موضوع محوری این مطلب به پرسشگرفتنِ تفسیر رایج در باره قصه “زنی که مردش را گم کرد” نوشته صادق هدایت است. زیرا این تفسیر مسلط - به طور قصدناشده - برداشتی خاص از قصه را در فضای ادبی ما جا انداخته که گویا زن قصه (زرینکلاه) از کتکها و شکنجههای هر روزۀ شوهرش، “کیف میکند”. برخی شارحان آثار هدایت که طی دهههای اخیر این تفسیر را مدام بازآفرینی و رواج دادهاند حقیقتاً باور دارند که شکنجهخواهی زرینکلاه ناشی از ابتلا به نوع خاصی از بیماریهای روانتنی – موسوم به مازوخیسم – است. با وجود حاکمیت بلامنازع این تفسیر اما میتوان چند پرسش را با شارحان آثار هدایت و همفکران ایشان به اشتراک گذاشت: آیا زرینکلاه واقعاً از شکنجهشدن لذت میبرد؟ و اگر چنین است آیا علتاش وجود بیماری خودآزاری-مازوخی است یا شاید نوعی تمایل و کشش غریزی جنس مؤنث نسبت به اقتدار مذکر باشد، یعنی کششی ناخودآگاه که فیلسوفی برجسته همچون “نیچه” را به ثبت جمله مشهورش “به سراغ زنها میروی، تازیانه را فراموش نکن” وا میدارد؟… جستوجو برای پاسخ به پرسشهایی از این دست، گزارش کنونی را شکل داده است.
زندگی “زرینکلاه” و قرائتِ شارحان آثار هدایت
به تجربه میدانیم که هر متن ادبی به ویژه اگر “داستان” باشد بنا به تفسیر و قرائت ما خوانندهگان “معنا” پیدا میکند. جانمایه این سخن آن است که “معنا”ی هر داستان یا افسانهای به گوهر، سیّال و تغییرپذیر است و هیچ قصهای به خودی خود معنا و تفسیر یکّه و مطلقی ندارد. از سوی دیگر گفتمانهای مسلط بر جامعه در زمان قرائت داستان نیز معناشدنِ آن را در ذهن خوانندهگان، به شدت تحت تأثیر قرار میدهند. برای مثال، هشتاد سال پیش صادق هدایت قصه “زنی که مردش را گم کرد”[۱] را نوشت. این داستان که از منظر زاویه دید نویسنده نسبت به “شکنجهشدنِ زنان”، همچنان محل مناقشه است حکایتِ زندگی اندوهبار زنی روستایی به نام “زرینکلاه” است که عشق صادقانه به مردی جوان (گُلببو) و تصوّر خیالانگیز رهایی از منجلاب فقر و فائقۀ خانۀ پدری، او را به حرکتی جسورانه وا میدارد و به رغم مخالفت شدید خانواده (مادرش) سرانجام با گُلببو ازدواج میکند. آنها برای شروع زندگی مشترکشان، از روستا به پایتخت مهاجرت میکنند و در خانهای محقر در محله “سرچشمه” ساکن میشوند. اما پس از دوماه که از ازدواجشان میگذرد “بدن” زن توسط شوهرش، هر روز در معرض شکنجه و آزارهای وحشیانه قرار میگیرد. کتکهای هر روزۀ گُلببو نزدیک به دو سال ادامه مییابد و زرینکلاه نه تنها به کتکهای شوهرش معترض نیست بلکه با هر روز تحمل شلاق و شکنجه، به مردش وابستهتر هم میشود! دو سال به همین منوال میگذرد تا این که روزی گُلببو ناگهان زن - و فرزند تازه متولدشدهاش - را به امان خدا رها میکند و به روستای محل تولدش در مازندران، باز میگردد و آن جا، زن دوم اختیار میکند.
فرآیند خلق مضامین این قصه - و نیز برخی شارحان آثار هدایت که پس از خودکشی نویسنده، آن را تفسیر کردند - عمدتاً زیر تأثیر گفتمانهای ادبی مسلط بر آن دوره (متأثر از آراء روانکاوی فروید) قرار داشتند در نتیجه، رفتار “زرینکلاه” را - در مواجهه با خشونت شوهرش - به “طرز رفتار مازوخیستی زنی بیمار” که از شکنجهشدن “لذت میبَرد” تعبیر کردند و این تفسیر روانکاوانه، تا بهکنون، رایج و مسلط است. برخی خوانندهگانِ معاصر آثار هدایت نیز که با استفاده از حقوقشان در تفسیر متن، نویسندۀ تحسینشدۀ این قصه را به “تحقیرکردن زنان” متهم میکنند احتمالاً مستندشان همین تفسیر رایج است.
همچنین این دسته از خوانندهگان هدف هدایت از نگارش این داستان را منطبقکردنِ صوری و “ارادهگرایانه”ی نظریههای جدید روانکاوی روزگارش - از جمله اثبات همین روحیه «خودآزاری/ مازوخیسم» - بر تمایلات جنسی و الگوی رفتاری زن ایرانی میدانند و جالب است که شماری از پژوهشگران و منتقدان ادبی برجسته – از جمله محمدعلی همایون کاتوزیان – نیز بر این رهیافت مُهر تأیید زدهاند. برای نمونه دکترکاتوزیان مینویسد: “این داستان به احتمال زیاد آگاهانه بر اساس پارهای مقولات علم روانشناسی نوشته شده است. خواننده در این داستان با زن دهاتی رو به رو میشود که تمایلات مازوخی دارد”.[۲] این قصه در “ویکیپدیا، دانشنامه آزاد” نیز با همین تعبیر، معرفی شده است: “زنی که مردش را گم کرد نام داستان کوتاهی از صادق هدایت است که در سال۱۳۱۲در مجموعه “سایه روشن” به چاپ رسانید. این داستان به امور و روابط جنسی زنی مازوخیست میپردازد.”[۳]
اما میشود از زاویه دیگری هم به رفتار نامتعارف زرینکلاه نگریست. این زاویۀ دیگر یا رهیافت دوم، با تکیه بر یافتههای جدیدتر علم روانکاوی، نکاتی معاصرتر در این قصه میبیند و به طور ویژه “رابطه بغرنج قربانیِ شکنجه را با شکنجهگرش” مورد ملاحظه قرار میدهد. از دریچۀ این تفسیر دوم، و با تکیه بر افق گستردهتر دانستههای اکنونیمان متوجه میشویم که “سرسپردگی” زنِ قصه (زرینکلاه) به مردی که مدام تن و بدن او را به طرز خشونتباری دستکاری میکند در واقع سرسپردگی ناگزیر زنی “به دام افتاده” است که به دلیل تحمل “بلندمدتِ” شکنجه، به تدریج عزت نفس، فردیت، سلامتِ روان و قالبهای شخصیتاش را در مقابل شکنجهگرش از دست داده است. یعنی ما در این داستان با “وابستگی نامتعارفِ” زنی مواجه هستیم که وابستگیاش، نتیجۀ مستقیم اِعمال یکی از بیرحمانهترین و پنهانترین خشونتهای رایج جهان (“خشونت خانگی”) است. در حقیقت با انسان بیپشتوانهای که “خود واقعیاش” - به دلیل تحمل طولانیمدتِ خشونت - از درون فروپاشیده و به “تندیس حقارت و استیصال” تنزل یافته روبهروییم، نه لزوماً با زن بیماری که از نظر برخی شارحانِ آثار هدایت “از شکنجهشدن لذت میبرد.”!
حتا از منظر روانکاوی فروید هم اگر به این رابطه نگاه کنیم باز هم نمیتوانیم به ضِرس قاطع، این زن روستایی و زحمتکش را به بیماری مازوخیسم متهم کنیم. زیرا او به واسطۀ روحیه مقاومی که تا پیش از ازدواج، ازش سراغ داریم طبعاً با “غریزه مرگ” و “میل به تخریب خود و دیگری”، فرسنگها فاصله دارد اتفاقاً زرینکلاه شور و غریزۀ زندگی دارد: عاشق میشود و به رغم مخالفت خانوادهاش، با گُلببو ازدواج میکند، برای استحکام و تداوم زندگی مشترکشان ازخودگذشتگی نشان میدهد، مولّد است و بچهدار میشود، حتا برای یافتن شوهرش سفری حماسی را آغاز میکند و..و..و.. این در حالی است که جامعهشناسانی چون فیرکاند و پس از او زیگموند فروید، بیماری مازوخیسم را زاییدۀ میل به تخریب (غریزه مرگ) دانستهاند. اریک فروم مینویسد: فروید به این نتیجه رسید که مازوخیسم اصولاً محصول چیزی است که وی بدان “غریزه مرگ” نام داد.[۴]
شخصیت “متعارفِ” مردان خشونتپیشه
میدانیم که میان واکُنش قربانیِ شکنجه (محکوم) با کُنش شکنجهگر (حاکم)، میان مظلوم با ظالم، میان استثمارشونده و استثمارکننده، و میان زندانی با زندانباناش معمولاً روابطی خاص و پیچیده شکل میگیرد یعنی نوع شخصیت و طرز برخورد حاکم و زندانبان هم خواه ناخواه بر رفتار محکوم تأثیر میگذارد. به همین سبب نیز بسیاری از روانکاوان و پژوهشگران حوزه رفتارشناسی به منظور شناختِ رفتار قربانیانی که در محیطهای گوناگون (در خانه، محیط کار یا در زندانها) به دام خشونت اسیر میشوند، تحقیقاتشان را فقط به دایره واکنشهای فرد قربانی، محدود و ملزم نمیکنند زیرا به درستی معتقدند که برای درک و فهم واکنشهای نامتعارفِ قربانیِ شکنجه، لازم است که شخصیت و رفتار شکنجهگر نیز به تناسب، مورد مطالعه قرار گیرد. بنابراین شاید از این منظر متفاوت یعنی از دریچۀ واکاوی شخصیت و رفتار شکنجهگر (در اینجا گُلببو) بتوان برخی گرهها و ابهامهای رفتار زرینکلاه را گشود و همهنگام به لایه نهفته دیگری در مضمون محوری داستان نیز دست یافت زیرا در میان ماجراهای این قصه، شکنجهشدن زن توسط شوهرش، نقش کلیدی دارد؛ و همان طور که در بالا هم گفته شد “گُلببو” شوهر زرینکلاه، مردی پرخاشجو و بسیار خشن است و در طول دو سال زندگی مشترکاش با زرینکلاه تقریباً هر روز، همسرش را با “شلاق سیاه چرمی”، نواخته است. همچنین میدانیم که گُلببو پس از رها کردن زن و بچهاش، از تهران به روستای زادگاهاش (زیناباد/ مازندران) میرود. وقتی هم زرینکلاه با شجاعت و همتی در خور تحسین، راه سفر در پیش میگیرد و با پول ناچیزی که از فروش اسباب-اثاثیه زندگیاش به دست آورده، سرانجام خود را به زیناباد و به شوهرش میرساند مشاهده میکند که گلببو تجدید فراش کرده و از قضا همین برخورد سرکوبگرانه را با زن دوماش هم دارد: “…زن زرد لاغری با چشمهای درشت کنار گلببو آمد و خودش را به او چسـبانید. داغ شلاق به بازو و پیشانی او هم دیده میشد، میلرزید و بازوی گلببو را گرفته بود…”(ص۱۳).
در ادامه واکاوی از شخصیت و رفتار شکنجهگر (مردانی که دستِ بزن دارند)، و متناسب با نیاز ملی و منطقهایمان به نقد خشونت و سرکوب، میتوانیم جستجویمان را حتا به “هدف” پنهان یا آشکار گُلببو از تنبیه “بدن”ی زرینکلاه هم بسط دهیم و از خود بپرسیم که آیا گُلببو با هدف کنترل بر “تن” زرینکلاه، او را شکنجه کرده است؟ یعنی آیا اِعمال خشونت و به خدمتگرفتن شلاق و کابل و زندان و تعزیر و جریمه توسط مردان اقتدارگرا برای دستکاری در بدن زنان است تا که سهلتر بتوانند سرنوشت تن و جسم آنان را در اختیار بگیرند و این گفتۀ پیر بوردیو که “سلطه به همان اندازه و یا بیشتر، بر جسم تحمیل میشود تا بر ذهن” با تنبیه بدنی زرینکلاه توسط شوهرش انطباق دارد؟ یا که اساساً چنین خشونتهای جنونآمیزی، نه لزوماً برای اعمال سلطه بر بدن زنان، بلکه “نقابی” برای لاپوشانی عقدههای درونی و ضعف و فرومایگی جلاد شکنجهگر است؟ یعنی شبیه ضعف و پلشتیِ پنهانشدهای است که مثلاً در شهریار روانپریش قصۀ “هزار و یک شب” میشناسیم؟…
پانوشتها :
۱. متن کامل داستان “زنی که مردش را گم کرد” میتوانید در این لینک بخوانید:http://dl.irpdf.com/ebooks/Part6/(2812).pdf
۲. دکتر کاتوزیان در ادامه میافزاید: “البته ممکن است این طور نباشد…اما این گفته نیچه، «به سراغ زنها میروی تازیانه را فراموش نکن» که در صدر داستان نقل شده، بی اهمیت نیست.” محمدعلیکاتوزیان، “زن درآثار صادق هدایت”،http://homakatouzian.com/?p=542
۳. لینک معرفی “زنی که مردش را گم کرد” در ویکیپدیا:https://fa.wikipedia.org/wi…/%D8%B2%D9%86%DB%8C_%DA%A9%D9%87
۴. “گریز از آزادی”، اریک فروم، ترجمه عزتالله فولادوند، ص۱۶۱، انتشارات مروارید، ۱۳۷۹.
منبع: مدرسه فمینیستی