ستاره‌ها

نویسنده

» بوف کور

منصوره شریف‌زاده

 

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

پدر دکمه‌ی یقه‌اش را باز کرد. عرق از کنار صورت و گردنش پایین می‌چکید. سفیدی چشم‌هایش سرخ شده بود و شانه‌ی راستش می‌پرید. روبه‌روی صوفی نشسته بود و حرف نمی‌زد، اما تندتند دست‌های لرزانش را به هم می‌مالید.

صوفی با ابروهای درهم کشیده و نگاه مات به زمین چشم دوخته بود. هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند. اتاق ساکت بود و فقط صدای تنفس مادر بود که به گوش می‌رسید.

هوا لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شد. صوفی دست برد و گره‌ی روسری‌اش را کمی شل کرد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. پدر دست راستش را مشت کرد و آهسته بر کف دست چپش کوبید. همان دستی که هروقت مادر پول می‌خواست، باز می‌کرد و می‌گفت: «این کف دست من! اگر می‌توانی یک مو از آن بکن.»

پدر بلند شد. کت‌وشلوار سرمه‌ای تازه‌اش خیلی خوش‌دوخت به نظر می‌رسید. مدتی بود که تند و تند لباس‌های جدید می‌خرید. صوفی نگاهش را به زمین دوخت. پدر شروع به قدم زدن کرد. یک قسمت اتاق را تختخواب بزرگ مادر اشغال کرده بود و طرف دیگر کمد جاداری بود؛ به اضافه‌ی میز زیر تلفن و دو مبل چرمی بزرگ. پدر به‌دشواری در فضای میان تخت و کمد می‌چرخید.

صوفی تحمل ماندن در آن‌جا را نداشت. می‌خواست خودش را به جایی دور، خیلی دورتر از آن‌جا که بود، برساند و با صدای بلند گریه کند؛ از آن گریه‌ها که فقط در تنهایی امکان دارد.

بلند شد و به بالای سر مادر رفت. مادر آرام خوابیده بود و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود. صوفی پتو را کمی پس زد، دست مادر را از زیر پتو بیرون کشید و به سرُم نگاه کرد. نیم بیش‌تر سرم تمام شده بود. خود را عقب کشید و بی‌صدا از اتاق خارج شد.

توی راهرو بیمارستان، هیچ‌کس نبود. صوفی به انتهای راهرو رفت، سرش را به دیوار تکیه داد و آرام‌آرام اشک ریخت. شانه‌هایش آهسته تکان می‌خورد. زینت‌خانم، خدمتکار بخش با دیدن صوفی به طرف او رفت و در آغوشش گرفت. صوفی سرش را روی شانه‌ی زینت‌خانم گذاشت و مثل یک کودک گریست. هرچه سعی می‌کرد، نمی‌توانست جلو گریه‌اش را بگیرد. زینت خانم سروصورت صوفی را غرق بوسه کرد و آهسته گفت: «دخترجان صبر داشته باش!»

صوفی کم‌کم آرام گرفت. صورتش را با دستمال خشک کرد. زینت‌خانم قطره اشکی را که روی گونه‌اش افتاده بود، با دست پاک کرد: «فردا صبح زود می‌روم امامزاده صالح، دوتا شمع روشن می‌کنم.»

صوفی زینت‌خانم را خیلی دوست داشت، صورت مهتابی، موهای نقره‌آبی، چشم‌های پف‌آلود و چین‌های کوچک کنار چشم‌ها، حالت مهربانی به او می‌داد که خاطره‌ی مادربزرگش را در او زنده می‌کرد. صوفی از وقتی یادش می‌آمد، زینت‌خانم در همین بیمارستان خدمتکار بود. شوهرش شاگرد مغازه‌ی پدربزرگش بود و تا وقتی مادربزرگ زنده بود، هر چهاردهم ماه برای روضه به خانه‌ی مادربزرگ می‌آمد و پشت سماور می‌نشست. مادربزرگ هم که مریض شد، به همین بیمارستان آمد و باز همین زینت‌خانم بود که با مقنعه‌ی سفیدش و با دست‌هایی که انگار همیشه آماده‌ی کار بود، زحمتش را می‌کشید و غمش را می‌خورد.

صوفی احساس کرد که سرش گیج می‌رود. دستش را به شانه‌ی زینت‌خانم تکیه داد. زینت‌خانم او را به اتاق مخصوص خودشان برد و روی صندلی نشاند. استکان آب‌قند را به دهانش نزدیک کرد و گفت: «بخور… اگر بدانی چه رنگ‌رویی پیدا کرده‌ای؟»

پرستار وارد شد. زینت‌خانم گفت: «دخترک دارد دستی‌دستی خودش را می‌کشد. دو شب است لب به چیزی نزده.»

دلش می‌خواست کوچک بود و سرش را روی زانوی زینت‌خانم می‌گذاشت. مثل آن‌وقت‌ها که سرش را روی زانوی مادربزرگ می‌گذاشت، چشم‌هایش را می‌بست و زمان را از یاد می‌برد.

پرستار جلو آمد و با دلسوزی گفت: «چاره چیست؟ کاری است که شده!»

زینت‌خانم گفت: «کم دردی نیست. اما خُب، تا بوده همین بوده، آدمیزاد است دیگر.»

صوفی آرام‌آرام اشک می‌ریخت. زینت‌خانم همان‌طور که روی سرش دست می‌کشید، گفت: «من بروم سری به مادرت بزنم و برگردم.»

زینت‌خانم بیرون رفت. چند لحظه در سکوت گذشت.

چشمان قهوه‌ای، بینی کوچک و ظریف و لب‌های باریک پرستار به او حالتی جدی داده بود. پرسید: «مادرت خیلی غصه‌خور است؟»

صوفی با سر تأیید کرد. پرستار توی فنجانی چای ریخت و جلو صوفی گذاشت. بعد گوبلنی را از کیفش بیرون کشید و روی صندلی روبه‌روی صوفی نشست و شروع به دوختن کرد. صوفی دیگر اشک نمی‌ریخت و با چشم‌های مات به تصویر کالسکه‌ای که پرستار می‌دوخت، خیره شده بود. چهار اسب کالسکه را می‌کشیدند. پرستار سوزن را از گوبلن گذراند و گفت: «مشکل تو را می‌فهمم.»

مدتی مکث کرد. پلک‌هایش را مرتب به هم می‌زد. سرش را تکان داد، بعد انگار که با خودش حرف می‌زند، گفت: «من هم تازگی مادرم را از دست داده‌ام…»

آهی کشید: «راستش اول یکه خوردم. هی سرم را زدم به دیوار… دست خودم نبود. بعد دیدم فقط سرم شکسته… همین.»

چند لحظه خاموش شد. بعد گفت: «وقتی دوران کودکی را پشت سر می‌گذاریم، زندگی یواش‌یواش سخت می‌شود. آن‌وقت است که می‌فهمیم کودکی بهشت بود.»

«خیلی می‌بخشید خانوم.»

صوفی برگشت. زن جوانی در چارچوب در ایستاده بود. آهسته گفت: «از درد خوابم نمی‌برد.»

«الان می‌آیم مسکن می‌زنم.»

زن رفت. پرستار گوبلنش را روی میز گذاشت و همان‌طور که بلند می‌شد، گفت: «به این جوانی، کلیه‌هایش را از دست داده.»

زینت‌خانم برگشت: «پدرت رفت، گفت از قولش از تو خداحافظی کنم. مادرت بیدار شده.»

صوفی از اتاق بیرون آمد. سرش گیج می‌رفت. دستش را به در گرفت. صدای زینت‌خانم را شنید: «پدرش، با این کاری که کرد، مادر بیچاره‌اش را کشت.»

«چه کاری؟»

صوفی گوشش را به در نزدیک کرد، اما جز پچ‌پچی نامفهوم چیزی نشنید. دلش می‌خواست برگردد و از زینت خانم بپرسد، اما خجالت می‌کشید. به ‌طرف اتاق مادر به راه افتاد. پشت در اتاق نفس عمیقی کشید و وارد شد. مادر سرفه می‌کرد، سرفه‌هایش کشدار و پشت سر هم بود. صوفی جلو رفت. دست بر پشت مادر گذاشت. آن را چندین بار مالید. از چشم‌های مادرش آب می‌آمد و بدنش می‌لرزید. صوفی دهن و گونه‌های او را با دستمال پاک کرد. مادر نفس بلندی کشید. صورتش سرخ شده بود و قلبش به‌شدت می‌زد. صوفی لیوان آب را به دهانش نزدیک کرد. مادر کمی آب نوشید و لحظه‌ای به او نگاه کرد. بعد با صدای ضعیفی گفت: «دیگر بَسَم است.»

صوفی لیوان آب را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت. مادر آهسته گفت: «به دلم برات شده، دیگر از رختخواب بلند نمی‌شوم…»

صوفی با وحشت به صورت رنگ‌پریده‌ی مادر نگاه کرد. مادر ادامه داد: «آدم تخم مرگ است. کی تا ابد زنده مانده؟»

صوفی مادر را خواباند و نالید: «تو را به خدا بس کن، مادر.»

صوفی دلش می‌خواست می‌توانست آن هیولایی که مادر را تهدید می‌کرد، زیر پاهایش له کند. چه‌قدر در مقابل او خودش را حقیر و ناتوان می‌دید. صدای دکتر در گوشش پیچید: «متأسفانه هیچ کاری نمی‌شود کرد. هیچ کاری. غده همه‌جا را گرفته.» پشتش لرزید و احساس سرما کرد.

چشمان مادر پر از اشک شد. آن دستش را که آزاد بود، دراز کرد. دستمالی برداشت و نم چشمانش را خشک کرد: «دلم می‌خواست شما دوتا را هم عروس کنم. آن‌وقت غمی نبود اگر…»

«مادر، چرا همه‌اش این حرف‌ها را تکرار می‌کنی؟»

«امشب پدرت خیلی مهربان شده بود. می‌گفت خوب که شدی می‌برمت مشهد، زیارت. تو می‌گویی راست می‌گوید؟»

صوفی نگاهش را از چشمان مادر دزدید و سرش را پایین انداخت.

«من که باورم نمی‌شود. سی سال آزگار زنش بودم. دریغ از یک شاه‌عبدالعظیم…» مادر به سرفه افتاد و صورتش سیاه شد. دستش را برای برداشتن لیوان دراز کرد. صوفی لیوان آب را جلو دهانش گرفت. چند قلپ خورد و آرام گرفت.

چند لحظه بعد، دوباره شروع به حرف زدن کرد: «خیر نمی‌بیند… خیلی آزارم داده…»

صوفی دور دهن مادر را با دستمال پاک کرد. لیوان را سر جایش گذاشت و روی مبل نشست.

«راستی دیشب خواب دیدم با مادر خدابیامرزم توی حرم امام رضا هستم…»

قبلاً هروقت به یاد مادرش می‌افتاد، گریه می‌کرد، اما این‌بار حتی یک قطره اشک هم از نریخت.

آهی کشید: «اگر شفا پیدا کردم و پدرت مرا برد، چه بهتر… اما اگر مثل همیشه فقط وعده بود، آن‌وقت، خودمان می‌رویم.»

صوفی لبش را گزید. مادر ادامه داد: «وقتی برویم توی حرم، اول برای تو دعا می‌کنم که سفیدبخت شوی، بعد برای مریم، هرچه باشد او چهار سال از تو کوچک‌تر است.»

لب‌های خشک‌شده‌اش را با زبان‌ تر کرد: «بعد هم دعا می‌کنم انتقالی شوهر زهره درست شود، بیاید تهران پیش ما.»

 مادر چند سرفه کرد: «راستی مادر، به زهره که حرفی نزدی؟»

«نه، چیزی نگفتم.»

«بچه‌ام با چندتا بچه‌ی قدو‌نیم‌قد که نمی‌تواند بیاید.»

همان‌طور که دراز کشیده بود، صوفی را نگاه می‌کرد. چین‌های دور چشم‌هایش عمیق‌تر شده بود. رنگش زرد بود و انگار که دیگر خون زیر پوستش جریان نداشت.

«دکتر می‌گوید باید زیاد نفس عمیق بکشی. می‌گوید باید هوای سالم تنفس کنی.»

چند لحظه مکث کرد. بعد ادامه داد: «هزار دفعه گفتم مرد، این خراب‌شده را بفروش برویم یک جای بهتر، حداقل این‌همه دود نخوریم.»

«مادر، این‌قدر حرص نخور.»

«آخر دلم می‌سوزد، این‌همه پول به چه دردی می‌خورد؟ از قدیم گفته‌اند، برای نهادن چه سنگ و چه زر.»

صوفی سرش را به پشتی مبل تکیه داد و دست‌هایش را دور زانوهایش قفل کرد. روی دیوار سفید روبه‌رو هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. صوفی نگاهش را گرداند. در طرف راستش بالای میز تلفن، فهرست مقررات بیمارستان توی قاب کوچکی دیده می‌شد

«سه‌تا دختر برایش زاییدم عین دسته‌ی گل، آن‌وقت سر پیری مرا جلو سر و همسر کوچک کرد.»

مادر سرش را بلند کرد. دست آزادش را بالا گرفت: «خدایا! من که ازش نمی‌گذرم. تو هم نگذر!»

صوفی روسری‌اش را برداشت و روی شانه‌اش انداخت. سنجاق سرش را باز کرد. موهایش را پشت سرش برد و سنجاق زد.

مادر یک‌ریز حرف می‌زد: «همین کارهای پدرت باعث شد که خاله‌ات تو را به این نازنینی بگذارد و برود دختر آقاداداش را بگیرد. نگفت هرچه باشد این خواهر وصله‌ی تنم است.»

صوفی باتعجب به صورت مادر نگاه کرد. رنگ مادر سفید شده بود.

«وای صوفی…! مادر، خون…!»

صوفی بلند شد و به سوی مادر رفت. مادر به سرم اشاره کرد. سرم تمام شده بود. خون از لوله‌ی مویی بالا می‌رفت. صوفی به راهرو دوید. پرستار توی راهرو، پشت میز اطلاعات نشسته بود.

«سرم تمام شده، خون وارد…»

«نترس جانم. الان می‌آیم.»

و به دنبال صوفی وارد اتاق شد.

مادر وحشت‌زده به سرم نگاه می‌کرد: «خیلی خون ازم رفته؟»

«اصلاً ناراحت نباشید، مسئله‌ای نیست. همه‌اش سه ـ چهار سی‌سی نمی‌شود.»

پرستار باعجله رفت و با یک آمپول برگشت. صوفی مادر را آماده کرد. پرستار آهسته گفت: «مرفین است، الان خوابش می‌برد.»

صوفی به دستشویی رفت و دست‌هایش را شست. نگاهش به آینه افتاد. به کبودی زیر چشم‌هایش نگاه کرد و به فرورفتگی گونه‌ها، انگار مادر بود که از توی آینه به او نگاه می‌کرد.

از دستشویی که بیرون آمد،‌ پرستار رفته بود. چند لحظه بالای سر مادر ایستاد. مرفین داشت اثر می‌کرد. مادر پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت و خوابید.

در باز شد و زینت‌خانم با سینی غذا وارد شد. صوفی به مادر اشاره کرد. زینت‌خانم آهسته گفت: «غذای امشب خوب است. باقلاپلو با گوشت داریم. اگر نخواستی، می‌روم یک ساندویچ برایت می‌خرم. مادرت خیلی سفارش کرده…»

صوفی حرفی نزد.

«تو را به خدا خون به دلم نکن…»

صوفی به صورت مهربان زینت‌خانم نگاه کرد. خجالت می‌کشید دستش را پس بزند. خیلی دوستش داشت. از این‌که این‌همه غمش را می‌خورد و برایش دل می‌سوزاند، تعجب می‌کرد. سینی را روی زانوهایش گذاشت.

«آفرین دختر خوب!»

زینت‌خانم بیرون رفت. صوفی در غذا را برداشت. یک قاشق برنج به دهن گذاشت. گلویش خشک شده بود و نمی‌توانست لقمه را فروبدهد. لقمه را بیرون آورد و توی سطل انداخت.

زینت‌خانم وارد شد و آهسته گفت: «یک قوطی آب‌میوه گرفتم بخوری، شاید دهنت باز شود.»

زینت‌خانم در قوطی را باز کرد و آب‌میوه را توی لیوان ریخت و به دست صوفی داد. صوفی یک جرعه خورد. زینت‌خانم به غذای دست‌نخورده نگاه کرد: «دخترم، با آب خالی که نمی‌شود زنده ماند.»

صوفی لیوان را توی سینی گذاشت. زینت‌خانم به طرف در رفت.

پشت در کمی مکث کرد. برگشت و آرام جلو آمد. جلو صوفی ایستاد و آهسته گفت: «تو که خیال نداری خودت را بکشی!»

صوفی ساکت به زینت‌خانم خیره ماند. زینت‌خانم همان‌طور که به طرف در می‌رفت، گفت: «من برای خودت می‌گویم.»

بلند شد، یک لحظه بالای سر مادر ایستاد. نفس‌هایش نظم گرفته بود. پتو را مرتب کرد. چند لحظه همان‌جا ایستاد و به چشمان گودرفته و لب‌های کبودش خیره شد. زیر لب گفت: «به زهره چی بگویم؟»

ترس عمیقی دلش را تکان داد. انگار باری سنگین را بر دوش می‌کشید.

دکتر گفته بود: «دیگر خیلی دیر شده.»

قلبش ناگهان آتش گرفت. انگار خنجری در آن فروکردند. سرش را روی دست‌هایش گذاشت. صدای خنده‌ای از بیرون به گوشش خورد. زیر لب گفت: «بخندید…! باز هم بخندید! خدا کند همیشه خوشحال باشید. ای کاش من هم می‌توانستم!»

بغضش ترکید و اشک، آرام آرام به روی گونه‌هایش غلتید.

یک لحظه دست مادر را روی شانه‌اش حس کرد. سرش را بلند کرد. زینت‌خانم یک دست ملافه‌ی تمیز به دستش داد. بعد مبل‌ها را کنار دیوار گذاشت. در کمد را باز کرد و تختخواب تاشو را بیرون کشید و آهسته گفت: «همه خوابیده‌اند، تو هم بخواب دخترم.»

زینت‌خانم چراغ را خاموش کرد و رفت. صوفی روی تختخواب دراز کشید. چشم‌هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد بخوابد. خوابش نمی‌برد. گیج و کلافه زیر لب نالید: «ای کاش به دنیا نیامده بودم.»

هوا خفه بود و همه‌جا بوی داروی ضدعفونی می‌داد. احساس خفگی می‌کرد. روسری‌اش را از روی شانه برداشت و یقه‌اش را باز کرد. خستگی او را از پا انداخته بود اما خوابش نمی‌برد.

بلند شد. چراغ را روشن کرد. تست‌های زیست‌شناسی را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.

مادر بالای سرش ایستاده بود: «چقدر می‌‌خوانی، مادر! یک کم به خودت برس. دخترهای هم‌قد تو، روی یک آجر هزارتا چرخ می‌زنند. آن‌وقت تو نشسته‌ای یک گوشه و همه‌‌اش درس می‌خوانی.»

صدای سرفه‌های مادر، صوفی را به خود آورد. کتاب را بست و بلند شد. مادر تکان سختی خورد. صوفی پتو را کمی پس زد. خواست پنجره را باز کند اما به یاد شش‌های مادر که افتاد، پشیمان شد. هیچ‌وقت خودش را در چنین وضعی ندیده بود. « عزیز آدم توی آتش باشد و پاهای خودت هم بسته.»

دکتر گفته بود: «دیگر انتظار معجزه هم نمی‌شود داشت.»

اگر همین‌طور می‌گذشت، ساعت‌ها و لحظه‌ها خفه‌اش می‌کردند. این درد داشت قلبش را پاره‌پاره می‌کرد.

سرش را میان دست‌ها گرفت و لبه‌ی تختخواب نشست.

«مادر، الهی فدایت بشوم، چه‌قدر بی‌خوابی می‌کشی، می‌ترسم مریض شوی‌ ها!»

«مامان، اگر کنکور قبول نشوم، آن‌وقت پدر روزگارمان را سیاه می‌کند.»

نفس‌های مادر به شماره افتاده بود. صوفی چند لحظه به صورت درهم فشرده‌ی او نگاه کرد. پتو را کاملاً عقب زد. مادر تکانی خورد و دوباره آرام گرفت. با وحشت به مادر خیره شده بود. سرش دم‌به‌دم سنگین‌تر می‌شد. دلش می‌خواست با تمام وجود فریاد بزند.

نگاهش به گل‌های پژمرده‌ی درون گلدان افتاد، رویش را برگرداند. درِ رو به مهتابی را آرام باز کرد و بیرون رفت و آن را پشت سر آهسته بست و به آسمان خیره شد. قرص کم‌رنگ ماه که هاله‌ای دور آن‌ را گرفته بود، در وسط آسمان بود. کمی دورتر از آن ستاره‌ی روشنی می‌درخشید که از کودکی آن را می‌شناخت. همیشه دلش می‌خواست دستش را دراز کند و آن ‌را بچیند. مادر می‌گفت: «هرکس یک ستاره توی آسمان دارد.»

شب‌های تابستان که پشت‌بام می‌خوابیدند، ساعت‌ها به ستاره‌ها نگاه می‌کرد: «مامان، آن ستاره که خیلی روشن است، اسمش چیست؟»

«ستاره‌ی زهره.»

«پس ستاره‌ی من کو؟»

«مال تو… آهان… آن‌جاست.»

«اسمش صوفی است؟»

«نه مامان. اسمش جُدَی است.»

دنبال ستاره‌اش گشت. آن را پیدا کرد. ستاره‌اش به او چشمک می‌زد.

با شنیدن صدای تلنگر خفیفی که به پنجره می‌خورد، برگشت.

زینت‌خانم بود که با دست اشاره می‌کرد. به اتاق دوید. مادر داشت به‌سختی سرفه می‌کرد.

زینت‌خانم دندان‌هایش را به هم فشرد: «مردک نامرد!»

نگاه صوفی یک لحظه روی صورت زینت‌خانم ثابت ماند. صورتش سیاه شده بود. زینت‌خانم ظرف را از جلو دهن مادر کنار برد و روی میز گذاشت. صوفی پشت مادر را مالید. یک لحظه نگاهش به درون ظرف افتاد، پر از خون بود.

عرق به پیشانی‌اش نشست. زینت‌خانم با دستمال دهن مادر را پاک کرد. مادر نگاه بی‌رمقش را به او دوخت. صوفی سرش را پایین انداخت. پرستار با سرنگ وارد شد. زینت‌خانم با کمک صوفی مادر را خواباند. پرستار آهسته کنار گوش صوفی گفت: «یک مسکن خیلی قوی بهش زدم، دیگر بلند نمی‌شود.»

زینت‌خانم ظرف را برداشت و وقتی همراه پرستار بیرون می‌رفت، گفت: «دخترم، کمی استراحت کن.»

چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. دلش می‌خواست از زینت‌خانم سؤال کند. حس مرموزی به دلش چنگ می‌زد. پلک‌هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد بخوابد. شروع کرد به شمردن، «یک، دو…». شب‌هایی که بی‌خوابی به سراغش می‌آمد، این تنها راه چاره‌ای بود که می‌شناخت.

یک لحظه خوابش برد، اما از صدای ناله‌ی مادر بیدار شد. بوی داروی ضدعفونی همه‌جا را پر کرده بود. احساس سرما کرد. ملافه را آهسته رویش کشید و خودش را زیر آن جمع کرد. احساس خفگی می‌کرد. بلند شد. لای پنجره را کمی باز کرد. هوای پاک به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. اما یک لحظه به یاد مادر افتاد. پنجره را بست و پشت آن ایستاد.

نگاهش را به آسمان دوخت. ستاره‌ای افتاد و خطی از نور به دنبالش کشیده شد. مادربزرگش همیشه می‌گفت: «وقتی ستاره‌ای می‌افتد، یک روح می‌رود آن بالا، پیش خدا.» پرده را انداخت و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت.

نور سرد مهتابی همه جا پخش بود. صدایی جز تیک‌تاک ساعت دیواری راهرو شنیده نمی‌شد. از اتاقی صدای ناله‌ی خفیفی به گوش می‌رسید. صوفی آهسته به طرف انتهای راهرو قدم برمی‌داشت.

چراغ اکثر اتاق‌ها خاموش بود. در انتهای راهرو تصویر زنی که انگشت به بینی گذاشته بود، دیده می‌شد. صوفی پشت پنجره زیر تصویر ایستاد. در دورترین نقطه‌ی شهر، چند چراغ سوسو می‌زدند. صوفی نگاهش را بالا کشاند. ستاره‌اش چشمک زد. صوفی به آن خیره شد، بعد برگشت و دوباره شروع به قدم زدن کرد. ناگهان خودش را نزدیک در اتاق پرستارها دید. صدای زینت‌خانم را شنید که می‌گفت: «مادرمُرده چیزیش نبود که. یک آسم ساده داشت. از وقتی شنید مردک صاحب پسر شده، حالش بدتر شد.»

سرش را جلوتر برد. پرستار پرسید: «دخترها چی؟… می‌دانند؟»

«نه، غصه‌اش همین است دیگر!»

دستش را به دیوار گرفت. چند لحظه ایستاد. بعد، با قدم‌های آهسته به طرف اتاق رفت. چراغ را روشن نکرد. از نور مهتابی راهرو، اتاق کمی روشن بود. چند لحظه لبه‌ی تخت نشست. بعد بلند شد و به کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد. کمی دورتر لامپ سبز «الله» بر بالای مسجدی روشن بود. نگاهش را به بالا کشاند و به دنبال ستاره‌اش گشت. ستاره‌اش را پیدا کرد. نگاهش به بنات‌النعش که افتاد، پشتش لرزید؛ سه دختر به صف، پشت سر تابوتی، در آسمان ایستاده بودند.

 

درباره نویسنده:

منصوره شریف‌زاده متولد۱۶ دی ۱۳۳۲ نویسنده و مترجم ادبیات بزرگسالان ایرانی است. نخستین رمان او با عنوان چنار دالبتی در سال ۱۳۸۱ منتشر شد.