از آنجا

نویسنده

“به تو نیازمندم که می توانی به آو ای بلند شکوه کنی”

اسماعیل خویی

 

م. امید شاعر “اینجا” و “اکنون”است و سر و کار شعر او با همین وجب از خاک خدا در همین روزگار است. و اصالت او نیز، چون یک شاعر اجتماعی، در همین محدوده بودن نیز زمینه مکانی- زمانی شعر اوست.

سنگ مثلا آوارگان عرب یا مردم ویتنام یا سیاهان آمریکا را به سینه زدن، اینجا و اکنون، گونه ای از ریاکاری روشن اندیشانه است.

 

 

 

روشن اندیش ریاکار، بدینسان، از دور دستی بر آتش دارد. روشن اندیش ریاکار، بدین سان در مرز ایمنی ایستاده است و نشان از دو سو دارد: به اینسوییان گویی می گوید: “به در می گویم که دیوار می شنود” ؛ به آنسوییان گویی می گوید: “ به خود نگیرید - قصدم آزار شما نیست!”

روشن اندیشان ریاکار، بدینسان، به گمان خود، -هاها!– زرنگی می کنند: هم “وظیفه” خود را انجام می دهد و هم در امان می ماند. روشن اندیش ریاکار، بدین سان، هم هست و هم نیست: چرا که هم می گوید و هم نمی گوید.

امید، با آن که “مرثیه خوان” است، هیچگاه برای مثلا لومومبا یا “چه” سوگنامه ای نسروده است. و من، این را بزرگترین دلیل اصالت و صمیمیت او می دانم؛ زیرا بر آنم که شاعر این سرزمین، پیش از آن که شاعر جهان یا حتی جهان سوم باشد، شاعر این سرزمین است.

اما من در این گفتار می خواهم از شعری سخن بگویم که در نخستین نگاه با این سخنان سازگار نمی نماید: “آخر شاهنامه”

 

دو

زمینه مکانی شعر “آخر شاهنامه”، البته، گسترده تر از “اینجا” و “اکنون” است. درست است که امید، در بخش اول این شعر، با میراثی از “ایام شکوه و فخر و عصمت”، به “سوی پایتخت قرن” – به سوی جهانی ترین جای جهان – می رود، اما به گمان من، قصد او به هیچ روی، جهانی شدن نیست. قصد او همانا به دست دادن تصویری‌ست از موقعیت کنونی مردم این پاره از زمین در رابطه آنان با “قرنی”، که، گرچه “از مدار ماه بر گذشته است”، هنوز “ از قرار مهر بس دور است”. سخن از پیرانی‌ست که “میوه خویش بخشیده” اند و “حرمت” شان اکنون” عرصه انکار و وهن و عذر و بیداد است”. سخن از یاد تیغ و تیر و کوس است، در بر ابر واقعیت جت و بمب و موشک های قاره پیما. سخن از اکنونی‌ست که از گذشت سرشار است؛ در برابر اکنونی که گذشته را “به چیزی بر نمی گیرد”. “آخر شاهنامه ” شعری‌ست دقیقا “اینجایی” و دقیقا “اکنونی”. و این بزرگترین امتیازی‌ست که من برای این شعر می پذیرم.

 

 

سه

بار عاطفی “آخر شاهنامه” همانا ژرف ترین احساس خوارشدگی است: نه “خوارشدگی اندیشگی” که حالت دانسته انسان به اصطلاح پیشرفته امروز در برابر سرنوشت جهانی خویش است؛ بلکه “خوار شدگی عاطفی”، که حالت شاعرانه انسان به اصطلاح واپس مانده – یا وا پس مانده نگاهداشته شده – امروزین در برابر انسان به اصطلاح پیشرفته امروزین است. در جای خود، روشن خواهم کرد که “امروز” های این دو گونه انسان تنها از نظر نجومی همزمان اند؛ و یکی از علت های خوار شدگی عاطفی انسان واپس مانده همانا دیروزین بودن امروز او در مقایسه با امروز انسان پیشرفته‌ست. خوار شدگی اندیشگی بر آیند پیشرفت علم است: حالت بیرنگ و خالی انسانی‌ست که، از راه علم، سرنوشت جهانی خویش را دریافته است: زمین با خورشید، در کهکشانی که خود در تیره انبوه دریای فضا قطره ای بس ناچیز است، “به سوی نامعلومی فرار می کند.” انسان در بی‌نهایت، در مکان سرگردان است، در زمان نیز. سرنوشت انسان کمتر از این درد آور نیست: خورشید سرد خواهد شد؛ و ادامه یافتن زندگانی در زمین ناممکن خواهد بود:

“شما

همه

خواهید مرد”

خوارشدگی عاطفی اما، برآیند رابطه بیدادگرانه انسان پیشرفته با انسان واپس مانده است- حالت خشم آمیز انسانی‌ست که، “با غرور تشنه مجروح”، موقعیت خویش را دریافته است: به او، نگفته، فهمانده اند که “تو چنان خواهی بود که ما می خواهیم”. و او نمی تواند این حقیقت، این اهانت، را بپذیرد.

خوار شدگی اندیشگی بنیاد روانی نیهیلیسم (هیچ انگاری) است.

خوار شدگی عاطفی، اما می تواند بنیاد روانی عصیان باشد.

من خواهم گفت که این دومین گونه خوارشدگی‌ست که انگیزه سرایش شعر “آخر شاهنامه” است. خواهم گفت که “ آخر شاهنامه” شعری‌ست نیهیلیستی “هیچ انگارانه” نیست؛ و امید، در این شعر پیش از آن که “نومید” باشد، به گفته خود، “غماخشماگین” است.

باید شاعر باشی تا این خوارشدگی را با همه غماخشم خود احساس کنی. و همین جا باز می گویم که، برای من، “آخر شاهنامه”، که کلی ترین شعر اجتماعی امید است غماخشم‌آلوده ترین صورت بیان این احساس است.

 

چهار

واقعیت آنگاه پذیرفتنی‌ست که بر مراد تو باشد. و گرنه آن را نخواهی پذیرفت. نپذیرفتن، اگر با “امید” همراه باشد، خاستگاه کوشش به دگرگون کردن واقعیت خواهد بود؛ و، اگر با احساس ناتوانی همامیز باشد، انگیزه گریز. و یکی از اصیل ترین و نجیبانه ترین صورت های گریز همانا پناه جستن در “ یاد” است: یاد ایامی که واقعیت چنین نبود که اکنون هست، یاد ایامی که این هیولای دو سر- این “ همه ما” باختران- خاورانی- هنوز نبود؛ یاد ایامی که ما، هنوز نمی توانیم در این “ همه ما” پذیرفته شویم. هنوز بودیم : “ یاد ایام شکوه و فخر و عصمت”.

 

پنجم

اما گذشته پناهگاهی نیست.

-“ای پریشانی مسکین! پرده دیگر کن…”

گذشته پناهگاهی نیست؛ چرا که گذشته دیگر نیست .

“آخر شاهنامه”، برای من، شعر پناه جستن و پناه نیافتن است: فریاد بی پناهی‌ست.

 

ششم

امید، در “آخر شاهنامه”، خود را در اکنونی بی پناه باز می یابد: اکنونی که در میان گذشته ای که از آن “ما” بوده است و اکنونی که دیگر از آن ما نیست “آویخته” است: اکنونی معلق در فضایی از نبودن و بودن. “آخر شاهنامه” شعری‌ست برزخی؛ و امید، در این شعر، شاعری‌ست در میان، در برزخ.

 

هفتم

تو، البته، اگر بخواهی، به دروغ، در میان، در برزخ، نباشی. می توانی؛ از یک سو، اکنون خود را در گذشته غرق کنی – و هیچ شوی و می توانی مدام در اندیشه زنده کردن چیزی باشی که به مرگی طبیعی مرده است، و باور نکنی که این کار قسمی خودکشی است. از سوی دیگر، می توانی اکنون خود را با اکنونی که از آن تو نیست یگانه کنی، و از خود بیگانه شوی، و هیچ شوی. می توانی “ از قرن ما” سخن بگویی و نفهمی که “این” قرن ما “ قرن آن “همه ما”ست که تو را هنوز در خود نمی پذیرد و آری، می توانی در میان، در برزخ، نباشی- و هیچ شوی.

 

هشتم

امید “در میان” است؛ و، اینجا اکنون، تنها “در میان بودن” اصیل و نجیب است. و اصالت و نجابت شعر امید، که در “آخر شاهنامه” به موثر ترین صورت نمایان است، از همین جاست. از همین جاست که در “آخر شاهنامه” غریو کس و پرش تیر وغرش هواپیما و انفجار بمب، همه، را با هم می شنوی، و نه از این تضاد، که از این هماهنگی به شگفت می آیی. از همین جاست که “آخر شاهنامه” با زبان حماسه آغاز می شود و با زبان سوک پایان می یابد؛ و تو از این تضاد، از این هماهنگی به شگفت می آیی. از همین جاست که در “آخر شاهنامه” - همچنان که در بسیاری از شعرهای دیگر امید- عناصر متضاد در اوج هماهنگی، یگانه می شوند. و از همین جاست که “آخر شاهنامه” یکی از امروزی ترین شعرهای امروز ایران است؛ و امید، در این شعر، آیینه دار بنیادی ترین جنبه واقعیتی‌ست که اینجا و اکنون را می سازد.

 

نهم

در آغاز این گفتار، گفتم: امید شاعر اینجا و اکنون است. آیا این دلیلی‌ست بر محدودیت و گذرا بودن شعر و شخصیت او؟ نه! برعکس. شعر و شخصیت امید جهانی و جاوید است، چرا که جهان از اینجا و جاویدی از اکنون آغاز می شود.


یادآوری

دوستم، زنده یاد سیروس جان طاهباز، در سال 1347، بر آن شد تا دفتری از “دفترهای زمانه” را ویژه مهدی اخوان ثالث (م.امید) در آورد، و در آورد.

پیکره اصلی آن ویژه نامه گفت وگوی درازی بود میانِ دوست و برادرم، شاعر و پژوهشگرِ گرانمایه، دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)، خود سیروس جان، و من با استاد و دوستِ بزرگوارم، جاودان‌یاد، اخوان جان، و، همراه با آن گفت وگو، شعر ها و نوشته هایی از او، به او و درباره کارهایش.

پیشگفتاری به شعر “آخر شاهنامه” نخست در آن ویژه نامه در آمد و سپس در دفتری از نوشته ها و گفت وگوهای من با نام “از شعر گفتن” : که سومین چاپ آن را با “ممنوع القلم” و “ممنوع التدریس” شدن من در سال 1352، ساواکِ آریا مهری به تاریکای سانسور سپرد و در سال 1386پس از سه دهه، نیز سانسورچیانِ خداشناس نگذاشته اند، این “بی‌خطرترین کارِ” من نیز بیش از یک بار از زیر دستانشان بیرون بلغزد.

ا.خ

یکم شهریور 1389

بیدرکجای لندن

نقل از بی بی سی