عصر کوتوله ها و آزادی

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

حلقه کامل شد. حالا کوتوله ها در سراسر جهان دست به دست هم داده اند تا عصر کوتوله ها راجانشین عصر غول ها کنند که قرن بیستم را رقم زدند و جانشین عصر ستاره ها شوند که قرن نوزدهم را سراسر به نام خود نوشتند.

یکی در من، ازمن می پرسد:

کسی درمن، جواب می دهد:

اول: کوتوله ها- باری عصر کوتوله ها. در سرزمین ژان پل سارتر، آندره مالرو و ژنرال دوگل، نیکلا کوتوله ای است دیگر.

کنار قبر سارتر وسیمون دوبوار کسی برایم تعریف کرد. کمی آنطرفتر داشتند دکترمهدی سمسار رابه خاک می سپردند. گورستان مونپارناس درقلب پاریس که عاشقان ایران رایکایک زیر درخت های هزار ساله اش به امانت می گذارند تاروزی که روز باشد به میهن خودبرگردند. گریان می رفتم ومی گریختم. سر که بلند کردم درکنارقبرهای ساده دوعاشق آزادی بودم. زیرانبوه پیچکها خفته بودند. همراهم - نمی دانم به خودش یا با من - گفت: “ژنرال دوگل در اوج قدرت ومحبوبیت، درگیر بدترین روزهای جنگ الجزایر بود که اعلامیه روشنفکران فرانسوی درآمد و در راسش نام ژان پل سارتر. مردی باریک واستخوانی، اما ازآن غول های زیبا که بر استوا ایستاده اند. اعلامیه در اوج جنگ علیه جنگ بود و دوگل نماد جمهوری نوین فرانسه را محکوم می کرد. فرانسه وجهان از فریاد سارتر و همراهانش به لرزه درآمد. شب، در جلسه هیات دولت، ژنرالی که وزیر دفاع فرانسه بود، خواستار دستگیری سارتر شد. دوگل، لحظه ای سکوت کردو سخنی گفت درخورغولهای قرن رفته:

سخنی که روزبعد تیتر اول جرایدجهان شد. درجدال ژنرال و نویسنده، برنده آزادی بود.در سرزمینی که شعر ابدی در ستایش آزادیش را لوئی آراگون می سراید و وزیر فرهنگش آندره مالرو می شود.

اکنون، در این شب بهاری، مردی جای دوگل می آید. کسی دیگر در اندازه سارتر نیست. هیچ سفیری نیست که نامش پابلونرودا باشد. در قلب پاریس ملینامرکوری بازخمه تئوراکیس نمی خواند. تبعیدی میهن من هم ـ د ریغا- علی اکبر دهخدا نیست.

به تونی بلر نگاه کنید که جای سر وینستون چرچیل نشسته است. خانم مرکل دراندازه کدام غول آلمانی است؟ در سرزمین او مارکس وانگلس وتوماس مان سر برکشیده اند. بقیه جهان را بنگرید. جرج بوش جایگزین جرج واشنگتن است، آنسوتر هوگوچاوز عوامفریب ادای “ارنستو” را درمی آورد. در روسیه مامور دست هشتم ک گ ب بر تخت پطر کبیر و مسند لنین تکیه زده است. و وای من. وای من. در سرزمین زخمی من. در دیار حافظ و خیام و فرودسی و هدایت و نیما و فروغ، جایگاه کوروش کبیر ودکترمحمدمصدق نصیب کدامین کوتوله شده است که کودکان دبستانی هم اینجا به سخره اش می گیرند و من هر بار در درون خود زار می زنم. از این سرنوشت.

عصر کوتوله هاست. از عصر گریزی نیست. مردی که می آید یکی مانند بقیه است.

 

دوم آزادی- ومردی که امشب آمد، از دل آزادی آمد. من غریب در میهنم وغریبه در غربت، نشسته بودم ونگاه می کردم. می شنیدم ومی خواندم. دیدم که آزادی متولی نداشت. شورای نگهبانی در کارنبود. مردم قیمی نداشتند. “آقا” بالا سرشان نبود. هرکس خواست، نامزدشد. هرکه نامزدشد، هرچه خواست گفت. کسی نخواست واگر می خواست، نمی توانست آن راکه ملیت فرانسوی دارد، به خودی و غیرخودی تقسیم کند. و این فرانسوی امروز از هفتاد و دو ملت است، حتی مردی که الان دارد بعنوان رئیس جمهور جدید حرف می زند. دیدم که درشبکه های دولتی تلویزیون، یکی ازنامزدهاآمد و نظام سیاسی فرانسه را دیگر خواست. دیگری اندیشه نازی ها را داشت. سومی کمونیست بود. دیگری مذهبی سفت و سخت. زنها بودند. کسی ممنوعشان نکرد که با تفسیر “رجل” نمی خوانند.

ودیدم که دونامزد دور دوم درمناظره ای برابر، مقابل دوربین های هفده گانه تلویزیون نشستند. دستگاههای خودکار ثانیه ها را می شمردند. هر دوباید برابر سخن می گفتند، حتی به ثانیه. و 24 میلیون نفرگوش می دادند تا انتخاب کنند. هیچکدام از حضرت مسیح یا مریم امضاء نداشتند.

و شب بعد، پر بیننده ترین برنامه تلویزیون زندگی هر دو راکاوید. به آلبوم های خانوادگی شان سر کشید. حسن وعیبشان را گفت. تقدسی درکار نبود. هر دو انسانهائی بودند مانند میلیونها نفری که می خواستند به آنها رای بدهند و دادند.

روز رای آفتابی بود. سپاهی بسیج نشد. عملیات “چندلایه ای” در کار نبود. مسلمان وجهود و گبرو بی دین، کشیش وراهبه و هموسکسوئل، باحجاب وبی حجاب، میلیونها مسلمان ساکن فرانسه در جامه خود، میلیونهازن فرانسوی با لباس های باز تابستانی، همه وهمه به پای صندوق های رای رفتند. آراء را درحضور و وقوف کامل نمایندگان نامزدها شمردند. صندوقی به جائی منتقل نشد. کسی شب نخوابید که بعداز دو ساعت رایش دیگر شود.شورای نگهبانی نبود که رای مردم را تائید یا رد کند.

تمام. رای مردم. درست سر ساعت هشت و 7 دقیقه شب، همانطور که قرار بود، نتیجه رای مردم خوانده شد. شبکه های تلویزیونی شمارش معکوس را نیمساعت زودترآغاز کردند. مردم درخیابان هابودند. باپرچم و بادبادک. قرمزها در میدان باستیل. اگر نماینده چپ می برد، جشن شادی از جائی آغازمی شد که روزگاری مخوفترین زندان جهان بود. می دیدی که بیشتر، مردمان پیرامونند. ساکنان حلقه بزرگ فقر پیرامون پاریس افسانه ای.

آبی ها در شانزه لیزه بودند.اگر راست می برد، مبدا جشن پیروزی اینجا بود. می دیدی بیشتر، مردمان مرفه اند.

مردی آمد که یکی از مردان عصر است. زنی نیامد که اندوه وخشمش را وقتی از قربانی شدن عدالت می گفت فراموش نمی کنم. صدایش درگوشم می پیچد که فریاد می زد:

او نیامد. مردی آمد که شورشیان فقیر پاریس را درآن شبهای خون و آتش “ آشغال” خوانده بود.

یاران او می رقصیدند. بازنده ها می گریستند. همه در خیابان بودند. تلفن زنگ زد. صدای دوست کارگردانم از میهنم بود.

فریاد آزادی از خیابان های پاریس برخاست. سخن سگولن رویال را تائید می کردند: