از اینجا

نویسنده

ستایش یا نکوهش…

 

اشاره:

بیست سال از مرگ مهدی اخوان ثالث گذشت. هم اویی که به سالهای دراز فعالیت ادبی اش هماره “ بر قدرت ” بود و هیچگاه دامن هنرش را به خفت همراهی اهل قدرت نیالود…  او ناقد هوشمندانه وشاعرانه ی روزگارش شد و در سیاه ترین روزگار نومیدی، شاعرانه از سختی زمستان گفت و پایان دگر گونه ی شاهنانامه… اخوان با امضای امید، راوی روزگار نومیدی ها شد و سرآخر شعرش را برای زبان و اندیشه ی ایرانی به یادگار باقی گذاشت و رفت… هنر روز به همین بهانه، مطالب چاپ دوم این هفته اش را به نوشته هایی باب زندگی و آثار و احوال این شاعر معاصر اختصاص داده است…. مطلب نخست، زندگی نامه ی کوتاه شاعر است که از لابه لای گفت وگوها و نوشته هایش استخراج شده، مطلب دیگر، مشقی از اسماعیل خویی، یار دیرین اخوان است باب ویژگی های بارز شعر او و دیگر از اینها، نظرات دیگر اهالی فرهنگ هم، مطلب سومین صفحه ی چاپ دوم این هفته است. مطالب این ویژه نامه را در ادامه از پی بگیرید…

 

دنیا را با دو چشم می بینم…

 

من در این یقین دارم و از پدر و مادر خود شنیدم که در یکی از سالها در یکی از اوقات شب یا روز در طوس ( مشهد) به قول معروف متولّد شدم ؛ در واقع یک چشمم را به دنیا گشودم. توضیح آنکه چشم دیگرم چندی بعد به دنیا گشوده شد. می دانید نمی توانم بگویم که درست چه سالی به دنیا آمدم بین سالهای هزاروسیصدوشش یا هفت بود. آن وقتها هنوز اوایل شناسنامه دادن و گرفتن بود. آدم یک وقت به دنیا می آمد و یک وقت هم شناسنامه اش را می گرفت، ولی بالاخره همان وقتها متولد شدم. پدر من عطار طبیب بود و مادرم هم کارش خانه داری و بعد هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا (ع) و از این قبیل. بعد از مدتی با درمانهای پدر و دعاهای مادر و نذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد والا حالا دنیا را با یک چشم می دیدم. اما حالا با دو چشم می بینم. بدین معنی که بعضیها را خوب می بینم و بعضیها را هم بد می بینم. در کار شعر هم اصل و بنیاد وضعیت به همین ترتیب است آدم بعضیها را خوب می بیند، و بعضیها را هم بد؛ خوب را ستایش می کند و بد را نکوهش و شعر در کنه و حقیقت، چیزی جز همین نیست: ستایش یا نکوهش، بد آمد یا خوشآمد. وقتی که غزل می گویی موجودی را ستایش می کنی. ولی در قصیده ای که می تواند نو یا کهنه باشد وقتی شما از زمانه انتقاد می کنید معنایش این است که جهان را بد می بینید.
… در مشهد تحصیل کردم. بعد از این که صنعتی آموختم پدرم گفت که حالا دیگر خودت باید بروی و نانت را دربیاوری. ما هم به تهران آمدیم. دوستان و همکاران ما بعضیها رفتند افسر پلیس شدند، بعضیها هم به شرکت نفت رفتند، ولی من رفتم و معلم شدم.
یک مدرسه ای در کریم آباد ورامین بود که ما در آنجا درس می دادیم. دو بار آمده بودند که درستش کنند، ولی چون دعوای دو ایل بود این کار انجام نپذیرفته بود. یکی از دو ایل « شصتی» و دیگری» هداوند» نام داشت. آنها همیشه با هم در حال نزاع بودند، کدخدا دستشان را می گرفت می ـ آورد حرف می زدیم ولی فایده ای نداشت. یک مسجدی بود که ما آن را به سه قسمت بخش کرده بودیم. یک قسمتش را انبار کرده بودیم، بخش کوچکی هم اتاق دوستم رضا مرزبان و من بود و بقیه را هم کردیم کلاس یعنی در واقع کلاسهای مدرسه، دختر و پسر با هم مختلط، پیرمردی بود که در جوانیش آجودان ماژور « لاهوتی» شاعر بوده و حالا عطار و خلاصه دکاندار آن روستا. برادرش هم دکان دیگری داشت. ده بالنسبه بزرگی بود. خان عمو، برادر بزرگ و پیر ده همه چیز داشت. یک روز آمد پیش من و گفت اگر می خواهی پیازت کونه بکند و اینجا بمانی و مدرسه ات را هم درست بکنی باید از هر دو ایل یکسان برای کارهای مدرسه استفاده کنی؛ مثلاً اگر امروز از ایل « هداوند» اسب گرفتی که بروی ورامین حقوق بگیری ماه دیگر باید از ایل « شصتی» اسب بگیری. به این ایل به آن جهت « شصتی» می گفتند که گفته می شد شصت شهید داده بودند. ما هم به پندش گوش کردیم و بالاخره مدرسه را با هر فلاکتی بود روبراه کردیم، حالا دیگر از هوای سردش حرف نمی زنم که همة راهها بسته می شد… یکی دو سالی آنجا ماندم و بعد مرا به یک مدرسة کشاورزی منتقل کردند. اینها را که می گویم مال سال 1327 است.
در آنجا من هم معلم ادبیات بودم و هم فقه و هم آهنگری. البته چون هنرستان خوانده بودم این کار را هم بلد بودم. به بچه ها می گفتیم که چه جوری اره بکشند و سوهان بکشند و کارهایی همین جوری در امور روستایی دیگر در حاجات آهنگری ده. حالاش هم بلدیم ولی دیگر زور تو دستمان نیست. حالا دیگر باید از چکشهای کوچکتر و سبکتر استفاده بکنیم.
بعد هم که مسأله مبارزه هایی پیش آمد و ما هم دور و برش بودیم و بعد هم دستگیریها و زندان و تبعیدها و چیزهای دیگر. رفقای ما همه شان حالا دیگر بازنشسته شده اند. ما هم یک مدتی معلم بودیم و حالا هم جور دیگرش هستیم. یک مقدار کتاب هم نوشتیم، نظم و نثر و از این جور چیزها. یک زن و چند تا بچه هم داریم و بالاخره با بازنشستگی بدون حقوق یک جوری زندگی می کنیم. دو سه باری هم به زندان افتادیم و بعد هم تبعید به حومه کاشان و همین چیزها دیگر. بعد هم که ممنوع التدریس شدیم و تمام مزایای ما را قطع کردند و اما آن وقتها لااقل آن حقوق اصلی ما را بالاخره می دادند. گفتم که ما را فرستادند به حومه کاشان، اما من آنجا نماندم رفتم خودم را معرفی کردم و دیدم یک ژاندارمری هست و یک قهوه خانه و یک پیچ راه و یک جاهایی که نمی دانم به کجا می رسید و از یک طرف هم کویر بی انتها تا جندق و کرمان و یزد و غیره. آنجا که رفتم به من گفتند که اینجا مدرسه پدرسه ای نیست یک دفتری هست که شما هر روز باید بیایی و امضایی بکنی و بروی، دیگر از یک طرف کویر هست و از آن طرف آزادی و از یک طرف هم خرابه ای که باز منتهی به کویر بود و تا هر جایی که دلت می خواست می توانستی بروی. قهوه خانه اش هم که پر از کنه و حشرات بود و چند وقتی آنجا بودیم. آن وقتها جوان بودیم با بچه ژاندارمهای آنجا کشتی می گرفتیم یکی دوتاشان ما را زدند، یکی دوتاشان را هم ما زدیم و بالاخره یک دیزی هم اونجا بود و گاهی هم هارت و پورت می کردیم چندتا می ریختند رو سرمون و شوخی شوخی ما را کتکی هم می زدند و بالاخره از این جور چیزها بود.
چند وقتی هم آنجا ماندیم تا اینکه یک ماشین باری آمد که از چاه آب بکشد و توی ماشینش بریزد. بالاخره آن روز استوار سوار اسبش شده بود و نمی دانم کجا رفته بود، با آن چهار پنج تا کنار آمدم. زورم که بهشون نمی رسید. بالاخره اسبابهایمان را گذاشتم و یواشکی رفتیم زیر برزنت ماشین. یک چند فرسخی که بیرون رفتیم، رفتم جلو و تق تق زدم روی بام جلوی ماشین چون واقعاً خیلی گرد و خاک بود، بالاخره با مشت و لگد راننده را از وجود خودم خبردار کردم. ایستاد و گفت: چه خبره، اصلاً تو کی هستی؟ گفتیم : هیچی می خوایم بریم تهرون گفت: خوب این را می خواستی همان اول بگی. بالاخره اومدیم تهرون. کار ما را رو تمرّد حساب کردند. مزایا و مقامات همه قطع شد. حالا دیگر اینها مهم نیست بعدش هم افتادیم توی کار روزنامه نویسی با چند تا امضای مستعار وغیرمستعار توی روزنامه ها و شندرغازی برای گذراندن زندگی، البته کار شعر حسابش جدا بود که چند و چون دیگری دارد و کتابهای شعر و غیره، که بماند.
… بعد هم که ما را به دانشگاه دعوت کردند ؛ توی دو سه تا دانشگاه درس دادیم. دانشگاههای تهران، تربیت معلم و دانشگاه ملی. در آنجاها ما شعر سامانیان و مشروطیت به بعد را درس می ـ دادیم، چیزی که پیامی با خود داشت. تا این که مسائل اخیر پیش آمد همه را مالوندند و همة حقوقها را قطع کردند و ما هم شدیم خونه نشین و همان دوران بازنشستگی بدون حقوق، بعد از سی و چهار سال کار فرهنگی.