در کازینو سیدعلی

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

بالاخره بدو بدوها ثمر داد و توانستم صندلی چرخ‌دارنیم‌دار مشکل‌دار را عوض کنم و یک دستگاه جدید جایگزینش کنم. اما بدبختی اینجاست که پیام دیر رسید و دیگر فرصت اقدام عملی نیست، از این رو باید یک هفته ای معطل بمانم و بعد ویلچیرها را با یکدیگر تعویض کنم؛- می ماند برای پنجشنبه بعد. هدفم اصلی ام این بود که این هفته صندلی چرخدار جدید را تحویل بگیرم و هفته ی بعد، - پس از انجام کارهای اداری لازم و پشت سرگذاردن چرخهکند وسنگین دیوانسالاری حاکم بر زندان- صندلی قبلی را تحویل دهم.

البته مشکل دیگری هم پیش آمد. پیامی رسید که آه از نهادم برآورد! تصمیم این بود که صندلی چرخدار قدیمی را تحویل بگیرند وبلافاصله تحویل مهندس سحابی بدهند. بیچارهمهندس بعد از یک عمر مبارزه، حالا باید منتظر یک صندلی چرخدار نیمدار خراب باشد که چرخ‌هایش نه یکی یکی، گاه دوتا دوتا از زیرش در می‌رود و بیمار را با کمر و حتی سر به زمین می‌زند. در این میان فرصت را غنیمت شمردم، خرید و تحویل صندلی جدید و کسری قیف توالت فرنگی را بهانه کردم تا امکان ملاقات اضافی برایرویا فراهم آید و در کنارش مهتاب یا یاسی به جای وی- آن هم در هفته‌ ی ملاقات مردانه!

 فعلا که موافقت اولیه گرامی را گرفته‌ام که خودشجرات اقدام مستقل را ندارد و دائم امور را واگذار می‌کند به این و آن. یک بار می‌گوید مجوز رجبی رئیس بیمارستان را بگیر، یک بار آدم را حواله می‌دهد به حاج کاظم و مجوز خاص رئیس زندان. از آن جایی که کار از محکم کاری عیب نمی کند، فعلاسعی کرده‌ام امور را دو قبضه کنم، هم مجوز رجبی را بگیرم و هم نامهبنویسم به حاج کاظم، برای صدور اجازه خاص.

 ماجرای گرفتن عکس ام.آر.آی هم دو قبضه شده است. پس از توصیه دکتر همتی و موافقت دکتر رجبی دستور انجام ام.آر.ای از سوی مسؤولان بهداری صادر شده است؛ البته مشروط به صدور مجوز دادستان تهران. مقام‌های قضایی هم انجام این کار را واگذار کرده‌اند به دستور مسؤولان پزشکی قانونی. از این سو، نامهلازم را از طریق نمابر فرستاده‌اند و از آن سو، رویا پس از زنگ زدن به این و آن و واسطه تراشیدن توانسته است کاری کند که نمابر دادستانی، دائر بر اعلام تاییدیهلازم را به بهداری بفرستند. دست کم در حرف گفته‌اند که نامه را فرستاده‌اند. اما آن گونه که داوود می‌گوید حتی اگر کارها طبق روال خوب پیش برود، تازه گرفتن وقت انجامام.آر. ای خود مکافاتی دیگر است. سلیمانی زمانی چنین مجوزی را دریافت کرد، اما چون وقت تنظیم شده به هم خورد او را به بیمارستان خارج از زندان اعزام نکردند. داوود حالا حالاها منتظر رسیدن نوبت جدید است.

محمودیان هم دیروز با هزار مکافات وبا هزار دعواو مرافعه در مورد دستبند زدن و پابند نزدن عازم بیمارستان شد. اما در نهایت به دلیل این که مهدی حاضر نشد زیر بار پابند برود او را به حسینیه بازگرداندند. ظهر که مشغول رتق و فتق امور بودم و چانه زدن با گرامی، حاج رضا یک باره وارد دفتر رئیس بند شد. سلام و علیک گرمی با من کرد، اما در لحظهاول او را به جا نیاوردم. مشکلات ذهنی، کمبود حافظه و از همه مهمتر عدم تطبیق دادن شکل و نام افراد، هر چه زمان می گذرد بدتر هم می‌شود. آن چه مسلم است دوران زندان این روند را شدت بخشیده است. خوشبختانه با اشارهاو فایل‌های به هم ریخته درون مغزم به سرعت سر جای خود بازگشتند- بخصوص پس از به میان آمدن نام مجید. تا از توکلی حرف زد به خاطر آوردمکه او مسؤول قرنطینهزندان رجایی شهر است. برای اطمینان خاطر بیشتر پرسیدم: “از مجید چه خبر؟ کی انتقالش می‌دهید به بند؟ تنهاست یا با چند نفر دیگر؟” پاسخ داد که تنها توکلی را فرستاده‌اند، اما احتمال انتقال دیگران هم وجود دارد. نمی‌دانم مبنای صحبتش چه بود، گرامی که حرف او را تایید نمی‌کرد و حتی حرف تلفنی دیروزش را که می‌خواهند ظرفیت حسینیه را برسانند به ۲۰نفر. در مورد زمان انتقال مجید هم گفت که هنوز مصاحبه اش با علیمحمدی انجام نشده است. آه از نهادم برآمد، نکند حرفی بزند که بفرستندش جای دیگری، بخصوص به بند جوانان و نوجوانان که پیه اش به تن برخی از زندانیان سیاسی خورده است.

حاج رضا فرد شریفی است. همان است که شب اول ورود ما به زندان رجایی شهر، با کمک دوستی دیگر ترتیب دیدار روز بعد را با احمد داد، به صورت غیرمستقیم در داخل بهداری. پس از آن هم روز به روز رفتارش با دوستان سیاسی بهتر شده است، همانند اکثر قریب به اتفاق زندانیان عادی… حتی آنانی که مسؤولیتی هم دارند. البته زیدآبادی نظری دیگر دارد. احمد می‌گوید که رفتار وی با زندانیان عادی خوب نیست و در مورد برخی از آن ها خشونت به خرج می‌دهد. در این زمینه بین من و احمد تا حدودی اختلاف نظر وجود دارد، چون زید به گونه‌ای مساوات‌طلب است و بین زندانیان تفاوتی نمی‌گذارد و معتقد است مسؤولان زندان باید حتی باجانیان و جنایتکاران رفتاری ملایم و مناسب داشته باشند. اگرچه در کلیات هم نظریم، اما تفاوت نگاه من با او این است که معتقدم، اگر گاهی اعمال قدرت نباشد مهار زندان و زندانیان از دست مسؤولان زندان، افسر نگهبان‌ها و پاسدار بندها خارج می‌شود و در این میان زندانیان ضعیف تر در مقابل زورگیرها و گردن کلفت ها متضرر می شوند. البته هر دو هم نظریم که تنبیه‌های بدنی شدید، به ویژه کتک‌ زدن هایی که در بند یک رجایی شهر رایج است، غیرقانونی و غیر انسانی است؛ یا حتی در بندهای دیگر، مشابه آنچه که برای رسول بداقی پیش از انتقال به فردیس اتفاق افتاد. ماه‌ها از شکایت او می گذرد، با وجود آن کهقول تنبیه و توبیخ نگهبانان خلافکار را داده اند ولی خبری از مجازات آن ها نیست. چنین اختلاف نظریدر زندان فردیس بین من و رسول وجود داشت، البته موردی و گذرا.

 آن زمان، حاج امیر یا امیرخان خودمان وکیل بند بند2 فردیس مرخصی بود. همه متفق القول بودند که در غیبت او هم چیز به هم ریخته و زندان - حتی به حضور حاج رسول، رئیس بند – اموراتش “ملاقلی خانی” می‌گذرد. ورد زبان همه این بود که اگر امیر بیاید، اگر امیر…. چنین و چنان می شود. همان روزهای اول انتقال ما به فردیس، صبح یکی از روزها، زمانی کهمن مشغول ورزش و نرمش روزانه در حیاط بودم. یک باره جوانی قوی هیکل در آستانهدر هواخوری غیرسیگاری‌ها ظاهر شد. از راه نرسیدهشروع کرد به داد و فریاد و امر و نهی به این و آن. بی مقدمه، رسول یک باره درآمد که من همین روزهاست که با این فرد دعوایم ‌بشود، به دلیل ظلم و اجحافی کهبه زندانیان می‌کند. پرسیدم مگر او را می‌شناسی و علت داد و قال هایش را می‌دانی؟ اظهار بی‌اطلاعی کرد و بی‌خبری از نام و نشان وی. گفتم این وکیل بند است و همه می گویند که اگر چنین شاخه و شانه نکشد حتی زندانیان بی آزار و کم خطر فردیس هم همدیگر را می‌خورند و زندان را روی سر یکدیگر خراب می‌کنند و… البته بداقی بعد که با خلق و خوی امیرخان آشنا شد و روش و مرامش، نظرش در مورد او به کلی عوض شد. به نظرم احمد هم با شناخت بیشتر از حاج رضا کم‌کم نظرش را در مورد او تغییر خواهد ‌داد. وقتی از ماجرای آن شب اول قرنطینه گفتم و لواط و مواد و… و برخورد حاج رضا، موضوع برایش جالب شد.

 امشب آخر شب مشغول بازی در کازینو سیدعلی بودیم که کم‌کم بوی سوختگی بلند شد. به هر گوشهحسینیه که سر کشیدیم چیزی دستگیرمان نشد. پس از مدتی دریافتیم که بوی سوختگی از بیرون بند می‌آید، از زاویه شرقی و شمال شرقی حسینیه. هر لحظه که می‌گذشت بوی سوختگی شدیدتر می‌شد و حرارت محیط بیشتر. خبر رسید که کارگاه نجاری آتش گرفته است. سه چهار ساعتی کارگاه داشت می‌سوخت در رفت و آمد ماشین‌های آتش‌نشانی و حضور تقریبا تمام مسؤولان زندان، در این میان علیمحمدی هم سری زد به حسینیه و فرصتی شد برای پرسش در مورد وضعیت مجید. حرف بین حرف آورده بودیم که آنچه را که احتمالا از دم در کازنیو دیده بود، فراموش کند. هر چه بود به خیر گذشت.

 او هم این خبر هم این خبر را تائیدکردکه فردا توکلی را می‌آورند پیش ما. می توان حدس زد که گزینش و مصاحبهمجید موفقیت‌آمیز بوده است. اوبا کلی خبرهای دست اول خواهد رسید و مسلما در خصوص علت شروع اعتصاب در بند 350 و… حرف های زیادی خواهد داشت.

تا پاسی از نیمه شب خوابم ‌نبرد، فکر و حواسم رفته بود به سوی هواخوری. یک هفته است که از رفتن به هواخوری محرومم. تازه می‌خواستم راهی پیدا کنم و هرجور که شده سری بزنم به باغ و باغچه‌ام، بهشت اجباری که ماجرای آتش سوزی پیش آمد و بسته شدن در این مکان. حسابی زمین گیر شده ام و ویلچرنشین.

در این اوضاع و احوال تنها برنامه ی نوشتن داستان، با شیبمناسبی پیش می‌رود، اما باید ببینم تا کی.

چهارشنبه عصر۲۷/۵/۸۹ ساعت ۱۵: ۱۸ حسینیه بند۳ کارگری

 

 پس از نگارش:

ذخایر نوارهای موسیقی مان هر روز بیشتر و تکمیل تر می شود. تا همین چند هفته پیش کل دارائی مان خلاصه می شد در نوارهای قدیمی کرمی خیرآبادی که طی دوازده سیزده سال حبس خود به صورت موردی ضبط کرده بود. حالا هر روز نوارهای جدیدتری در راهند. امروز چهار نوار موسیقی مسعود را تحویل دادند و در کنارش نوارهای قران سلیمانی را. هدف داوود از دریافت آن ها بیشتر آموزش دادن قران است به زندانیان.

از میان چهار نوار دریافتی مسعود، یکی مربوط می شد به موسیقی متن سریال شب دهم، با خوانندگی علیرضا قربانی. این نوار را خودم هم داشتم، اما چون امکان ارسال محدود بود اصرار به دریافت نکردم وبه جایش اشتیاق را خواستم که بسیار خاطره انگیز است و در روح و روانم اثرگذار. دو نواز دیگر مسعود سبک و سیاقی خاصی داشت که چندان به دلم نمی نشست، ما نوار جدید بیژن بیژنی با تمی نو، با سروده هایی از شعرای معاصر جبران آن دو را کرد. چندی پیش مهتاب را دنبال تهیه ی این نوار فرستاده بودم، نزد آن دوستکتابفروش بازارچه گیشا. گفته بود که دیگر دنبال نوار نگرد، چون آلبوم های موسیقی جدیدرا تنها روی سی‌دی می‌ریزند. نمی‌دانم مهسا از کجا توانسته است این نوار را گیر بیاورد و برای مسعود بفرستد.

 طبق روال گذشته، ابتدا به شنیدن جمعی نوارها در حسینیه اقدام کردیم. بی خود نگفته اند که آزموده را آزمودن خطاست. شرایط روحی گوناگون افراد در زمانی خاص، اختلاف سلیقه‌هایی که گاه در زمان پخش آهنگ بهاعتراض‌ هم کشیده می شود، اجازه نمی دهد که در شلوغی و همهمهحسینیه صدای آهنگ خوب شنیده شود وآن ها که اهل دلند بهره‌ای کامل ببرند. از این رو شب که شد نوار را از مسعود قرض گرفتم و بردم درون رختخوابم، غار تنهایی ام! آن را تا نزدیکی سحر گوش کردم، بعد هم ناخودآگاه به صرافت افتادم که برخی از سروده ها را پیاده کنم و روی کاغذ بیاورم؛ اشعاری از نام آوران شعر معاصر، مشیری، ابتهاج، سیمین بهبهانی و…

 در حین نوشتن اشعار و شنیدن آهنگ ها دائم با خودم کلنجار می رفتم؛ “آیا ما روزی در حق خود خیانت نکردیم؟ لطافت طبع را زیر پا له نکردیم تا به جای آن گل مبارزهرا برویانیم؟آن هم از نوع مبارزه ی مسلحانه! شاید تنها روان‌شناس ها و روانکاوها صلاحیت لازم را داشته باشند که بگویند این گونه امور و چنین منشی برای زندگی کردن، چه آثار منفی ای روی نسل ما داشته و از ما چه موجوداتی ساخته و چه روحیه های خشک و خشنی را در جسم و جان ما رسوخ داد. پس از این همه سال، هنوز که هنوز است رسوبات آن در امثال من مانده است.

سحر که شد تازه متوجه شدم که چون دوران نوجوانی، پیش از انقلاب، اشعار برخی از ترانه ها را روی کاغذ آورده ام. معلوم می شود که هنوز آن عادات قدیمی به طور کامل از وجودم رخت برنبسته اند. آن زمان ها برای خودم و او انجام می دادم، به ویژه آن گاه که بهانهلازم را داشتم؛ شعر ترانه های جدید را می نوشتم و در پاکت نامه می نهادم تا زیاد از حال و هوای ایران پیش از انقلاب دور نماند.

 در این مجموعه، شعر دوباره می‌سازمت وطن، سرودهزیبای سیمین بهبهانی با اجرای جدید خوانده شده است. اما من کماکان اجرای داریوش را بیشتر می پسندم- همان که در انتخابات ریاست جمهوری نهم شد شعار اصلاح طلبان پیشرو و ستاد مصطفی معین. در این نوار یک دو شعر وترانه دیگر هم وجود دارد که حس و حال خاصی به من بخشید و اشعارش را بر روی کاغذ آوردم.

کوتاه و گاه چکیدهیکی دوتا از آنها را امروز می‌آورم و باقی را می گذارم برای فردا، پس از گوش کردن دوباره به نوار.

 

شعر حسین منزوی

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو بر پاست

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را از من بپوشانی

که در چشم تو پیداست

ما هر دو مان، خاموش خاموشیم

اما در چشم ما، در خموشی، گفت‌وگوهاست

 

شعر سیمین بهبهانی:

پنجره‌ها بسته‌اند، عشق پدیدار نیست

دیده بیدار هست، دولت دیدار نیست

یار چو بسیار بود، دل سریاری نداشت

دل سر یاری گرفت، لیک دگر یار نیست

روی پریوار بود، آینه اما نبود

آینه اکنون که هست، روی پری وار نیست

زلف سیاه کار من بس که گرفتار سوخت

توده‌ی خاکسترش ماند و خریدار نیست

خیلی وفاپیشگان، از بر من رفته‌اند

مانده هوادار من، آنکه وفادار نیست

حلقه به گوشان چرا ترک ادب گفته‌اند؟

جز همه انگار من، آن همه را کار نیست

گفتمشان می‌برم، تا به فروشم به غیر

بنده ی بی‌شرم را، رونق بازار نیست