گفت و گو با قاضی ربیحاوی
حرف حقوق بشر است و نه سیاست…
قاضی جان، اگر موافقی گفت و گو را با مرور دوباره ی داستانی آغاز کنیم که دستمایه ی نمایش ات بود، همان حوادث دوازده سیزده سال پیش…
خب، داستان در واقع از دستگیری فرج آغاز شد. سال 96 بود. اول خبر آمد که فرج سرکوهی را دستگیر کرده اند. چند ماهی از این خبر گذشت… افتاد به سال 97، گفتند فرج را آزاد کرده ایم و او از ایران رفته و الآن در آلمان است؛ اما هیچکس از او خبر نداشت. در واقع گم شده بود. می دانی که در فرودگاه دستگیرش کرده بودند بعد یک نفر دیگر را با اسم فرج سرکوهی راهی آلمان کرده بودند و می گفتند فرج آلمان است و به هر حال مسائلی از این دست… یعنی همه از سرنوشت فرج بی خبر بودیم تا زمانی که نامه اش در مطبوعات اروپا چاپ شد…
نامه ای که به سرعت نقل محافل خبری غرب شد…
بله، خواندن آن نامه برای همه تاثرانگیز بود. نامه ای که تمامی سوء تفاهمات را روشن می کرد. این نامه می گفت فرج کجاست و به چه روزگار دشواری دچار است. خب همانطور که در نمایش دیدید، اینها یک نفر را هم با اسم او راهی آلمان کرده بودند بنابراین قصد داشتند فرج را از بین ببرند و از سرنوشتش اظهار بی اطلاعی کنند… یا به هر حال جرم را به گردن دولت آلمان بیاندازند.
چه نکات مشخصی در آن نامه وجود داشت که سبب ساز نوشتن این نمایشنامه شد؟
آن نامه از منظر انسانی بسیار وحستناک بود. یعنی تصورش به واقع وحشتناک بود. بوی مرگ می داد. اما در کنار این موضوع نکته جالب دیگر برای من، همان وظیفه ی خبرنگاری فرج بود. یعنی دیدن و لمس این نکته که یک روزنامه نگار تا یک قدم مانده به مرگ دست از اطلاع رسانی نمی شوید. می خواهد تا لحظه ی آخرین خبر دهد و اطلاع رسانی کند. موضوع دیگر هم این بود که من مشاهده کردم تمام ایرانی های خارج برای اولین بار دور هم جمع شدند و همگی از یک نفر حمایت کردند. من هم دیدم تنها کاری که از دستم بر می آید، نوشتن همین نمایشنامه است و معرفی بیشتر و بیشتر این موضوع به مخاطبین و افکار عمومی غربی. البته اینجا بد نیست خیلی سریع به نقش ایرانیان خارج از کشور هم اشاره کنم که در واقع حلقه های رابط میان ایرانیان داخل و سازمان های حقوق بشری و در کل بدنه ی جامعه ی غرب اند. یعنی اگر موضوعی به یک خواست بین المللی بدل شود بی شک نمی توان از کنار نقش ایرانیان مقیم خارج در اطلاع رسانی به جوامع غربی به سادگی عبور کرد.
به بدنه ی جامعه ی غرب اشاره کردی، اجرا ی پیشین هم به زبان انگلیسی و به کل مختص تماشاگران غربی بود، نه؟
بله. در اجرای قبلی بیشینه ی مخاطبان تماشاگران غیر ایرانی بودند. آن اجرا در سالن بزرگ المیدا ی لندن برگزار شد و هارولد پینتر هم در آن نمایش حضور داشت. یعنی سعی اول من هم همین بود که این ماجرا را برای مردم غرب تعریف کنم. بنابراین پیش از هر کاری، متن نمایشنامه را برای هارولد پینتر فرستادم. او هم قبول کرد و با این کار به کمپین آزادی فرج پیوست و با حضور او بود که عده ی زیادی از مردم برای دیدن نمایش به سالن آمدند و رسانه ها هم پوشش خبری وسیعی به نمایش دادند.
چه شد که بعد از دوازده سال تصمیم گرفتی این نمایش را از نو روی صحنه ببری؟
این ماجرا پیشنهاد خود سازمان عفو بین الملل بود. به قول خودشان این نمایش ارتباط مستقیم با حوادث امروز داشت. برای من نوشتند، دوازده سال قبل این حادثه برای یک روزنامه نگار ایرانی اتفاق افتاد و حالا ده ها روزنامه نگار و روشنفکر ایرانی در بند ماجرایی مشابه اسیر شده اند. همین شد که از من دعوت کردند تا این نمایش را دوباره اجرا کنم.
خب حالا برویم سراغ نمایش و کمی از دنیای سیاست فاصله بگیریم، به عقیده ی تو اگر خط واقعیت را از این نمایش برداریم( یعنی مخاطب در جریان حادثه ی دنیای واقعی نباشد) آنگاه این نمایش، به یک نمایش سوررئالیستی مانند نمی شود؟
این سوال را در خاطر نگه می داریم. اما می شود قبل از اینکه به سوال تو جواب بدهم در باره ی ژانر این نمایش توضیح بیشتری بدهم؟
بله، حتماً…
راستش من دلم می خواهد در باره ی یک موضوع بیشتر صحبت کنیم. بیشتر بنویسیم. بیشتر تحقق کنیم. من در این چند سال همه حال فکر کرده ام که می شود کمی بیشتر از تئاتر مستند گفت. تئاتری که بر اساس یک حادثه ی واقعی نوشته شده باشد. منظورم این است که به حوادث واقعی جلوه های دراماتیک بدهیم و آن را به صحنه بیاوریم. من سعی کردم که روی این موضوع بیشتر کار کنم. مثلاً کار آخری که روی صحنه بردم تکه های کوتاه در باره ی نقض حقوق طبیعی زنان در قانون اساسی ایران بود. خب این تجربه برای من جالب بود، چرا که اول باید تمامی این قوانین را مطالعه می کردم و بعد بر پایه این مستندات نمایشنامه ها را می نوشتم…
و پاسخ سوال قبلی؟
خب… باید بگویم که به موضوع درستی اشاره می کنی. اگر تماشاگری حادثه ی واقعی را نداند و بیاید نمایش را ببیند؛ من فکر می کنم پیش از هر چیز با خودش فکر می کند که دارد با احوالات یک جامعه ی فاشیست، مستبد و به دور از انسانیت آشنا می شود… حالا زندگی در جامعه ای اینچینی، آن هم در این زمان، خب بله، به قول تو شبیه نمایشنامه های سوررئالیستی است. یعنی ساختار و یا بهتر است بگویم، “موقعیت”، یک موقعیت سوررئالیستی است…
و به عنوان سوال آخر، کمی در رابطه با حضور “سیاست” در این نمایشنامه بگوییم وبحث همیشگی امتناع هنر از آمیختن با سیاست…
اتفاقاً در این چند مدت دوستان و نزدیکان بسیاری آمدند و گفتند که قاضی، تو یک رمان نویسی، یک قصه نویسی، چرا وارد مباحثی می شوی که جایگاه اصلی تو نیست. اما در پاسخ باید بگویم که من خودم را یک نویسنده ی معتقد به حقوق بشر می دانم. حالا نمی خواهم از واژه ی تکرای
” تعهد “ استفاده کنم اما به عقیده ی من یک نویسنده، یک نمایشنامه نویس، یک هنرمند، باید نسبت به یک سری مسائل اجتماعش حساس باشد. من فکر می کنم اینجا بحث حقوق بشر مطرح است و نه الزاماً سیاست.