من که خودم نبودم

نویسنده

» اولیس

گونتر گراس

ترجمه‌ی کامران جمالی

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

(توضیح: «شورش مشتزن‌ها» که با نام‌های قیام بوکسورها و جنبش ایهتوان نیز شناخته می‌شود، جنبشی میهن‌پرستانه بود که توسط انجمن هماهنگی درستکار در سال‌های بین ۱۸۹۸ و ۱۹۰۱ در چین رخ داد. این جنبش بر ضد امپریالیسم خارجی و مسیحیت بود. این برپاخاستن در جواب دخالت‌های بیگانگان در چین بود که ناراحتی معترضان دلایل گسترده‌ای از تجار تریاک، تهاجم سیاسی و دخالت‌های اقتصادی گرفته تا تبلیغات مبلغین مسیحیت را در برمی‌گرفت. در چین احساسات عمومی علیه بیگانگان با قراردادهای نابرابری که دولت ضعیف چینگ توان مقاومت در برابر آن‌ها را نداشت بیشتر می‌شد. با بهره‌برداری مبلغین مسیحی از وضعیت دولت چین و غصب زمین‌ها و دارایی‌های روستاییان برای کلیسای خود نارضایتی مردم بیشتر می‌شد. این احساسات عمومی سرانجام منجر به شورشی خشونت‌بار علیه بیگانگان شد. در داستان کوتاه زیر، گونتر گراس با ایجاز و قدرتی مثال‌زدنی، به فاجعه‌ی فروپاشی جنبش‌ بوکسورها اشاره می‌کند.)

من که خودم نبودم، در همه‌ی آن سال‌ها همکاری می‌کردم. البته همیشه در خط مقدم نبودم چون، از آن‌جایی که جنگ حضور مداوم داشت، امثال من ترجیحا به پشت جبهه پس می‌کشیدند. اما در اوایل جنگ با چینی‌ها که گردان ما در برمرهافن رژه می‌رفت، در مقدم‌ترین صف جناح میانه قرار داشتم. تقریبا همه‌ داوطلب شده بودند اما از شهر اشترابینگ فقط من خودم را معرفی کرده بودم، اگرچه به تازگی با رزی ترزه‌ی عزیزم نامزد کرده بودم.

هنگامی که سوار کشتی می‌شدیم ساختمان ماوراء بحار نُرد دویچه لوید را پشت سر و خورشید را پیش رو داشتیم. قیصر روی سکوی مرتفع مقابل ما بی‌باکانه سخن‌رانی می‌کرد. کلاه‌های لبه پهن نویی موسوم به زود وستر چشم‌های ما را از نور خورشید محافظت می‌کرد. نونوار شده بودیم. اما قیصر کلاه خود ویژه‌ای به سر داشت که بر زمینه‌ی آبی آن عقابی می‌درخشید. درباره‌ی وظایف سنگین ما و دشمن بی‌رحم سخن‌رانی می‌کرد. سخنانش هیجان‌انگیز بود. گفت: «پیاده که شدیم بدانید که نه عفو در کار است و نه اسارت…» سپس درباره‌ی اتسلِ پادشاه و هون‌های خانه به دوشش صحبت کرد. از قوم هون «با آن‌که بی‌رحمانه همه‌چیز را ویران می‌کردند» ستایش کرد. این مناسبتی شد که سوسیالیست‌ها بعدها هون‌نامه‌های وقیحانه‌ای چاپ کنند و سخنان قیصر درباره‌ی هون‌ها را به طرز توهین‌آمیزی به سخره بگیرند. در پایان سخنرانی‌اش دستوراتی برای لحظه‌ی ورود به چین صادر کرد: «راه را برای ورود فرهنگ هموار کنید، یک بار برای همیشه!» سه بار هورا کشیدیم.

برای منی که اهل باوارایای سفلی هستم این سفر دریایی طولانی بسیار ناخوشایند بود. وقتی که بالاخره به شهر تینت سین وارد شدیم همه رسیده بودند. انگلیسی‌ها، آمریکایی‌ها، روس‌ها و حتی ژاپنی‌های واقعی و سپاهیان کم‌شماری از کشورهای کوچک. انگلیسی‌ها در حقیقت هندی بودند. تعداد ما در ابتدا کم بود، اما خوشبختانه توپ‌های نوی پنج سانتیمیتری با شلیک سریع در اختیار داشتیم. ساخت کارخانه‌ی کروپ. آمریکایی‌ها مسلسل‌های ماکسیم‌شان را آزمایش می‌کردند. وسیله ای حقیقتا شیطانی. این بود که پکن به سرعت تسخیر شد. آخر وقتی گروهان ما وارد پکن شد، به نظر می‌رسید که همه‌چیز به پایان رسیده است. چیزی که باعث تاسف‌مان شد. با وجود این شماری از بوکسورها هنوز آرام ننشسته بودند. به آن‌ها این نام را داده بودند، چون آن‌ها گروهی مخفی بودند به نام تاتائوهی که به زبان ما می‌شود «کسانی که با مشت نبرد می‌کنند» از این رو ابتدا انگلیسی‌ها و سپس همه درباره‌ی قیام بوکسورها صحبت می‌کردند. بوکسورها از خارجی‌ها نفرت داشتند چون خارجی‌ها به چینی‌ها همه‌جور چیزی می‌فروختند و انگلیس‌ها به ویژه دل‌بستگی خاصی به فروش تریاک داشتند. همان شد که قیصر فرمان داده بود: اسیر نگرفتیم.

به منظور ایجاد نظم، بوکسورها را در میدانی کنار دروازه‌ی شین من درست در برابر دیوار - که «مندچو-شهر» را از بخش معمولی پکن جدا می‌کند- ردیف کردیم. آن‌ها را با موهای بافته‌شان به هم بسته بودند. چیزی که صحنه را مضحک می‌کرد. سپس دسته‌دسته تیرباران کردند یا تک‌تک گردن زدند. درباره‌ی این وقایع هولناک کلامی مرگ‌آمیز برای نامزدم ننوشتم. فقط درباره‌ی تخم مرغ صدساله و پختن کوفته‌ی آب‌پز به شیوه‌ی چینی نوشتم. انگلیسی‌ها و ما آلمانی‌ها بیش از هرچیز مایل بودیم در یک روند کوتاه‌مدت آن‌ها را با تفنگ بکشیم. در حالی که ژاپنی‌ها بنا بر سنت کهن و مورد احترام‌شان گردن می‌زدند. اما بوکسورها ترجیح می‌دادن تیرباران شوند چون هراس داشتند که همین الان مجبور شوند سر در بغل در جهنم به این سو و آن سو بروند. جز این هراسی نداشتند. یکی از آن‌ها را دیدمکه پیش از تیرابارن با ولع یک شیرینی برنجی می‌خورد که در شربت خیسانده شده بود.

در میدان شین من باد کویری می‌وزید و همه‌جا ابرستون‌هایی از غبار زردرنگ را به هوا بلند می‌کرد. همه‌چیز زرد بود. ما هم همین‌طور. این را برای نامزدم نوشتم و اندکی شن کویری برای او در پاکت ریختم. اما چون جلادان ژاپنی موهای پشت گردن بوکسورها را که پسرهای جوانی مثل خود ما بودند می‌بریدند تا ضربه کاری‌تر شود انبوهی گیش چینی در گرد و خاک میدان افتاده بود. یکی از آن‌ها را برداشتم و به عنوان یادگاری به کشورم فرستادم. بعد از بازگشت به وطن، برای سرگرم‌کردن دیگران آن را در بالماسکه‌ها بر سرم می‌گذاشتم تا روزی که نامزدم این رهاورد را در آتش سوزاند. رزی دو روز پیش از ازدواج‌مان گفت:

«همچین چیزی ارواح رو میاره تُو خونه.»

اما این خود داستان دیگری است.

درباره‌ی نویسنده:

گونتر گراس در سال ۱۹۲۷ در دانتسیگ لهستان، از پدری پروتستان و مادری کاتولیک، زاده شد.
گراس تحت تأثیر تربیت کاتولیکی مادر، به خدمت در کلیسا مشغول شد و با نوجوانان خادم در اجرای مراسم نمازگزاری شرکت می‌کرد. در پانزده سالگی برای گریز از محیط تنگ و فقیرانه‌ی خانوادگی، خدمت در ارتش هیتلری را با رغبت پذیرفت و در هفده‌سالگی به لشکر دهم توپخانه‌ی اس اس فروندبرگ فرا خوانده شد.

گونتر گراس پس از مجروح‌شدن در تاریخ ۲۰ آوریل ۱۹۴۵، در تاریخ ۸ می ۱۹۴۵ در مارین باد دستگیر و به اسارت نیروهای آمریکائی درآمد و تا۲۴ اوریل ۱۹۴۶در بازداشتگاه بود. گراس در بازجوئی‌های مقدماتی افسران آمریکائی، به عضویت خود در شاخه‌ی مسلح حزب نازی موسوم به اس‌اس اعتراف کرد، ولی تا سال ۲۰۰۶ افکار عمومی را از آن آگاه نکرد. بیان این مسئله در رسانه‌های عمومی، جنجال بسیار به پا کرد. او سال ۱۹۴۷/۱۹۴۸ در دوسلدروف یک دوره‌ی کارآموزی را در کارگاه سنگ‌تراشی به پایان رساند و سپس در آکادمی هنر دوسلدورف تا پایان سال ۱۹۵۲ به تحصیل در رشته‌ی پیکرتراشی و قلم‌سیاه پرداخت. سال‌های ۱۹۵۳/۱۹۵۶ در دانشکده‌ی هنرهای تجسمی در برلین ادامه‌ی تحصیل داد. او پس از اتمام تحصیلات به پاریس رفت و تا سال ۱۹۵۹ در آن‌جا اقامت کرد.

گراس در سال ۱۹۶۰ دوباره به برلین بازگشت و تا سال ۱۹۷۲ آنجا سکونت کرد. او سال‌های ۱۹۷۲/۱۹۸۷ در یکی از شهرهای کوچک استان شلزویگ هولشتاین زندگی کرد. او سال ۱۹۵۴ با یک دانشجوی سوئیسی ازدواج کرد که این پیوند زناشوئی تا سال ۱۹۷۸ دوام داشت و ثمره‌ی آن پنج فرزند بود. گراس سال ۱۹۷۹ برای بار دوم ازدواج کرد و به اتفاق همسرش راهی هندوستان شد و برای شش ماه در کلکته زندگی کرد.

گراس در سال ۱۹۹۹، جایزه‌ی نوبل ادبی را با کتاب «قرن من» به دست آورد.