راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

زنگ آخر، اواخر زنگ

 

 

اگر مدرسه هم زورکی بود و اگر قرار بود که هر روز سر صبحگاه حرف‌های صد من یک غاز مدیر و ناظم و دبیران دینی و تربیتی و پرورشی از جنگ و جهاد شروع بشود و تا تبلیغ روحیه‌ی ایثار و جانبازی ادامه پیدا بکند و نهایتاً یک دانش‌آموز دبیرستانی بجای اختراع و اکتشاف و المپیاد، تشویق به جهاد و شهادت و فلان بشود، آنوقت نه فقط علی و رفقایش، که هیچکسی حاضر به پذیرفتن جبر مدرسه رفتن نبود. آن‌زمان مدرسه جائی بود که اکثر هم‌سن‌های علی برای “نرفتنش” برنامه‌ها داشتند. از قرار و مدارهای سر کوچه‌ی منتهی به دبیرستان برای سینما رفتن و ساندویچ خوردن و فلان تا گشت و گذار در شهر و سرک کشیدن به هرجائی که اسمش مدرسه نباشد.

و بر این رفتن، که برای نرفتنش هزار برنامه میشد ریخت، دو اجبار وجود داشت: اجبار خانواده‌هائی که هر چند در نسل‌های قبل‌ترش، در مدرسه “جاوید شاه” را تجربه کرده بودند ولی در هر حال جاوید شاه کجا و حزب فقط حزب الله؟ اینها بطور طبیعی و معمول و بعنوان راه اصلی تأمین اینده‌ی فرزندشان، دلشان می‌خواست که آنها به مدرسه بروند. جبر دوم هم نظام مدیریت مدرسه بود که آن‌موقع حتی می‌توانست تا آنجا پیش برود که دانش‌آموز برای این به مدرسه نیامده که به منافق کمک بشود. گریزی هم نبود.

برای علی و رفقایش اتفاق خوبی افتاده بود: یک کلینیک پزشکی که هفته‌ای یک‌روز برای طرح کاد آنجا می‌رفتند. یکی دندانپزشکی، یکی داروخانه، یکی تزریقات پانسمان و… هیچکس هم هرگز از خودش سوال نکرد که مثلاً شکسته‌بندی واقعاً به درد کجای آینده‌ی یک دانش‌آموز رشته‌ی ریاضی فیزیک می‌خورد؟

اما همین کلینیک و همین طرح کاد برای بچه‌ها اتفاق خوبی بود: ظهرها که تمام پرسنل را برای نماز جماعت اجباری به نمازخانه می‌بردند بچه‌ها فرصت داشتند که به اتاق ویزیت بروند و تا دلشان می‌خواهد مهر پزشک عمومی بیچاره‌ای که برای از دست ندادن کارش در صفوف بهم فشرده‌ی نمازگزاران ایستاده بود را در سرنسخه‌ی سفید درمانگاه بکوبند. الباقی‌اش دیگر همین می‌ماند که در آن سرنسخه‌ی ممهمور، هر کدام برای خودشان به دلیل سرماخوردگی و دل‌پیچه و تب و لرز و خلاصه هر بلائی که میشد بر اثرش مدرسه نرفت، حداقل چهل و هشت ساعت “استراحت مطلق در منزل” بنویسند و در جواب دلیل غیبت‌ها به ناظم مدرسه نشان بدهند.

این گواهی پزشکی‌ها در مواردی حتی تا بیست و سی و چهل تومان هم می‌توانست برای “سازنده‌اش” پول‌ساز هم باشد و موقعی که جمع تعداد مهرهای کوبیده شده در وقت نماز درمانگاه، به دو برابر تعداد روزهای هفته می‌رسید و گواهی پزشکی‌ها بیکار می‌ماند، با نهایت جوانمردی در حیاط مدرسه به دیگران واگذار میشد و البته که بچه پولدارهای دبیرستان هم که عموماً مدرسه آمدن و نیامدنشان زیاد تفاوتی نداشت، با نهایت میل و رغبت آنها را می‌خریدند.

اوقات “استراحت مطلق” هم که به بهترین شکل ممکن پر میشد: در جائی که بجای جیمز کامرون و مارتین اسکورسیزی، و برای فرار از شدت صدمات وارده از آرمان‌های “نه شرقی، نه غربی”، بروسلی در سینمای ایران می‌درخشید، بهترین راه کرایه کردن دستگاه ویدئوی تی. ۷ بود و اژدها وارد می‌شود و خشم اژدها و هزار جور اطوار و سر و صدای دیگر از ترکیبات “اژدها” که شخص بروسلی مجری آن بود. و این اوقات “استراحت مطلق” هم گاهی که دو سوم مدرسه با همان گواهی پزشکی‌های علی و رفقایش از مدرسه در می‌رفتند، اینطوری خراب میشد: ناظم می‌آمد سر صبحگاه، نگاهی به تمام صف‌ها می‌کرد، یک برگ از همان گواهی‌ها را نشان می‌داد، می‌گفت از این به بعد اگر کسی از این کلینیک گواهی فوت هم بیاورد دیگر قبول نیست!