شعر زنان امروز
اثر منوچهر معتبر
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
پگاه احمدی: پلهها
دو پله گودتر از جای پایمان
آنجا
دو زیرزمین و از تمام زمین زیرتر
شهری که از آفتاب پُشتِ پنجره بالا نرفت
دو پله بالاتر
و این زمین که زیرِ پای جهان گود میرود
تنها، بیدار وُ درخت
ما مثل همایم
دو استخوانِ کزکرده
لای ابر.
نرگس الیکایی: دور از چشم مرگ
با شمارش معکوس
به هزارهی سوم رسیدیم
با انفجار بزرگ
در گودال تحیر ماندیم
زمان میگذرد
زمان گذشت
خاک از سر و رو شُستیم
در آیینه به خود نگاه کردیم
به جغرافیای جهان که تغییر نکرد
حالا از انکار و اعتراف میآییم
برای رسیدن به عدالت
که همه چیز را تقسیم میکند
تا زندگی یک صبح طولانی باشد
دور از شمارش معکوس
دور از چشم مرگ
به خود و به جهان نگاه میکنیم
به فرصتهایی که از دست رفت
و دو پرسشی بزرگ
از معصومیت دروغین
خود پرده برمیداریم
چرا که عشق فرصتیست
برای صلح
دور از چشم مرگ.
منیره پرورش: جنگ
در خانهها را زدیم
و آنقدر فرار کردیم
از ابراز یک نگاه یک حرف
تا عشق پنهان شد
در بیتفاوتی
ما صلح را فقط مینویسیم
بیا نگاه کنیم
حرف بزنیم این بار
فرار کنیم
از جهلِ فقر، ترس
از زمختی جنگ
تا ابد
زهرا جمشیدیفر: تکهای سفید
چند وقت است که موهای بافتهام را باز
پا از کفش بیرون
با دستهای آماس
زیر دست و پا تنیدهام
عبور تانکهای هوایی بر زمینی که مادرم بود
ممنوع
کجای این کفنهای قرمز تکهای سفید بیابم.
روجا چمنکار: مادر
1
لالاییات میکنم
روی دو پایم که گهوارهی خالی شد
گیسم را
بهجای تو از ته میتراشم
شبی، بیرون بیایی از لباس سربازیات.
2
کاسهی آبی، بدرقهی راهت
دست ماه، پشت و پناهت
سرباز صفر
یک
دو
سه قدم به جلو
آستینی که برایت بالا زده بودم
پرچمی شد که باد
سرنگونش کرد
کاسهی اشکی
هر روز، سهم کوچه میشود و
این خاک
برهنهتر از آن است
که گریهی خونی مادرها
بپوشاندش
3
چشم مادر که میترکد
رویای منفجرشدهای دارم.
بهاره رضایی: شبه تاریخ
روی مینهایی که روی دامنم کاشته بودند
منفجر شدم
و جنگ جهانی دوم در من اتفاق افتاد:
آلمان فلسفه!
ـ حاضر!
اتریش اپرا!
ـ حاضر!
ایتالیای نمایش!
ـ حاضر!
اهالی اتحاد مثلث!
سلام!
به منطقهی ممنوعه خوش آمدید…
ما در چندقدمی یک اتفاق بزرگ قرار داریم:
فرانسه شعر میخواند
انگلیس سوت میزند
روسیه پیپ میکشد
و انسان اولیه از کنارم میگذرد
بوی سنگ میگیرم
و عاشق عشقهای ماقبل تاریخ میشوم…
تحجر چه طعم خوبی دارد!
ساغر شفیعی: زیر سایهی علف
صورتم را گذاشتم در مسیر نسیم بماند
خودم رفتم
در رود مقدس شنا کنم
سنگهای کف رودخانه با من حرف میزدند
و آسمان
آستین بلند خدا بود و
با دست آفتاب نوازشم میکرد
از نماز که برگشتم
صورتم مثل بادبادکی با باد میرفت
خودم را دیدم
در هیئت سنجاقکی آبی
که زیر سایهی علفی
خواب رفته بود.