راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

موجی برای انفجار

 

جنگ کاملاً مغلوبه شده بود ولی حاکمیت ایران هر روز بیشتر به قطعنامه صلح شورای امنیت دهن کجی می‌کرد. هواپیماهای عراق که تا پریروزش جرأت نداشتند از مرزهای غربی و جنوبی ایران جلوتر بیایند حالا هر شب و به راحتی می‌آمدند تهران را می‌زدند و می‌رفتند. زندگی زیر صدای آژیر قرمز و سفید ادامه داشت. همه، شاید هم ناخواسته در جنگ سهیم بودند. این وسط حداقل سهم مدرسه‌ها هم این بود که دبیری بر اساس سهمیه‌بندی مدارس به جبهه اعزام بشود و شاید هم دیگر برنگردد.

شاید وقتی که آقای ابراهیمی علی را از کلاس اخراج کرد، هیچکس نمی‌دانست که این آخرین حرکت او روی ریسمان فرهنگ و تربیت آموزش و پرورش است. چند ماه بعد وقتی که جنازه‌ی او را از جلوی درب همان مدرسه تشییع کردند همه اینرا فهمیدند. به این شکل بود که هر دانش‌آموزی در هر سال تحصیلی باید چند جور و چند شکل دبیر ریاضی، دبیر عربی، دبیر تاریخ و حتی دبیر ورزش می‌دیدید. آنهائی که جایگزین کسانی شده بودند که می‌رفتند و برنمی‌گشتند، و آنهائی که موقت بودند تا دبیر اصلی از جبهه برگردد.

آقای رامش معلم زبان بود. می‌گفتند تازه از جبهه برنگشته ولی مجروح بوده و بتازگی از بیمارستان درآمده. یکی می‌گفت شش ماه، یکی هشت ماه، بهرحال کمتر یا بیشتر چند ماهی را روی تخت بیمارستانی در مشهد گذرانده بود. ظاهرش هیچ مشکلی نداشت. نه لنگ می‌زد نه دستهایش ایرادی داشت، نه سر و صورتش طوری بود، ولی یکبار که بچه‌ها به معلم ورزش که با او راحت‌تر بودند گیر دادند و پرسیدند، آرام بهشان گفت که آقا رامش «موجیه»، خیلی مواظب خودتون باشین.

کمی زمان لازم بود که بچه‌ها بفهمند که چرا باید در مقابل یک آدم موجی مواظب خودشان باشند. شاید اولین باری که آقا رامش، کیوان سهرابی را بهمراه کیف و کتابش از پنجره‌ی طبقه دوم به حیاط پرت کرد و بچه‌ها دیدند که مجازات آدامس جویدن سر کلاس واقعاً هر جوری که حساب بکنی سقوط از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نیست کمی به هشدار معلم ورزش پی بردند. یا وقتی که سه‌تا خودکار لای انگشت‌های مجید آقائی گذاشت و با تمام قدرت انگشتهایش را بهم فشرد و همزمان با جان کندن مجید از شدت درد، نهایت لذت به وضوح در چهره‌ی آقا رامش نمایان شد همه فهمیدند که موجی بودن یعنی چی. واقعاً چه اصراری بود که آقا رامش تا کامل نشدن دوره‌ی درمانش به مدرسه بیاید؟

وحشت، عبارتی بود که زنگ زبان کاملاً معنی میشد. انجام هیچ خشونت وحشتناک و غیر مترقبه‌ای از آقا رامش هرگز بعید نبود. هر لحظه امکان داشت که بخاطر غلیانات درونی او یک نفر سر کلاس معلول بشود. و هر بار چیزی جدید: صادق کریمی خواست سر امتحان تقلب بکند که توسط آقا رامش دستگیر شد. بچه‌ها مطمئن بودند که تقریباً خدا او را بیامرزد. به گفته‌ی آقا رامش، صادق التماس کنان کفش و جورابش را درآورد و همانطور که زار میزد برای فلک شدن خوابید کف زمین. علی مأمور شد که پاهای صادق را بگیرد تا مبادا ضربه خطا برود. علی وقتی یک لحظه به کتکی که بخاطر این همکاری، بعد از مدرسه حتماً از صادق می‌خورد فکر کرد، او هم به التماس افتاد: آقا بخاطر ما کریمی رو ببخشین. چشم‌های آقا رامش در شرف خروج از حدقه بود. - بخاطر تو؟ کفش و جوراباتو دربیار ببینم! و علی آنروز واقعاً بخاطر شفاعت بی‌جا کردن فلک شد.

امتحان دیگری بود و هوا خوب بود و بچه‌ها را در حیاط مدرسه روی زمین نشانده بودند و برگه‌های امتحانی تند و تند پر میشد. علی تمام جواب‌ها را نوشته بود ولی حتی جرأت نمی‌کرد که بعنوان اولین نفر برود ورقه را تحویل بدهد. اقا رامش تا حالا فقط به همین یک دلیل کسی را کتک نزده بود و علی هم نمی‌خواست این تجربه از طریق او به دیگران منتقل بشود. کمی دورتر آقا رامش روی یک صندلی نشسته بود و پاها را روی هم انداخته بود و آفتاب می‌گرفت. ظاهراً متوجه بیکاری علی شد که صدایش کرد. هیچ اخم و خشونتی در کار نبود. – نوشتی؟ - بله آقا. نگاهی به ورقه‌ی علی انداخت و حتی نیشش هم باز شد: - باریکلا، تو دانش‌آموز خوب من هستی. ترانه‌های درخواستی گوش می‌کنی؟!

ترانه‌های درخواستی برنامه‌ای بود که جمعه‌ها از رادیو کویت پخش میشد و تنها صدائی بود که غیر از خبرهای فتح و ظفر در جبهه‌های نور علیه ظلمت از اسبابی بنام رادیو میشد که دربیاید و همه به آن پناه ببرند. علی شوک شده بود: آقا رامش؟ ترانه‌های درخواستی؟ آقا رامش منتظر پاسخ علی نماند. زیر لب شروع کرد آهنگ آغاز برنامه‌ی ترانه‌های درخواستی را زمزمه کردن و همانطور که چشمش به علی بود، با نیش باز، همراه با آهنگ سر و گردن هم می‌آمد. علی مطمئن بود که آقا رامش هم یک آدم معمولی است. او برای تبدیل از یک اژدهای دوسر به همان موجودی که پیش از اعزام به جبهه بود، فقط به یک قدری استراحت احتیاج داشت و تکمیل دوره‌ی درمان. همین.