صداهای تازه

نویسنده

معرفی تازه‌ترین رمان حسن اصغری؛ نرّه‌گاو پهلوان چنگیز

قهقههٔ باشکوه

 

“نرّه‌گاو پهلوان چنگیز”، عنوان رمانی است از “حسن اصغری”، که در پایان سالی که گذشت از جانب نشر روزگار در ۲۰۰۰ نسخه روانهٔ بازار شد. از مجموعه داستان “خسته‌ها” که در سال ۵۵ منتشر شده بود تا امروز، این بیست و پنجمین اثر اصغری و دوازدهمین رمان اوست. نرّه‌گاو پهلوان چنگیز استعاره‌ای آشکار از خشونت و استبداد جامعهٔ مردسالارانه است؛ نمادی است از خشونتی که سرانجام خودش را به عنوان قربانی مورد خطاب می‌دهد و در چرخهٔ کابوس‌وار قوانین‌اش، در ایدئولوژی و تصور مورد قبول خودش استحاله پیدا می‌کند. پهلوان چنگیز این رمان هفتاد صفحه‌ای در پایان کار خود و ماهیت وجودی‌اش را در بود و نبود نرّه‌گاوش می‌بیند و شاهد از پا درآمدن این بت‌وارهٔ سنگدل و خودخواه است. حسن اصغری در آثارش تلاش می‌کند تا در کوچک‌ترین فرصتی که در روایتش به دست می‌آورد، به عرصهٔ تخیل بگریزد و واقعیت و تاریخ را در آن گذر از نگاه رویا هم ببیند. آثار او به نوعی در هم آمیختگی خیال و واقعیت است به شکلی که خوانندهٔ خوگرفته با رئالیسمِ روایت‌اش را ناگهان به دام موقعیت‌های گوتیک و خیال‌گونه بیندازد و خونسردانه ادامهٔ داستان‌اش را پیش بگیرد.

چهار اثر از حسن اصغری در سه سال گذشته غیر مجاز اعلام شده است. “زایش در وعده‌گاه مرگ” مدت دو سال است که در ارشاد بلاتکلیف مانده است و “لاله‌زار مرداب” تازه‌ترین رمان اوست که به تازگی روانهٔ ارشاد شده است. “روایت کشتگان زنده” هم عنوان رمانی سیاسی-اجتماعی است که در سال ۹۰ منتشر شده است. روایت کشتگان زنده رمانی گیرا و خواندنی است که مختصات وحشت و فضای رعب و هراس آثار اصغری را در خود دارد و خوانندهٔ زیرک می‌تواند به روشنی دریابد که سعید این روایت می‌تواند سعید سلطان‌پور هم باشد…

 

دو فصل از رمان “نرّه‌گاو پهلوان چنگیز”

یک

پهلوان سرمست از قوت نره گاوش در بارگاه تالارش به مخده‌ی نرم تکیه داده بود و به مشته‌ی قلیان پک کشدار می‌زد. دود از سوراخ بینی‌اش فواره می‌کشید هوا و در سقف تالار می‌چرخید. پهلوان با لذت قلیان می‌کشید و به شکار پرنده‌ها می‌اندیشید که ناگهان عربده‌ی جماعت پشت پرچین حیاط، تن‌اش را لرزاند که مشته‌ی قلیان از چنگ‌اش فرو افتاد کنار استگان چای خوش عطر. پهلوان به درگاه گشوده‌ی تالار چشم دوخت و یاد ده تفنگ شکاری‌اش افتاد که بر دیوار تالار آویخته و منتظر بودند تا او ماشه هاشان را بچکاند. عربده‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد و اوج می‌گرفت و سوار بال باد، تیز می‌تاخت به درون تالار و زوزه می‌کشید و به در و دیوار و تفنگ‌های آویخته، ضربه می‌زد. پهلوان زانو خیز شد و به تفنگ‌ها چشم گرداند که ضربه‌های تیغ تبر جماعت را شنید و غرید: “می‌کشم.”

تبرها برستون‌های پرچین حیاط ضربه می‌زدند تا حصار در هم کوبند و راه ورود را بگشایند. جماعت در حال فروده تبر، عربده می‌کشیدند: “هو، هو، هو،…بکوب، بکوب، بشکن، بشکن، هو، هو،…” سرمستی پهلوان پریده بود که از جا برخاست و بر استکان چای پا کوبید و آن را شکست و به طرف تفنگ‌ها پیش رفت. دست‌هاش می‌لرزید که به دیوار تالار تکیه داد و شانه‌های لرزانش را به دیوار فشرد تا قرار گیرد. خواست تفنگ را از آویز دیوار بر دارد که نعره‌ی انفجاری نره گاو سینه‌ی هوای تالار راشکست و به پهلوان قوت قلب داد. پهلوان بر دیوار مشت کوبید و تفنگ را از آویز بیرون آورد. سینه سپر کرده به سوی درگاه چرخید که نعره‌ی دوم نره گاو چنان پرطنین بود که پهلوان به خود گفت: “این نعره جنگیه. این نعره به دل جماعت پشت پرچین، تخم وحشت می‌پاشه تا پراکنده شن.”

پهلوان تفنگ در دست توی درگاه تالار ایستاده و با انگشت نوک دو آویز سبیل‌اش را تاب داد و بر کف درگاه پاکوبید. خطاب به جماعت پشت پرچین گفت: “شما می‌خواین پهلوون و رزای من اخته بشه. پهلوون وزرا خودم هستم. من هیچ وقت اخته نمی‌شم. من همه تون رو می‌کشم. با تبر، با تفنگ… با شاخ نره گاوم، شکم همه‌تون رو پاره می‌کنم.” عربده‌ی سوم نره گاو با عربده‌ی جماعت در هم آمیخته طنین انداخت که انگار زمین لرزه، زمین و در و دیوار و درخت‌های حیاط را لرزاند که جیغ ده‌ها پرنده به هوا خاست و آسمان حیاط سیاه شد. به طویله‌ی آن سوی حیاط خیره شد که بوی نره گاو به دماغ‌اش زد و چشم‌هاش در هوای سایه آلود، درخشیدند. پهلوان لوله‌ی تفنگ‌اش را به سوی پرندگان آسمان

چرخاند و بی هدف چند بار ماشه را چکاند که چند تا پرنده افتادند کف حیاط. پرستوها در چند موج سیاه در آسمان حیاط چرخیدند و مثل باران سیل آسا بر شاخه‌های درخت‌های اطراف حیاط فرو افتادند. پهلوان به شاخ و برگ‌های خمیده از بار سنگین پرستوها، چشم گرداند و صدها پرستو دید که بر شاخه‌ها آویخته بودند و جیغ شان در هوا موج می‌زدند و به دور دست‌ها می‌گریختند. تمام شاخه‌های درختان آن سوی حیاطهم چون شاخه‌های درختان بید مجنون، خوشه خوشه گیسوان برزمین افشانده با وزش باد، تاب می‌خوردند. پهلوان همه جای حیاط و باغ و جالیز و ایوان تالار و هوا، دنبال نور روز گشت اما سایه سیاه مثل چادر نازکی همه جا را پوشانده بود و تیرگی چادر آرام آرام بیشتر می‌شد. پهلوان به آسمان چشم دوخت و دنبال مرغابی و غاز و پرندگان مهاجر گشت اما سقف آسمان هم چون کوهان سیاه ابر بر کول هم سوار شده بودند و قله‌های کوهان رو برزمین پایین می‌آمدند. پهلوان بریک طرف درگاه تالار تکیه داده بود و اندیشید که انگار عربده‌ی جماعت دور شده است و صدا از درون کلبه‌ها و باغ‌ها و کوچه باغ‌ها به گوش می‌زند. حالا جیغ پرستوها و زوزه‌ی باد هوای حیاط و ایوان و تالار را انباشته بود و به سر پهلوان ضربه می‌زد. از فراز پرچین، تک و توک آدم‌ها را دید که تبر بردوش و داس بر دست پشت پرچین و در امتداد کوچه باغ چسبیده به دیوار حیاط‌اش، ساکت و خاموش راه می‌رفتند و به پرچین نگاه می‌کردند. عده‌ای نیز لابه لای درخت‌های باغ قدم می‌زدند و انگار منتظر فرصت و موقعیت بودند تا هجوم آورند به سوی تالار و طویله. پهلوان اندیشید که تفنگ‌هاش سد پیش روی آدم‌ها هستند و او میان حصار تفنگ‌ها در پناهگاه است؛ اما رنگ سیاه آسمان و ابرهای پاره پاره و کوهان دار دل او را به وحشت می‌انداخت و به چادر نازک تیره چشم می‌دوخت که روی بام و دیوار طویله را پوشانده بود. چشم هاش را بست و لحظه‌ای اندیشید که به طویله برود یا نه که ناگهان نعره‌ی جنگی نره گاو او را تکان داد. چشم‌هاش را گشود و تفنگ شکاری را بر شانه آویخت. دو خشاب فشنگ بر آویز کمرش چفت کرد و آرام از پله‌های ایوان تالار به زیر آمد. پشت به دیوار ایوان ایستاد و تفنگ را از شانه بیرون آورد. پنداشت که هر سایه‌ای یک آدم است که تبر بر چنگ در کمین ایستاده است یا پاورچین پاورچین، لابه لای درخت‌های باغ می‌خزند. پهلوان به خود گفت: “شلیک کن.” لوله‌ی تفنگ را به سوی شاخه‌های درختی نشانه گرفت و شلیک کرد. چند خوشه‌ی سیاه از شاخه‌ها فرو ریخت که جیغ پرستوها به آسمان رفت و فرو افتاد در حیاط. پهلوان به تک تک درخت‌ها شلیک کرد که پرستوها دسته دسته پرو بال زدند و با موج تند باد در کوهان ابر سیاه گم شدند اما جیغ شان در گوش پهلوان ماند. او چند بار به کوهان سیاه ابرها شلیک کرد تا جیغ پرستوها دور و دور شد. پهلوان از لای نی چین پرچین به کوچه باغ نگاه کرد که آدم‌ها از کوچه گریخته و در باغ‌های اطراف پراکنده شده بودند.

پهلوان آه آسوده کشید و به سوی طویله راه افتاد. با کنجکاوی و سوءظن به همه جا چشم می‌گرداند و یک دست‌اش بر قنداق تفنگ قرار داشت و تپش قلب‌اش تندتند می‌زد که سینه‌ی سمت چپ‌اش می‌لرزید. با وحشت به شاخه‌های درخت‌ها نگاه می‌کرد که در باد می‌رقصیدند و انگار تکه‌های سیاه پرستوها هنوز بر آن‌ها آویخته بودند. پهلوان چرخید و پشت بر درخت تنومندی پناه گرفت که توی باغچه‌ی حیاط با ده‌ها شاخه‌ی پر برگ سر به آسمان افراشته بود. آواز مرغابی‌ها برخاست که از لابه لای کوهان ابرها نگاه کرد که هم چون شکم‌های مادران باردار، ورم کرده و آویخته شده بودند که زیرلب گفت: “شکم‌ها دم به دم داره گنده تر می‌شه! ابرها آبستنه. توفان در پیشه! به زودی صدها و شاید هزاران مرغابی و غاز بیان از آسمون حیاط‌ام رد بشن. شکار سیر…” باز نعره جنگی نره گاو به گوش‌اش زد که او به ماشه‌ی تفنگ چنگ کشید و قهقهه خندید و اندیشید که کف حیاط‌اش به زودی پر از لاشه‌ی خون آلود مرغابی‌ها و غازها خواهد شد. دست بر ماشه‌ی تفنگ وارد طویله شد که سفره‌ی جنگی نره گاو دیوار نی چین طویله را لرزاند. پهلوان لوله‌ی تفنگ را بر لب دریچه‌ی طویله به سوی پرچین حیاط گذاشت و گفت: “من آماده ام. فردا ورزام رو می‌برم به میدون جنگ. البته تفنگ بردوش…”

 

دو

زنبیل علف را از کنج طویله برداشت و ریخت توی آخور و رو به نره گاو گفت: “گرسنه هستی پهلوون. بخور. تشت آب هم جلو دیواره‌ی آخور هست. بخور تا غروب من بیام شاخ‌ها تو تیز کنم. فردا با جنگ داریم. ده تا نره گاو حریف داری.” نره گاو سر تکان داد و پوزه‌اش را انداخت توی آخور و مشغول جویدن علف‌ها شد. پهلوان تفنگ را از دریچه برداشت و به شانه آویخت. از درگاه طویله بیرون آمد و با احتیاط چند گام به طرف درخت تنومند درون باغچه‌ی حیاط پیش رفت. پشت به درخت ایستاد و تفنگ را از آویز شانه بیرون آورد. قهقهه‌ی مرغابی‌ها و غازها از آسمان دور دست می‌آمد که پهلوان انگشت برماشه‌ی تفنگ، آماده‌ی شلیک شد. ناگهان یاد تبر بدست‌ها افتاد و نگاه‌اش را به همه‌ی کمین گاه‌های باغ آن سوی حیاط چرخاند. کمین گاه‌ها خالی بود اما چند نفر انگار در کوچه باغ پشت پرچین حیاط راه می‌رفتند و کوبش پاهاشان بر سنگفرش کوچه به گوش پهلوان می‌زد. پهلوان چرخید و جست زیر دیواره‌ی ایوان ایستاد و به آسمان نگاه کرد.

مرغابی‌ها و غازها صف به صف در دو ردیف هفت واره، زیر کوهان سیاه ابرها بال بال می‌زدند و قهقهه زنان به سوی مرداب پیش می‌رفتند. پهلوان خزید زیر دیواره‌ی ایوان و از انبارک، تفنگ ساچمه‌ای را از آویز دیواره برداشت و تفنگ قبلی را به آویز شانه آویخت. ناگهان نعره‌ی انفجاری ورزا به همه چیز حیاط و باغ و آسمان، و لوله و زلزله انداخت و صدها گنجشک از شاخه‌های درختان حیاط و باغ برجستند و جیرجیر کشان و موج موج در آسمان حیاط تاب خوردند و چرخیدند و چند موج افتادند روی بام عمارت و موج‌های دیگر در آسمان آن سوی باغ پراکنده شدند. با نعره‌ی دوم نره گاو، پهلوان به صف مرغابی‌ها شلیک کرد. صف مرغابی‌ها شکست و تکه تکه شد و هر تکه به سوی پراکنده شد. پهلوان یک مشت ساچمه از درون کیسه‌ی آویخته بر کمرگاه بیرون کشید و لوله‌ی تفنگ را پر کرد. چاشنی را بر دهانه‌ی فیتیله گاه تفنگ نشاند و به سوی صف غازها شلیک کرد. دو سگ شکاری پهلوان از پناهگاه کلبه‌ی کنج حیاط بیرون جستند و دور لاشه‌های خون آلود مرغابی‌ها و غازها چرخیدند و هاپ هاپ کردند تا پهلوان زنبیل بدست آمد. پنج مرغابی و سه غاز را از کف سنگفرش حیاط برداشت و گذاشت توی زنبیل. بعد جلو لاشه‌ی یک غاز غول پیکر زانو زد و دشنه را از آویز کمرگاه‌اش بیرون آورد. نوک دشنه را به شکم غاز فرو کرد و پوسته‌ی شکم را شکافت. غاز را به دو نیم کرد و هر نیمه را پیش پوزه یک سگ انداخت. سگ‌ها نیم لاشه‌های خونچکان را به نیش دندان آویختند و به سوی پناهگاه کلبه شان دویدند. پهلوان تفنگ ساچمه‌ای را به آویز شانه‌ی دیگرش آویخت و دسته‌ی زنبیل پر مرغابی و غاز را گرفت و کشان کشان به طرف ایوان تالار رفت. از پله‌های ایوان بالا رفته بود که چشم‌هاش افتاد به چند نفر که تبر گرفته بودند و او را می‌پاییدند. پهلوان زیر لب غرید: “اگه جلو بیان، شلیک می کنم. با هر دو تفنگ…” اندیشید که با هول و ولای حضور آدم‌ها در پناهگاه باغ‌اش نمی‌تواند آسوده در تالار بنشیند و قلیان بکشد یا با دشنه شکم غازها و مرغابی‌ها را بشکافد و پر کنده شان کند. گفت: “چند تا گلوله به پرچین و باغ شلیک کن تا همه فرار کنن.” از پاگرد ایوان پایین آمد و خواست تفنگ شانه‌ی راست را از آویز بیرون آورد و به سوی باغ شلیک کند که سینه ی سیاه کوهان ابر برق زد. تیغه‌ی جرقه کف حیاط و سربام طویله نور تاباند و گریخت که آسمان غرید. آواز ضربه‌های چند تبر بر تنه‌ی درخت‌ها تن پهلوان را لرزاند. به طرف طویله دوید که آسمان منفجر شد و رعد و برق او را به درون طویله انداخت.