کسی باید همچون نیچه که خوفناکی دنیای اسلام را با اندیشهای پتک آسا بر مغزمان بکوبد تا خطر را به حساب آوریم.
همانگونه که در نگاه نیچه “مرگ خدا” در جهان نگری انسان مدرن، روزنهای به سوی ظلمت پوچگرایی گشوده بود، اینک ناسازپنداری دنیای مدرن با هویت دینی مسلمانان، دروازههای وحشت را به روی ما گشوده است.
قتل بی نظیر بوتو در کشوری که هویت مدرن خود را نیز بر پایه مذهب بنا نهاده است، فقط نمونه کوچکی از خشونتی است که اگر لگامش رها شود، تر و خشک ما را خواهد سوخت.
برخی از مسلمانان که این خطر را از نزدیک تجربه کردهاند، به ابعاد خوفناک آن آگاهند اما اینکه برای مهار این خطر چه باید کرد نه بحثی جدی در میان است و نه امکانی عملی در پیش رو.
همین مساله وضع را هراس انگیزتر میکند و بر بدبینی نسبت به حل بحران فراروی جهان اسلام میافزاید.
شاید پدران ما گامهایی را به اشتباه برداشته و در تاریکی طی طریق کردهاند که ما مسلمانان اینک وارث چنین وضع خطرناکی شدهایم. شاید هم پدران ما تقصیری نداشتهاند و گزینه دیگری را نمیشناخته اند و آغاز مشکل به پیش از آنها بر میگردد به هنگامی که فیلسوفان عصر روشنگری بلوغ انسان را در استقلال اندیشه او جستجو میکردند. شاید هم تقصیر این انقلاب ارتباطی است که امر “مسافت” را بی ربط کرده و همه ما را در مقابل حجم هولناکی از اطلاعاتی که شبانه روز بهمن وار بر سرمان آوار میشوند، بی حفاظ و پناهی رها کرده است به گونهای که در غیاب تامل و آرامش، خود را گم کردهایم و هر کدام در جسجوی خویش به دری میکوبیم، دری که برای برخی از ما جز خشونت نیست.
به من خرده میگیرند که هر گاه از مسلمانی و خشونت پارهای از آنان سخن میگویی “ما” را به میان میکشی در حالی که “آنها” یند نه “ما”!
عجب داستانی است. راستش را بخواهید من هنگامی که مقالات برخی از سکولارها و لامذهبان جوامع اسلامی را میخوانم، بر خوش خیالی آنها نسبت به خط فاصل عمیق هویتی که بین خود و نحلههای مختلف اسلامگرایان ترسیم میکنند، غبطه میخورم. آنها خیال میکنند که با تغییر باورهای خود، هویتی مجرد از حوزه فرهنگی زادگاه خویش یافتهاند و سرنوشتی متفاوت برای خود رقم زدهاند.
به گمان من، آنها فقط صورت مساله را پاک کردهاند. البته پاک کردن صورت مساله هم گاهی خود راهی است برای کاستن از بغرنجیهای زندگی و فشارهای روانی یعنی آنچه از افیون بر میآید و بنابراین همه آنچه را که میتوان له یا علیه کاربرد افیون استدلال کرد، در این باره نیز میتوان به کار گرفت.
په پندار من، همه آنهایی که جبر حیات، آنان را در گوشهای از جغرافیایی که دنیای اسلام نام گرفته، به خشت زمین انداخته است، در سرنوشتی که ریشه در هویت کلان و تاریخی آنان دارد، سهیم اند چه این سهم را بپذیرند و چه انکار کنند.
سلمان رشدی شاید از جمله مسلمانانی است که سهم خود را ار این هویت انکار کرد آن هم با زبانی که گفته میشود سرشار از توهین و نفرت به پیامبر اسلام است، اما او با این انکار و نفرت پراکنی، سرنوشتی چندان متفاوت پیدا نکرد چرا که فتوای آیتالله خمینی همچنان او را سایه به سایه تعقیب میکند و زندگی طبیعی را از او باز گرفته است.
پس دراین میان “ما” یی هست به نام مسلمانان که دستخوش بحرانی تاریخی شده است در گزینش بین دنیای سنت و جدید و یا تلفیق آنان.
این بحران در حوزههایی، بسیار خونین و مرگبار است و از قضا مراکز ثقل تمدن غرب را نیز به گونهای ژرف درگیر خود کرده است.
ما قادر به ارائه تحلیل مستقل و بیطرفانهای از پیامدهای مثبت یا منفی این دخالت بینالمللی در بحران دنیای اسلام نیستیم و حتی به دلایل گوناگون امکان بحث آزاد و منطقی در باره آن را نداریم.
بدین ترتیب مشکلی را که ما باید خود آن را به نفع خود حل میکردیم، به صورت مشکلی برای دیگران در آمده است تا آن را به دست خود و لاجرم به نفع خود حل کنند، البته اگر بتوانند. این یعنی اینکه ما در متن زیستگاه خود نیز به حاشیه رفتهایم، اما حاشیهای به غایت ناامن و خوفناک.