مارا به سخت جانی خود گمان بود اما...

نوشابه امیری
نوشابه امیری

از روزی که با همسرم و تنها با یک کیف دستی وارد فرودگاه اورلی پاریس شدیم، انگار سال ها گذشته است. مامورین اطلاعات موازی، صبح به خانه ریختند و ما شب از کشور خارج شدیم. از ویزای “شنگن” 4 روز مانده بود و از امید، هیچ. آن ویزای چند روزه،  امروز تبدیل به کارت اقامت شده و آن توبره خالی امید، پرست دوباره. امید بازگشت به میهن؛ جایی که آدم به کارت اقامت نیاز ندارد. تا آن روزاما، باید نوشت و نوشت؛ و امروز از هزار شماره “روز” که چونان هر زایشی با درد همراه بود و اینک ـ به اندازه ممکن ـ پا به پا می رود با جنبش سبز. درد،  هنوز هست، اما جنبش هم هست که تا ریشه در آب است، امید ثمری هست.

سه ماه اول اقامت ما در فرانسه، کم از روزهای سخت ایران نبود. قصه اش را یک روز خواهم نوشت. در یک کلام، مثل بقیه ایرانیانی که در این سال ها از کشور گریخته اند، روز به روز زندگی می کردیم؛ هر روز هم می گفتیم: فردا بر می گردیم. فردا. فردا. تا روزی که فهمیدیم آن فردا، به این زودی ها نمی رسد. باید دوباره می ساختیم همه چیز را از اول.

در این دوباره سازی، البته که “کار” اول بود. چه کنیم؟ آن هم مایی که جز نوشتن به زبان مادری، کار دیگر نمی دانستیم. هوشنگ نوشتن کتاب “گربه” را آغاز کرد؛ اما من یا باید روزنامه نگاری کنم یا گویندگی. این دو نباشد، کار، کار نیست. اولین کار به یاری دکتر احسان نراقی پیدا شد. کتاب کسی را بازنویسی کردم. سرموقع هم تحویل دادم تا دستمزد برسد!با اولین قسط، کامپیوتر خریدیم. دستگاه که روشن شد، صدایش برایم مثل صدای بازشدن پنجره ای به روی ایران بود. [ هنوز هم هر جا که باشم شنیدن این صدا، حالم را خوب می کند. اصلا روزم بدون شنیدن این صدا،  آغاز نمی شود. ]

ولی”کار” هنوز نبود. باید می گشتیم؛ آن هم در حالی که در همه زندگی ام دنبال کار نگشته بودم. لیک چاره ای نبود؛ من، نه اولین و نه آخرین کسی بودم که دورانم دیگر شده بود.

روزی یکی از دوستان ـ که در این موارد تعدادشان کم می شود ـ گفت: اینجا کسی سراغ نوشابه امیری نمی آید. اصلا تواینجا  اسمی نداری[رویش نشد بگوید اصلا کسی نیستی]. برو دنبال کار. بیوگرافی بفرست….

او حرف می زد ودر پس هر جمله به یادم می آورد روزگاری را که دیگر شده بود. [شاید هم چنین نبود اما آدم در اینگونه مواقع حساس می شود و از هر کلام، برداشتی را می کند که الزاما درست نیست]. او حرف می زد و من خود را می دیدم که دفن می شوم…. پایین و پایین تر می رفتم… اما درست جایی که نفسم داشت می گرفت و آخرین بیلچه خاک را می دیدم که رویم ریخته می شود،  سیاوش کسرایی پیش رویم آمد. شاعر آرش کمانگیر. شاعر هماره زنده سرزمین ما. یادش به خیر. درماه های آغازین دستگیری های سال 60، مدتی در خانه یکی از دوستان بودیم. به خانه نمی رفتیم. [مثل این روزها که بسیاری در ایران، بیش از 50 روزست به خانه هایشان نمی روند] سیاوش شب ها برایمان شعر می خواند و حکایت تعریف می کرد. پر از شور بود و عاشق به زندگی.

در یکی از همان شب ها ـ شاید برای آنکه به ما روحیه بدهد ـ داستان شعرخوانی برای مادرش در سال های کودتای 28 مرداد را تعریف کرد: اوضاع سختی بود. برادرم متواری بود. خودم هر شب یک جا می خوابیدم. بیکار، بی پول، بی پناه. شبی با استفاده از تاریکی، خود را به خانه رساندم. مادر زیر کرسی نشسته بود و سخت در فکر. خواستم دلداریش بدهم. گفتم و گفتم؛ اما فایده نداشت. آخر به سخن آمد که : اینقدر می گویند تو شاعری و شاعری، شعری برایم بخوان، شاید این دل باز شود.

سیاوش ادامه داد: خوشحال شدم. شروع کردم به خواندن آخرین شعرم: آری، آری زندگی زیباست؛ زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست… اما هنوز خطی را به پایان نرسانده بودم که مادر لنگه کفشی به سویم پرت کرد. گفت: کجای این زندگی زیباست!

سیاوش به اینجا که رسید به صدای بلند خندید و گفت: حق با پیرزن بود در ان لحظه خاص، اما در لحظات تاریخی، نه. زندگی، زیبا بود و هست و خواهد بود.

پرسیدم: بود و هست؟

در ته چشمانش دیدم که می گفت: در این لحظه نه؛ اما در لحظه تاریخی، آری….

چنین بود که بلند بلند شروع کردم به خواندن شعر “زندگی زیباست”. آن دوست با حیرت نگاهم کرد و گفت: هست؟ !

به او پاسخی ندادم اما به اوریانای وجودم گفتم: زیبایش می کنیم اگر نباشد.

و در چشم انسان غمگینی که می رفت بر من مستولی شود، خیره گفتم: این دوران نیز خواهد گذشت؛ دوباره می سازمت زندگی. می سازیمت.

چنین بود که به فکر راه اندازی کاری افتادیم که از ما دورنباشد و در کشوری غریبه نیز ممکن. همان فکری که به ذهن دیگر همکاران ما نیز رسیده بود. آنها که سرنوشتی مشابه داشتندو یک به یک راهشان به غربت کشیده شده بود.

حالا نه فکر کنید ما با اینها دوست گرمابه و گلستان بودیم؛ نه والا! قاضی سعید مرتضوی، حسین شریعتمداری و اطلاعات موازی حکومت کودتا، ما را به نقطه واحدی رسانده بودند. شریعتمداری، سال ها به ما تهمت می زد و پرونده می ساخت. عباس سلیمی نمین، در کیهان هوایی با کلامی که از آن نفرت می بارید، از این می نوشت که با فلانی همکار بوده ایم و در نشریه تهران مصور، طرح سرنگونی حکومتی را که هنوز نیامده بود می ریختیم و پایه های حکومت پهلوی،  استوار می کردیم، باند هستیم، شبکه عنکبوت هستیم و… سعید مرتضوی  بر اساس همین کیفرخواست ها، احضارمان می کرد و بازجویی و…

 دروغ بود همه این حرف ها. فکرش را بکنید. ما اعضای یک باند بودیم ولی یکدیگر را تنها به نام می شناختیم!بجز ابراهیم نبوی[داور]، که با اودوستی داشتم. او اولین سردبیر مجله گزارش فیلم بود. بعدها وقتی همسر من سردبیری این نشریه را به عهده گرفت، داور[ابراهیم نبوی] را می دیدیم. او گاه گاه به ما مطلب می داد. رابطه اش با من خوب بود، اما با هوشنگ،  کم کل کل نکرده بودند. [بس که این مردها بدخلقند!] پاریس که او را دیدیم، انگار خدا دنیا را به من داد. یکی بود که می شناختمش از ایران. نمی دانید این آشنایی های سابقه داردر میهن،  چه رازو رمزی دارد در غربت و چه حالی!

در کافه کوچکی نشسته بودیم و قهوه می خوردیم وسیگار می کشیدیم و حرف می زدیم. در همان کافه کوچک بود که بحث راه اندازی یک سایت مطرح شد. داور گفت که او هم به این نتیجه رسیده. هوشنگ، از لزوم راه اندازی یک روزنامه اینترنتی سخن می گفت؛ داور اما که با دنیای مجازی ارتباطی دیرپاتر داشت، از راه اندازی سایت. چیزی شبیه سایت گویا. از هم که جداشدیم به امید دیدار بعدی، دیگر می دانستیم که باید کارمان را در دنیای مجازی پی بگیریم؛ گیریم در قالب روزنامه یا سایت.

 

درس های روز

چنین بود که روز آنلاین به راه افتاد. اول خیال داشتم در این مقاله،  داستان شکل گیری روز را با جزییات بنویسم. از زخم هایی که به یکدیگر زدیم و از خراش هایی که بر جان هم انداختیم. زخم ها و خراش هایی که اثر بعضی از آنها  هنوز هم هست؛ اما ترجیح می دهم در این مجال،  از درس هایی که از “روز” گرفتم بنویسم که هم شخصی نیست و هم می تواند موردی مطالعاتی باشد  در زمینه تجربه نهادینه کردن دموکراسی در میان جمعی ایرانی که حتی دو نفر آنها نیزاندیشه ای همانند ندارند. جمعی که اگر در شرایطی دیگر، دور هم جمع می شدند با هم بودن شان به ماه نیز نمی کشید. به روال عادت دیرینه همه ما.

 درس اول: ما بر بستر واقعیت و ضرورت دریافتیم که راهی جز ماندن ودر کنار هم ماندن نداریم. حذف بی حذف. معنای دیگر این آموزه این است که باید یکدیگر را تحمل کنیم. باید بپذیریم که هیچ مجموعه انسانی نمی تواند بر اساس نادیده گرفتن طیف های مختلف فکری که در آن وجود دارد، پا بر جا بماند. در میان اعضای روز، ازچپ هست تا میانه. از مذهبی تا غیرمذهبی. از انقلابی تا اصلاح طلب. از اهل سازش تا آشتی ناپذیر. اما همه ما حق داریم هویت فکری مان را حفظ و عقاید خود را با نام، بیان کنیم.

درس دوم: بدون چارچوبی تعریف شده نمی توان عمر مجموعه ای چنین متنوع را تضمین کرد. ما در روز،  همه عضوشورای سردبیری محسوب می شویم؛ همه یک رای داریم، سردبیر نداریم، [نظام اطلاعاتی آقای شریعتمداری و شرکا باید روزی جواب دروغ هایی را که در مورد مامی نویسند بدهند. یک روز مسعود بهنود را سردبیر معرفی می کنند و به او می تازند، یک روز از هوشنگ اسدی می نویسد به این عنوان، یک روز از حسین باستانی و… همه هم به دروغ و به ناراستی] ما درروز تقسیم کار داریم اما “ولی فقیه” و “شورای نگهبان” نه.

درس سوم: هیچ مجموعه ای نمی تواند بدون تعریف اصول بنیانی خود به کار ادامه دهد؛ کژمی شود و مژ. ما از آغاز خود را روزنامه ای تعریف کرده ایم انگار در داخل ایران اما بدون حضور نهادهای غیرقانونی و آیین نامه های من درآوردی. درست به همین دلیل است که روز بیشترین خواننده را در داخل ایران دارد. ما روزنامه نگاریم نه فعال سیاسی. تک تک ما فعال سیاسی هستیم یا شده ایم اما به روز که می رسیم،  رسالت تعریف شده مان خبررسانی و روشنگری است. با گنجاندن این پرانتز که 30 سال است ما به عنوان شهروندان ایران، هر جا که بوده ایم  و هر کار که کرده ایم اگر به مذاق حکومت خوش نیامده، نام سیاسی برآن نهاده و آن را چماقی کرده ست برای کوبیدن بر سرمان.

درس چهارم: دموکراسی ساز و کاری اجرایی دارد که باید آموخت. ما به اجبار زمانه این را آموخته ایم. اول اینکه هر کدام ما در یک نقطه جهان هستیم. بسیاری از ما همدیگر را ندیده ایم. هیچ وقت. تماس ما از طریق اینترنت است و تلفن. جلسات شبانه شورای مان هم یا روی مسنجرست یا روی پالتاک. روی پالتاک و مسنجر نمی توان همزمان حرف زد. مجبوریم حرف همدیگر را بخوانیم یا بشنویم، بعد جواب بدهیم. این خود اول قدم است برای آنکه قبل از شنیدن، جواب را آماده نکنیم. از طریق پالتاک و مسنجر، بلندی و پایینی آهنگ صدا، مشهود نیست. پس امکان آنکه از روی لحن،  کلام یکدیگر را قضاوت کنیم و این قضاوت را با تئوری های پیش ساخته ذهن مان بیامیزیم، نداریم. این کار چنان عادت مان شده است که به یکدیگر هم که می رسیم ـ در همان موارد نادر ـ قواعد پالتاک را رعایت می کنیم. یکی یکی حرف می زنیم. در این حرف زدن های یکی یکی ست که فرصت شنیدن فراهم می شود. فرصت تعامل و تفاهم. دوم اینکه هر یک خلوت خویش را داریم. به کلام دیگر، هیچ کس مجبور به برخورد مداوم هر روزه نیست. به قول یکی از همکاران، دوری و دوستی. [مگر نه اینکه یکی دیگر از عادات ما ایرانیان این است که خلوتی برای یکدیگر به رسمیت نمی شناسیم؟ به کار هم کار داریم.]

 

درس پنجم: چارچوب حرفه ای کار وخط قرمزهای آن  باید مشخص باشد. ادبیات ما نمی تواند و نباید ادبیاتی خشن و توهین آمیز باشد.

 درس آخر[و نه آخرین درس]: هیچ مجموعه ای بدون پیوند با جامعه مادرنمی تواند به حیات خویش ادامه دهد. ما اگر با داخل ایران ارتباطی چنین تنگاتنگ نداشتیم، راهمان، راهی دیگر می شد و حاصل کارمان، حاصلی متفاوت. ما بدون ارتباط با ایران می مردیم. و برای آنکه نمیریم راهی جز همپایی با تحولات درون کشور نداریم؛ همصدایی با مردم ایران.

نکته پایانی: همه اینها که گفتم به معنای آن نیست که اینجا و آنجا نمی لغزیم. در کارمان اشتباه نیست. همه دموکرات شده ایم. به کار هم کار نداریم، پشت سرهم حرف نمی زنیم… نه؛ ما به ایرادات روز و اشکالات خودمان وقوف کامل داریم. ضعف های خود را می شناسیم. با این وجود 1000 شماره است که می نویسیم و در کنار هم. در این مدت اگر بر دوستی هایمان افزوده نشده باشد،  دشمنی هایمان حتما کاهش یافته است. و این اتفاق کمی نیست برای ما که به درازای تاریخ اهل کشتی بوده ایم تا فوتبال.

بله؛ ما را به سخت جانی خود گمان بود اما به تساهل و مدارامان نه. آرزویم این است که چنین بمانیم و در ایران. در خانه.