگی بود. صبح فردا سرژ خپله به نزد بیمار آمد و بسته‌ای بزرگ را با خود آورد که دورش را کاغذ پیچ کرده بودند. یک دستگاه تلویزیون. دستگاه را به پریز زد، اما فقط برفک پیدا بود. سیم‌ها را کمی دستکاری کرد تا بالاخره تصویر پیدا شد. سرژ گفت: «سیاه و سفیده. دیگه بهتر از این نتونستم پیدا کنم…» آدریان پاسخ داد: «خوبه، دستت درد نکنه، خیلی خوبه، ازت ممنونم…» اولین خبر در مورد همین مصدومیت لعنتی زیدان بود.

گزارشگر گفت: «زانو و ران نقاط آسیب‌پذیر فوتبالیست‌هاست!» آدریان همان طور که دراز کشیده بود نالید: «ما که شانس نداریم بابا. ما که شانس نداریم…» سرژ خپله گفت: «شنیدی در مورد سنگالی‌ها چی می‌گن؟ می‌گن جادوگر اجیر کردن…» آدریان زیاد اهل خرافات نبود. سرژ خپله همان طور که اخبار تیم‌های مختلف را می‌شنید پانسمان دوستش را عوض می‌کرد. بعد گفت: «آدریان خدا را شکر کن که مثل رایکو نیستی!» آدریان گفت: «تیم ما باید دوباره به وضعیت سابقش برگرده. می‌دونی، غیبت زیدان از نظر روانی تأثیر می‌ذاره. تو این جور بازی‌ها 90 درصد پیروزی به مسائل روانی ربط داره!» کم کم آدریان از درد زوزه می‌کشید. سرژ خپله پانسمان را داشت برمی‌داشت. کارش که تمام شد آدریان تشکر کرد. دوباره حرف خود را از سرگرفت: «نباید هم زیاد مسأله رو مهم نشون بدیم. زیزو خیلی بازیکن بزرگیه. این طور آدما زود به حالت اول بر می‌گردن. حالا بماند که تیم پزشکی هم خوب از این پزشکای مسخره نیست که. مگه نه؟» سرژ خپله گفت: «آره خوب، باید بهشون اعتماد کرد.» آدریان مشغول تماشای آلبومش شد، کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفت.

روز نحس 31 مه 2002 رسید. آدریان چندان حال مساعدی نداشت. گاه دچار تب می‌شد و عرق می‌کرد و گاه ساعت‌ها درد می‌کشید. بعد ساعت 13 و 30 دقیقه به وقت گرینویچ به طرز معجزه‌آسایی آرام شد، همان وقتی که دو تیم در ورزشگاه سئول رو به روی هم صف آرایی کردند. دیوف، تره‌زگه، فادیگا، ویلتورد. آنری و بوبا دیوپ مشغول صحبت بودند. هر دقیقه که می‌گذشت آبی‌پوشان بیشتر در گیره آفریقایی‌ها اسیر می‌شدند. تا این که آن دقیقه سرنوشت ساز رسید، دقیقه سی نیمه نخست، یورکایف توپ را از دست داد، دیوف، لوبوف را جا گذاشت… آدریان با چشمانی بیرون زده از حیرت، دزایی و امانوئل پوتی را می‌دید که نمی‌توانستند توپ را از بوبا دیوپ بگیرند و گرچه فابیان بارتز کارش را خوب بلد بود، توپ گل شد. گریه‌اش گرفته بود. بقیه؟ پاس ویلتور را آنری نتوانست به گل تبدیل کند. بین دو نیمه آدریان درد را با تمام وجود حس می‌کرد و با آغاز نیمه دوم درد آرام گرفت. زیزو غایب بود. دقیقه 55 آنری نتوانست ضربه ویلتور را با سر بزند، سیلوا مثل شیطان ضربه یورکایف را دفع کرد…

بازی به پایان رسید و شکست فرانسه قطعی شد. مینا دختری که در کافه کار می‌کرد، برای بیمار ظرفی سبزی پخته آورده بود. کنار بیمار زانو زد و عطر غریبی در اتاق پیچید. آدریان با نگاهی که انگار وجود نداشت، به این دختر نگاه کرد. هنوز هوشیار بود: «زیزو بالاخره حالش خوب می شود. شک نکن که این آخرین شانس ماست. مختصر جراحتی تو ران که برای این طور مردها چیزی نیست…»

رنگ چهره آدریان به خاکستری می گرایید. زیر پتویش در آن گوشه انباری کز کرده بود و همچنان حرف می‌زد. دیگر نمی شد سر از گفته‌هایش درآورد. مینا نگران شد و رفت دنبال سرژ خپله. سرژ تا بیمار را دید، زیر لب گفت: «بخشکی شانس…» بعد دماغش را با دستمال کهنه‌ای گرفت و به تخت نزدیک شد. به ران آدریان نگاه کرد و دوباره تکرار کرد: «بخشکی شانس…» محتاطانه اطراف جراحت را با انگشت لمس کرد. بعد دستش را تمیز کرد. آدریان شاید از درد تکان نمی‌خورد. مینا دید که تنفس آدریان نامنظم شده است.

با آخرین نفس‌هایش گفت: «سرژ، حالا می‌بینی، هنوز ماجرای آبی‌پوشا تموم نشده، بذار زیزو برگرده… جراحتش زیاد شدید نیست، مگه نه سرژ؟»

سرژ پاسخ داد: «معلومه که نیست!» یک ثانیه بعد آدریان جان داد.

سرژ خپله تا به حال زیاد بیگاری کشیده بود. شب که رسید، جسد را پشت کامیونش انداخت و جای پرتی رها کرد. بعد در دل آرزو کرد که این آخرین بار باشد. نتیجه قانقاریا همین است. در برگشت رادیو را روشن کرد تا اخبار را گوش کند. تیم دیگر بعید بود ببرد. به اعتقاد پزشک آبی‌پوشان، آن‌ها نبایستی خطر می کردند. زندگی زیزو و ادامه ماجرای مضحک آبی‌پوشان، به التیام مشتی رگ و پی بستگی داشت…

منبع: مجله ی قابیل