نگاهی به فیلم “این فیلم نیست” ساخته مشترک جعفر پناهی و مجتبی میرتهماسب
این “فیلم” یک “چپق” نیست
“این فیلم نیست”جدیدترین ساخته “جعفر پناهی” با همراهی “ مجتبی میرتهماسب ” روایتی است از یک روز چهارشنبه سوری کسل کارگردانی نامدار، محصور در میان چهاردیواری خانه اش. داستانی تلخ از روایتی شخصی که بدل به تصویری از سیستم حاکم بر ایران می شود. یک مرد تنها، یک دوربین و یک آفتاب پرست خانگی. این تمام روز کارگردانی است که تمام جشنواره های معتبر دنیا را روزگاری به شوق می آورده است. “این فیلم نیست” در شرایطی به اکران سینماهای فرانسه درآمده است که حکم شش سال حبس و بیست سال ممنوعیت کاری جعفر پناهی از سوی دادگاه تجدید نظر تائید شده است و مجتبی میرتهماسب نیز به جرم همکاری با تلویزیون بی بی سی فارسی همچنان در بازداشت به سر می برد.
اما آیا کارگردانان این اثر، این فیلم را یک فیلم نمی دانند؟ مجتبی میرتهماسب درباره این نام گذاری به وبسایت فارسی بی بی سی گفته است: “وقتی که تصمیم گرفته شد که اسم این فیلم “این فیلم نیست” باشد، پس ذهن ما خیلی چیزها می گذشت. نمی خواهم با باز کردن معنای فیلم جهت گیری مشخصی ارائه کنم، اما می دانید که رنه ماگریت یکی از سردمداران سوررئالیسم یک تابلو معروف دارد که اسمش هست: “این یک چپق نیست”. او یک پیپ را کاملا در مدل نقاشی رئال بازسازی کرده اما اسمش را گذاشته یک چپق نیست. به نوعی دارد ذهن را از واقعیت به پس واقعیت پرتاب می کند.”
آیا به واقع “این فیلم نیست” فیلمی سورئالیستی است؟ آیا آنگونه که میرتهماسب و برخی از منتقدان گفته اند نسبتی است میان این فیلم و تابلوی معروف “این یک چپق نیست” اثر ماگریت؟ آیا این فیلم به راستی یک فیلم نیست؟ چه چیزی در پشت این روایت ساده و رئالیستی نهفته است که آن را جذاب و فراواقعی می کند؟
تابلوی “این یک چپق نیست” نقاشی شده به سال ۱۹۲۶ تصویری است از یک پیپ که زیر آن نام تابلو نوشته شده است. ماگریت بانگاهی ساختارشکنانه، رابطه واژه و شیء، یا دال و مدلول را دراین اثر به هم ریخته است. ماگریت در تابلوی خود محور ارجاعی را در توضیح، از میان برمیدارد تا چیزها نتوانند مدعی نشستن بر مسند الگو و سرچشمه باشند. او رابطه دال و مدلول را زیر سوال میبرد تا بگوید آنچه که در مقام واقع قرار گرفته و مدلولی را شکل داده لزوما به دالی که ما تصور میکنیم برنمیگردد.
“میشل فوکو” فیلسوف نامدار فرانسوی بر اساس این تابلو کتاب کوتاهی نوشت که به شرح و تحلیل این تصویر می پردازد. میشل فوکو در کتاب این یک چپق نیست برتری کلمه یا تصویر را مورد بررسی قرار داده است. او ابتدا به تعریف همگونی و همسانی می پردازد و این که دو چیز همگون و همسان چه تفاوت هایی با یکدیگر دارند. همگون، شباهت ظاهری به الگویش دارد و الگو از مقام بالاتری نسبت به رونوشت برخوردار است.
مناسبت میان زبان و جهان مناسبتی تمثیلی است نه دلالت گر؛ به بیان دیگر، ارزش زبان ها در مقام نشانه ها با کارکرد رونوشت شان در هم آمیخته می شوند. مگر کسی تا به حال استدلال کرده که یک واژه، به راستی، همان چیزی است که در واژه بازتابیده، که شکل یک چپق ، به راستی، خود چپق است؟ همان طور که واژه ها در زبان شناسی سوسوری به چیزها «اشاره» نمی کنند، در سورئالیسم مگریت نیز تصاویر پرداخته ی نقاش با چیزی که حضور حاکمش را اعطا کند، «همگون نیست». هنگامی که می گوییم چیزی همگون چیز دیگر است، کنایه به این نکته است که دومی، به هر ترتیب، از دیدگاه هستی شناختی برتر و یا واقعی تر ازاولی است.
پس از این مقدمه بازگردیم به فیلم. در این روایت تصویری جعفر پناهی می کوشد به جای ساختن فیلم که برای بیست سال از آن منع شده است، آخرین فیلمنامه اش را روایت کند. او با خط کشی کردن فرش سالن پذیرایی اش و خوانش فیلم نامه تلاش می کند تصویری از این داستان به دست بدهد. تلاشی که در نهایت به نتیجه نمی رسد. در این میان او سیگار می کشد، تصاویری از فیلم های سابقش را برای مخاطب نمایش می دهد، با همسایه ها صحبت می کند، با حیوان خانگی اش سروکله می زند و …. انتهای فیلم در حالی که به همراه جوان دانشجویی که زباله های ساختمان را حمل می کند برای نخستین بار به بیرون ساختمان می رویم، تصویر شعله های آتشی را می بینیم که زبانه می کشند و در سیاهی فرو می روند.
در تمام طول فیلم پناهی آگاهانه می کوشد بسان ماگریت فاصله خود را با روایت حفظ کند. در جابجای روایت به ما اصرار می کند که چیزی که می بینید واقعا یک فیلم نیست. او اصرار دارد که نشان دهد فیلم نمی سازد و این تصاویر ضبط شده ناآگاهانه و اتفاقی در پشت هم ردیف شده اند. هرچند که آشکارا همه چیز حساب شده است. همه تصاویر بر اساس یک منطق داستانی و با فیلمنامه ای کاملا فکر شده ساماندهی شده اند، تمامی پرسوناژها براساس منطق روایت انتخاب شده اند و روایت شکل کاملا یکدستی دارد.
این شکل روایت همان مناسبت میان زبان و جهان تمثیلی است. زبان که در این جا زبان تصویر و سینماست روایت گر تمثیلی است از آن چه بر پناهی می گذرد. داستان به ما نشان می دهد که پناهی فیلمساز نه صرفا یک کارگردان سینما که انسانی است با زندگی کاملا روزمره. ناراحت می شود، غصه می خورد، با خانواده اش تعامل دارد، همسایه هایش از او می خواهند مراقب سگ شان باشد و …. در این میان آنچه نادیده نمی ماند حکم زندانی است که برای او بریده شده. او ممنوع الکار شده و راوی می کوشد از این تناقض آشکار روایتی خلق کند از دنیای پر تناقض اطراف او. تضاد میان سگ همسایه و آفتاب پرست، تضاد میان دوربین حرفه ای و دوربین ای فون، تناقض میان دانشجوی فوق لیسانس هنر و شغل سرایه داری، تناقض شعله کشیدن آتش و تاریکی شب و از همه مهمتر تضاد میان خود او، شغلش و موقعیت کنونی اش.
جعفر پناهی در این فیلم فریاد می کشد که آنچه می بینید واقعا یک چپق نیست. آنچه روایت می شود تصویر سورئالی است از اتفاقی که بدیلی در دنیای کنونی ندارد. داستان کارگردانی که محکوم است به کارگردانی نکردن. مانند رفتگری که از رفتگری منع شود. پناهی با روایت ساده و رئالیستی خود همانند تصویر کاملا رئالیستی چپق در تابلوی ماگریت به ما یادآوری می کند که آنچه می بینید لزوما همان نیست که باید باشد. می توان همسانی آشکاری یافت میان آن تابلو و این فیلم. سوژه به جای تصویر رئالیستی چپق زندگی رئالیستی پناهی است و نوشته زیر تابلو همان عنوان فیلم پناهی است. تنها چیزی که در میان تغییر کرده تفاوت ادراک و ساختار میان تابلوی نقاشی و روایت سینمایی است. از همین رو پناهی در تمام طول داستان می کوشد از وجه رئالیستی خارج نشود. او حتی بخشهایی از فیلم را با دوربین موبایل تصویربرداری کرده است. او سعی کرده اتفاقات کاملا طبیعی و با سیر طبیعی تصویر شوند و می کوشد اطلاعاتی که به مخاطب می دهد زیاده از آن حدی نباشد که نیاز دارد.
پناهی و میرتهماسب در این فیلم کوشیده اند از سوژه بکری که در دست داشته اند فیلمی ساختار شکنانه بسازند که بر اساس منطق روایی منحصر بفردی با مخاطب سخن بگوید. از این رو این فیلم واقعا یک فیلم نیست. این فیلم یک داستان منحصر بفرد است از سرزمینی که گفتن در آن جرم است. از سرزمینی که بهای حرف زدن زندان، شکنجه و ممنوع الکاری است.