حیف که جای آقای آیت الله خامنه ای نیستم (البته از جنبه دیگرش خدا رو شکر که نیستم!) به هر حال اگر جای ایشان بودم، می دادم سر تا پای این علی آقای مطهری را طلا بگیرند. یا حتی به جای اینهمه خط و نشان و تهدید، می سپردم عمامه تا صندل (به جای سر تا پا) سید محمد خاتمی را هم فول جواهر بگیرند.
آقای خامنه ای قدر منتقدان خیرخواه خود را نمی داند و نمی داند که آنکه خیر دنیا و آخرت را نصیب آدمی می سازد، همین ها هستند و نه مگسان گرد شیرینی که “دشمن دانا بلندت می کند، بر زمینت می زند نادان دوست…”
چقدر گفتند و تکرار کردند که ای “آقا”، ای “مقام”، ای “معظم”، ای “رهبری”، حواست به این حاج محمود احمدی نژاد باشد که این موجود یک متر و نیمی، دستکم دو سه برابر بیشتر از اینی که می بینی زیر زمین قایم کرده و خبر نداری.
آخر آقا؛ این هاشمی 50 سال است با تو نان و نمک خورده، رفیق گرمابه و گلستان هم بودید، اصلا صندلی امروزت را از زبان دیروز او داری، چقدر عاشقانه و با ناز و غمزه و بغض و آه بهت گفت که این بابا شوخی ندارد، به امروزش نگاه نکن، خرش که از پل بگذرد می زند خر من و تو را با هم از پل می اندازد.
ای بابا، آخر مگر آدم اینکاره، رفیق نیم قرنی خودش را در یک هفته می فروشد که تو فروختی. یا نکند موضوع فراتر از این حرفها و زمان ها باشد و ما خبر نداشته باشیم..؟ با خودت نگفتی اینی که الان دارم در خطبه ها می گویم که نظرات این نو آمده به بازار از نظرات آن کهنه یار به من نزدیکتر است، چه تاثیری در دیگر “کهنه” ها دارد؟ نگفتی “فسیل” ها از خودشان نمی پرسند اینکه اکبر هاشمی رفسنجانی را به ثمن بخس به این تازه از راه رسیده می فروشد چرا فردا و پس فردا با ما همین نکند؟
تازه شاکی هم شده بودی که چرا فسیل ها اکثرا ساکت شده اند و در حمایت از بصیرت و مدیریتت در گذران به سلامت “فتنه” سخن نمی گویند…
چقدر بهت گفتند ما خیرت را می خواهیم حاجی و او خیرت را نمی خواهد. بازی را بلد است، اینکاره است، مار خورده تا افعی شده. درسته که تو هم کاربلدی و کاردرست، درسته که به جای مار خوردن و افعی شدن، افعی بلعیدی و اژدها شدی، درست که همه را پیچوندی و به اینجا رسیدی و باز هم می پیچونی تا به جاهای دیگر برسی، درسته که این بابا ماری است که از آستین خودت بیرون زده و جوجه ای است که از تخم خودت سر در آورده ولی یک جای “نطفه” اش ایراد و اشکالی داشت از همان اول…
هی هشدار و انذارت دادند که این بابا، پسر نوح هم که باشد با “بدان” نشسته و خاندان نبوتش گم شده، شاید هم از همان ابتدا گم کرده بود و هی دم گوشت گفتند و هی جاهای دیگر فریاد کشیدند که این عزت و آبروی نیم بندی را که از پس این ده ـ– بیست سال ذره ذره جمع کردی و از اول هم به تار مویی و حالا با کلی ارفاق به کش شلواری بند است را به سرنوشت کسی گره نزن که نه دل در گروی رویت دارد و نه سری در سودای مویت، نه دلی به تو بسته دارد و نه قلبی از تو خسته…
خلاصه که گوش نکردی و طلا و جواهر نگرفتی که نگرفتی هیچ، فحش و فضاحت هم نثارشان کردی و به جای “سر” و “دوک” و “لرد” به “بی بصیرت” و “فتنه گر” ملقبشان کردی که چشم ندارند ببینند ام القرای جهان اسلام در حال پیشروی در جان و دل مسلمین و مسلمات جهان است و نزدیک است که شرق تا غرب و شمال تا جنوب عالم را در نوردد و مانند فرش و پسته و نفت ایرانی، انقلاب اسلامیمان را هم به جهانی صادر کنیم که وعده “امام” بود و تو هم که تبلور و تجسم خط امام.
گوش نکردی و گفتی مرغ همین یک دانه پا را دارد که من می گویم، به قم که رفتی و با روحانیون آستان و دربارت که نشستی گفتی خیالت راحت است که این بابا، گوشت را که بخورد استخوان را لااقل دور نمی اندازد. از خودمان است و به سازمان ملل که می رود از دو روز قبلش تنم نمی لرزد که لازم نیست به زور بهش بگویم شده در توالت هم پنهان شوی با طرف روبرو نشو. ایضا حاج آقا جنتی هم پیچ رادیو را که باز می کند تنش نمی لرزد اگر طرف در مجلس شورا حاضر شده باشد.
خلاصه که پس از هشت سال (البته آنطور که در همان مجلس قم گفتی و دهان باز مانده از حیرت روحانیون باسابقه را هم دیدی) پس از 16 سال، خیالت از “مسائل اصلی” جمع است و “مسائل فرعی” را هم می شود زیر سیبیلی رد کرد و به قول خودت “حالا یک تشری می زنیم و حل می شود.”
بالاخره وقتی مشاوران و دم خوران و نزدیکان آدم، طائب و نقدی و حجازی و آقا مجتبی و آقا وحید و مانند اینها باشند و پس از سالها حتی هاشمی و خاتمی و کروبی و ناطق و امینی و امامی کاشانی و مهدوی کنی و حسن روحانی و دعاگو و… یا راهی به درگاهت نداشته باشند و یا اگر دارند حرفشان به دیوار می خورد و کمانه می کند به سمت خودشان، همین می شود که الان شده دیگر آقا…
این “کمانه” نکته بسیار مهمی است. اصلا تمام حرف این مقال هم همین “کمانه” کردن است، همان کاری که محمود قصه ما اندک اندک با تو کرد و همانطور که در بالا عرضش رفت، نه دیدی و نه به حرف آنها که می خواستند به زور هم که شده به چشمت بیاورند گوش دادی.
25 بهمن روز خوبی نبود آقا برایت. اگر به جای داغ و درفش و شیشه نوشابه و سرب داغ و تحقیر و میکروب، کمی (تنها کمی) در باغ “سبز” به این مردم نشان داده بودی شاید (تنها شاید) کار به اینجا نمی رسید که در 25 بهمن رسید.
من خودم این مردم را می دیدم که قبل از 22 خرداد در کوچه و خیابان و میدان، پوسترهایی که عکس تو و آن یار سفر کرده را در کنار عکس سید سبز داشت در دست می گرفتند و آن بابای یک و نیم متری را دست می انداختند.
کسی به تو کاری نداشت آقا… گفتند این بابا برود و این سید بیاید تا ما قدری نفس بکشیم. نخواستی، نگذاشتی… حواست نبود که این بابا راه و رسم بازی را خوب بلد است…
آنقدر که آن مردم را از “رای من کجاست؟” و “دروغگو دروغگو، 63 درصدت کو” در تابستان و پاییز و زمستان 88 به “مبارک، بن علی، نوبت سید علی” زمستان 89 رساندی…
راستی در تمام این مدت ندیدی که محمود و دوستانش یک کلمه هم از فتنه نمی گویند؟ حواست نبود که چقدر از این وضعیت راضی اند و خودشان را هنرمندانه کنار کشیده اند تا هرچه تیر غیب و آشکار است به سوی تو “کمانه” کند؟
ندیدی آقا، نه دیدی، نه خواستی، نه گذاشتی… حالا دیگر آن بابا نیست که باید جواب این مردم را بدهد… حیف….